در آسمان انگار هیچ خبری نیست، و انگار زمین، همان زمین هر روز است، همان زمین همیشه است، و مثل هر روز، صدها نفر که دیروز، زیر همین آسمان بودند و در همین هوا نفس میکشیدند، حالا دیگر نفس نمیکشند.حکایت، حکایت هر روز است، اما انگار امروز، روز دیگری است...
حکایت امروز را نه در آسمان، نه در زمین، که شاید بتوان از چشمهای مردمی خواند که انگار ناامید از سقف آسمان، بیتاب شدهاند از آنچه به سرشان آمده. در چشمهای اینها، اهالی تهران، اهالی ایران، و حتی بسیاری از جاهای جهان، یک تردید، یک ناامیدی، یک بهت موج میزند. انگار کن که اتفاقی باورنکردنی رخ داده است؛ مثلاً آسمان قهر کرده و امروز آفتاب را بیرحمانهتر از نیمه خرداد هر ماه، بر سر اینها تابانده است، یا دریا به قهر مهربانیاش را پس گرفته و با تمام وسعتش از شهر و کشورشان پا پس کشیده، یا حتی زمین به گلایه از این همه بیحرمتی، دلآزرده شده و برکت از سفرهها رفته است.
اگر در چشمهای مردم دقت کنی، اگر به حرکت بیتابانه مردمکهایشان چشم بدوزی، سایه مرگ را، مثل رفیقی آشنا و قدیمی، مثل دوستی پرهیبت و مهربان تشخیص خواهی داد که به تو، و به دنیا لبخند میزند، و میفهمی ماجرا، قهر دریا و گلایه زمین و نامهربانی آسمان نیست. میفهمی از میان اینهمه آدمی که دیروز زیر همین آسمان نفس میکشیدند و امروز به دنیای دیگر رفتهاند، یکی بوده است که رفتنش برای این مردم، مثل آفتاب نیمههای خرداد سوزاننده است و مثل گم کردن دریا، باورنکردنی. راست میگویی، امروز روحالله رفته است.
درباره او حتماً بسیار شنیدهای، خیلی گفتهاند و فیلمها ساختهاند و کتابها نوشتهاند. در این نوشته کوتاه که نمیشود چـــــــیزی نوشت که پیش از این نگفته باشند. میخواهم اینجا از آن سوی ماجرا بنویسم، از آن چشمهای نگران که باور نمیکردند در فهرست رفتگان دیروز، در فهرست مرگ امروز، اسم یک دوست قدیمی هم هست. همان دوستشان که تا پای جان به او اعتماد داشتند. همانی که گمانشان نبود به این زودی، فقط ده سال بعد از پیروزی بزرگ، رهایشان کند و با رفیق دیگرش، مرگ برود و تنهایشان بگذارد. میخواهم درباره آن چشمها بنویسم که بغض داشتند و همزمان خشم و دلخوری هم داشتند. انگار نارو خورده باشند و آرام و قرار نداشته باشند از اینکه در میان اینهمه سختی و دشواری، بعد از تحمل یک جنگ اجباری هشتساله، حالا رهایشان کردهاند.
قصه آن چشمها این بود. روحالله، برای آن جماعت عظیمی که روزها و هفتهها، و حتی برخی سالها عزادار او ماندند، و هنوز هم از روزگار نفسکشیدن او به عنوان دوره طلایی عمر خود یاد میکنند، فقط مراد نبود، پیر نبود، حتی شاید فقط رهبر هم نبود. روح الله برای آنها یک دوست هم بود.یک رفیق که تا همیشه میتوان به او اعتماد کرد. آنها فقطرهبرشان را از دست نداده بودند. آن کسی که دیگر از آن روز، از چهاردهم خردادماه سال هزار و سیصد و شصت و هشت دیگر در کنارشان نبود، تجسم همه اعتمادشان، همه اطمینانشان به آیندهای بهتر، همه باورشان به ملت و کشور، و همه آرزوهایشان بود. برای آن مردم
روح الله، روحالله بود. تجسم ایمان، تلاش، مبارزه و پیروزی. همراهی که در کنارشان مقاومت میکرد و غمشان را میخورد و در تصمیمها، کمکشان میکرد.
و روز چهاردهم خرداد، دوست قدیمی او، مرگ، به سراغش آمد و او را با خود برد، و چشمها به جای خالی او خیره شدند و همه ناباورانه و خشمگین، بر سر و سینه خودشان زدند و زمین را مشت کوبیدند و به آسمان ملتمسانه نگاه کردند. آفتاب مهربان نیمه خرداد به آنان گفت که همه طعم مرگ را میچشند. حتی اگر تجسم تمام اعتماد یک ملت هم باشی، روزی دوست قدیمیات به سراغت خواهد آمد.