فرانسه مهد فیلمسازان بزرگی بوده، از ژان رنوار و ژان پیرملویل گرفته تا گدار، ریوت، شابرول و البته فرانسوا تروفو. اینکه در میان چنین سینماگرانی سازنده «چهارصد ضربه» عنوان بهترین کارگردان تاریخ فرانسه را به دست میآورد در نوع خود جالب توجه است.
در مجموعه فیلمهای تروفو شاهکاری در قامت و اندازههای «توهم بزرگ» و «قاعده بازی» (هر دو از ساختههای ژان رنوار) یافت نمیشود. طعم «سامورایی» ملویل را در هیچ فیلمی از تروفو نمیتوان چشید، نبوغ و خلاقیت گدار به خصوص در دهه اول فعالیتش را نیز همچنین. استحکام ساختار سینمایی «غزال» و «قصاب» شابرول یا شاعرانگی سحرانگیز «سلین و ژولین قایق سواری میکنند» ژاک ریوت را هم نمیتوان در آثار تروفو سراغ گرفت. جای همه اینها فیلمهای تروفو سرشار از حس احترامی عمیق و عاشقانه به سینما هستند. تروفو عاشق فروتن سینماست؛ چه در دوران فعالیتش به عنوان منتقد و چه در روزگار فیلمسازی.
در موج نویی که فرانسویها به راه انداختند تروفو احساسیترین کارگردان بود. «چهارصد ضربه» اولین ساخته بلند سینمایی تروفو به عنوان مبدأ رسمی موج نو شناخته شده است. این موج آمده بود تا سینمای سنتی و به تعبیر تروفو پوسیده فرانسه را زیرورو کند؛ سینمایی که تروفوی منتقد بیشتر از همه رفقایش در کایهدوسینما به آن حمله میکرد. طعنهآمیز اینکه بعدها او سنتیترین فیلمساز موج نو لقب گرفت؛ درست برعکس گدار که از همان ابتدا نشان داد نمیخواهد با سنت ارتباطی
برقرار کند. اگر «از نفس افتاده» گدار پر از خلاقیت و ابداع بود، «چهارصد ضربه» به شدت شخصی و اتوبیوگرافیک بود.
«به پیانیست شلیک کنید» یک تریلر گنگستری بود که علاقه تروفو به سینمای آمریکا را نمایان میکرد و البته به عنوان اثری موج نویی ساختارشکنانه نیز بود. در عوض «ژول و ژیم» حکم فاصله گرفتن از سینمای آمریکا و نزدیکی به رئالیسم شاعرانه فرانسوی داشت؛ فیلمی که ستایش عمیق از ژان رنوار بود. تروفو از این فیلم به نمایش عشق و احساسات پرداخت. او به سبک دوستش گدار قصد نداشت بنیانهای سینما را از نو تعریف کند؛ به همین دلیل هیچگاه فیلم ضدقصه به تعبیر گداریاش نساخت.
زمانی که گدار مقالههای تصویری میساخت تا پیامهای مورد نظر سیاسیاش را القا کند تروفو به جستوجوی احساسات بشری برخاست. به تصویرکشیدن مقاطع مختلف زندگی آنتوان دوانل از «چهارصد ضربه» تا «عشق در بیستسالگی»، «ماورای زناشویی» و... یکی از بدیعترین تجربههای اتوبیوگرافیک تاریخ سینماست که به تعبیر اروه دالمه، هویت در آنها به 3 شکل پدیدار میشود؛ هویت بازیگر فیلم (لئو)، مؤلف آن (تروفو) و مخاطبی که هر بار آنان را باز مییابد.
«عروس سیاهپوش» زمان ساختش یک رجعت به سینمای هیچکاکی ارزیابی شد، امروز اما با تصویری که از ژان مورو در فیلم ارائه شده بیشتر به تروفو نزدیک است تا استاد دلهره و تعلیق. «فارنهایت 451» روایت یک شیفته ادبیات از دورانی بود در آینده نامعلوم که کتابها به جای اینکه خوانده شوند سوزانده میشدند؛ کابوسی که تروفو آن را استادانه به تصویر کشید اما چون اولین فیلم انگلیسی زبانش بود برخی منتقدان با پیشداوری به سراغش رفتند و دست خالی بازگشتند.
میان فیلمسازان موج نویی هیچ کارگردانی به اندازه تروفو درک عمیق و درستی از دنیای کودکان نداشت. «پول توجیبی» به عنوان شاهکار تروفو نقطه اوج چنین درکی را به نمایش میگذارد. تروفو همچنین تصویرگر اندوهی عمیق از عشقهای درک نشده بود.
«داستان آدل.هـ » تجلی نگاه فیلمساز به احساسات انسانی از طریق عشق ناکام دختر ویکتورهوگو بود. در «کودک وحشی» موقتا داستانسرایی دراماتیک را کنار گذاشت و سراغ واقعنمایی از جنس فیلم مستند رفت که البته بیشتر مستندنما بود. فیلمهای ناکام و ناموفقی که کارگردانی کرد چون «دو دختر و یک قاره» یا «پری میسیسیپی» از اختلاط علایق و سلایق گوناگونش دچار آشفتگی میشدند؛ آشفتگی ناشی از سرگردانی میان عشق به رنوار و سینمای شاعرانهاش و تریلرهای هیچکاک؛ نوعی بلاتکلیفی که فیلم را دارای لحنی دوگانه کرده بود.
تروفو دلبستگیاش به فیلمسازان محبوبش را همواره حفظ کرد. در حالی که کارگردان نامداری بود سراغ هیچکاک رفت و مصاحبهای بلند با او انجام داد که مبدل به کتاب معروف «سینما به روایت هیچکاک» شد. این دورانی بود که گدار حتی از هیچکاک هم گذر کرده بود و در تداوم چپگرایی افراطیاش او را ازجمله مظاهر سینمای بورژوازی مینامید. تروفو اما مقابل تفرعن شاید ناگزیر و شاید ناشی از نبوغ گدار، فروتن، صمیمی و عاشق بود. به همین دلیل است که فیلمهایش همچنان تأثیر احساسی خود را حفظ کردهاند. در «شب آمریکایی» خود فرایند فیلمسازی را دستمایه قرار داد. تروفو در نقش فران، کارگردانی که در حال ساخت فیلمی با نام «پاملا را به شما معرفی میکنم» است، لیدر گروهی است که میانشان آشفتگی روحی و احساسی حرف اول و آخر را میزند. سینما و زندگی در «شب آمریکایی» چنان به هم آمیخته شدهاند که تفکیکشان از هم غیرممکن است. اندوهی که در فیلم موج میزند هنوز هم تأثیرگذار به نظر میرسد.
تلخی آثار تروفو در فیلمهای دهه هفتادش پررنگتر شدند. چه در «شب آمریکایی» و چه در «مردی که زنها را دوست میداشت» مرگ کاراکتر اصلی فرجام ماجرا را مشخص میکرد. از همه کلیدیتر «اتاق سبز» بود؛ اندیشهای بصری در باب مرگ که آخرین میراث بزرگ او در سینما نیز به شمار میآید؛ فیلمی که با لحن شاعرانه و افسردگی آکنده در آن غنیترین فیلم تروفو در دهه70 است. حال و هوای سرد و روشنفکرانه فیلم، دغدغه مرگ و بازی تروفو در نقش اصلی چند سال بعد که تروفو درگذشت موجب واکاوی منتقدان درباره آن شد. «آخرین مترو» و «زنی در همسایگی» و «سرانجام یکشنبه»، 3 فیلم آخر تروفو که در دهه80 ساخته شدند علایق و احترام او را به دنیای نمایش، عشق و تناقضهای زندگی با ساختاری پخته و استادانه نمایان میکردند.
تروفو در طول 24سال، 21 فیلم بلند کارگردانی کرد که دستکم نیمی از آنها فیلمهای فوقالعادهایاند و برخیشان شاهکارهایی بیهمتا. شور و شیدایی تروفو نسبت به عشق همیشگیاش سینما، احساسات گراییاش، ساختارشکنی موج نویی در عین رویکرد به سنتهای ادبی (استاندل، بالزاک و...) و سینمایی (هیچکاک و رنوار) ویژگیهایی منحصر به فرد به آثارش دادهاند.
انتخاب او به عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینمای فرانسه شاید ستایشی از عشقی دیوانهوار باشد که فیلمسازان همنسل مستعدتر و خلاقتر از او نتوانستند در آثارشان به چنین کیفیتی دست یابند. حس و حالی که حتی در ضعیفترین فیلمهای تروفو نیز وجود دارد صفت دوستداشتنیترین کارگردان سینمای فرانسه را نیز برازندهاش میکند؛ تروفویی که در 52سالگی از دنیا رفت تا تصویر همیشه جوانش در اذهان ثبت شود؛ همیشه جوان مثل کاراکترهای دوستداشتنیاش، مثل نقدهای شورانگیزی که نوشت و مانند فیلمهای پرطراوت و بازیگوشانهاش؛ همیشه جوان همچون موج نو که پس از گذشت بیش از نیم قرن هنوز هم پویاترین جریان سینمایی همه ادوار است.