مجموع نظرات: ۰
شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰ - ۰۶:۰۲
۰ نفر

محمد امین: در یکی از روزهای پاییزی نشسته بودیم روبه‌روی مردی که روزهای گذشته را برایمان تصویر می‌کرد؛ مردی آشنا که چهره‌ای مهربان و دوست داشتنی دارد.

 او برایمان از گذشته گفت، از گاری‌هایی که در کوچه‌های گلی تهران تردد می‌کردند، از باغ تیمسار و سرهنگ و بازی‌های کودکانه، از مرشد بلقیس و ترن دودی.

مرتضی احمدی هنگامی که قرار شد برایمان از گذشته تهران بگوید، انبوهی از خاطرات گذشته را بازخوانی کرد. شاید نقطه عطف خاطرات این بازیگر و هنرمند نام آشنا، به تجربه سفرش به شاه‌عبدالعظیم برمی‌گشت. مرتضی‌احمدی این‌روزها اما شباهتی میان مترو و قطار دودی نمی‌بیند و وضعیت متروی امروز تهران را بی‌شباهت به اتوبوس‌سواری مردم تهران در روزهای جنگ نمی‌داند. اما خاطرات ماشین‌دودی از زبان او شنیدنی است.

  • از تولدتان شروع کنیم؛ مثل هر مصاحبه رسمی دیگر؛ کی و کجا به دنیا آمدید؟

من در 10آبان سال 1303 در جنوب تهران، محله سبزیکاری امین‌الملک که بعدها به خیابان مختاری تغییر نام داد به دنیا آمدم. این محله در حوالی میدان راه‌آهن بود. در محله ما چندین باغ بود؛ باغ‌ملا، باغ سرتیپ و باغ سرهنگ. این باغ‌ها مکان دائمی برای بازی‌های کودکانه ما بود. محله‌ای خوبی داشتیم، 15-10 خانوار هم بیشتر نبودیم. همه دور هم بودیم، مردم همدیگر را دوست داشتند و همه مراقب هم بودند.

  • حتما دیگر از آن محله خبری نیست!

آنجا به تدریج ساخته شد. این محله در حوالی گمرک قرار داشت. بعدها چهارراه گمرک تا راه‌آهن ادامه پیدا کرد. من ابتدا در روزهای کودکی به مکتب می‌رفتم. بعد هم به دبستان رفتم. دبستان منوچهری به‌عنوان نخستین مدرسه من بود. دوره دبستان ما 7سال بود. بعد به دبیرستان شرف رفتم. دبیرستان شرف در خیابان مهدیه قرار داشت. خیابان مهدیه همان بخش جنوبی خیابان ولیعصر بود. در واقع به بخشی از خیابان ولیعصر بعد از منیریه می‌گفتند مهدیه. دبیرستان شرف هم در این خیابان جای گرفته بود. تهران در زمان کودکی ما شهری خیلی کوچک بود. ما می‌توانستیم با پای پیاده به چهارراه حسن آباد که آن‌روزها به میدان هشت‌گنبد معروف بود برویم یا می‌رفتیم به خیابان توپخانه یا حوالی باغ ملی. بعدها هم باغ ملی تجزیه شد. حتی میدانی را که ارتش در آنجا سان می‌داد نیز به یاد دارم؛ مکانی که امروز پارک لاله در آن واقع است و به زمین‌های جلالیه معروف بود. روزگار خیلی خوبی بود. من هر وقت به یاد آن‌روزها می‌افتم دلم می‌گیرد.

  • آیا خاطره بدی هم از آن‌روزها دارید؟

من خاطره بدی از قدیم ندارم. همه با هم مهربان بودند. نه دروغ بود و نه فریبکاری؛ همه به همدیگر راستی و درستی یاد می‌دادند. اگر بخواهم یک خاطره بد از آن‌روزها به یاد بیاورم مسلما سخت می‌توانم به یاد بیاورم اما حمله متفقین به ایران نه تنها برای من بلکه برای همه ایرانی‌ها خاطره‌ای بسیار تلخ بود.

  • از دوره تحصیل و رفتن به مدرسه خاطره‌ای دارید؟

ما در دبستان، یک معلم قرآن داشتیم. البته باید بگویم که ما در دوره دبستان به‌طور کامل قرآن می‌خواندیم. ما یک معلم قرآن داشتیم به اسم پیرسیدی؛ او مرد بسیار خوبی بود. هر روز ما کلاس قرآن داشتیم. هر روز هم درس می‌دادند و روز بعد باید آن درس را به معلم قرآن ارائه می‌کردیم. این معلم قرآن خیلی مرا دوست داشت. همیشه من را برای خواندن قرآن و درس قرآن صدا می‌کرد. یک روز آمد سر کلاس و از من خواست بلند شوم تا درس روز گذشته را بخوانم. من هم بلند شدم و شروع کردم به خواندن. هر جا که اشتباه می‌کردم او با یک سنگریزه که در دست داشت، لاله گوشم را محکم به هم می‌فشرد؛ درد خیلی زیادی داشت. من آن‌روز قرآن را اشتباه خواندم. او به عادت همیشه شروع کرد به تنبیه من. فهمیدم که دارم اشتباه می‌خوانم. او اصلا نمی‌گفت که داری اشتباه می‌خوانی اما این تنبیه‌اش به معنی اشتباه خواندن ما بود. من باز هم شروع کردم به خواندن. من به‌طور مداوم اشتباه می‌خواندم و او هم تنبیه‌‌اش ادامه می‌یافت تا اینکه بالاخره من به شدت به گریه افتادم. در آن لحظه از او پرسیدم که آقا شما چرا این‌قدر من رو اذیت می‌کنین؟»

این مرد نازنین با شنیدن این حرفم خیلی ناراحت شد. برگشت سمت تخته سیاه و متأثر شد. درست در همان لحظه معاون مدرسه وارد کلاس شد. همین که دید من در حال گریه هستم و معلم قرآن نیز ناراحت است، از آنجا که احترام زیادی برای او قائل بود، برگشت به او گفت که چه کسی اذیتت کرده است. معلم قرآن گفت که چیزی نیست. رو کرد به من و گفت که تو صدای خیلی قشنگی داری. آرزو دارم که آن‌قدر خوب قرآن بخوانی تا همه را از صدای زیبایت بهره‌مند کنی. بعد هم گفت وصیت من این است که بعد از مرگم نخستین نفری که بر جنازه‌ام قرآن بخواند تو باشی.

این حرف را آقای جلالی، ناظم مدرسه شنید. در یکی از روزهای سال 1324 هنگامی که از سر کار به خانه برگشتم مادرم گفت که آقای جلالی، ناظم سابق مدرسه زنگ زده و گفته که معلم قرآن‌ات فوت کرده است. من خیلی ناراحت شدم؛ چون واقعا او را خیلی دوست داشتم. حرکت کردم به سمت آدرسی که جلالی داده بود. در مسیر رفتن خیلی فکر کردم که چرا آن روز در مدرسه معلم قرآن از قرآن خواندن من منقلب شد. بعد فکر کردم دیدم که آن روز من سوره الرحمن را می‌خواندم. وقتی رسیدم خانه مرحوم پیرسیدی، متوجه شدم که روز سوم فوتش است. تا آن روز نگذاشته بودند که کسی قرآن بخواند چرا که می‌خواستند وصیت او را عملی کنند. آقای جلالی به من گفت که تمام تهران را دنبال تو گشتم تا وصیت مرحوم پیرسیدی را عملی کنم. همین که شروع کردم به خواندن، دیگر گریه اجازه نداد اما بالاخره من وصیت‌‌اش را ادا کردم و نشستم به خواندن قرآن.

  • برای نخستین بار کی سوار ماشین دودی شدید؟

من در بچگی برای نخستین بار وصف ماشین دودی را شنیدم و سوارش شدم. آن موقع قطار دودی یک وسیله ارتباطی مناسب بود؛ به همین خاطر خیلی پرطرفدار بود. این وسیله تهران را به شاه‌عبدالعظیم وصل می‌کرد. البته گاری و درشکه هم بود که به سمت شاه‌عبدالعظیم می‌رفت. آن موقع محل تفریح مردم در تهران، شهرری بود. شب جمعه که می‌شد همه فرش، پتو، استکان، چای و وسایل را جمع می‌کردیم و می‌رفتیم شاه‌عبدالعظیم. یکی از نقاط تفریحی تهران شاه‌عبدالعظیم بود، به همین دلیل مردم می‌رفتند و شب‌ها را آنجا سر می‌کردند. ما هم شب‌های بسیاری را آنجا خوابیدیم. صبح هم بزرگ‌ترها می‌رفتند زیارت و ما هم بازی می‌کردیم. ما اگر یک یا 2روز تعطیلی پیدا می‌کردیم می‌رفتیم آنجا؛ آن موقع تفریحات ما همین بود؛ سر قبرها بازی می‌کردیم یا به زیارت می‌رفتیم یا می‌رفتیم بازار و کباب می‌خوردیم. با همین چیزها زندگی ما خوش بود. همه خانواده را آخر هفته جمع می‌کردیم و می‌رفتیم به زیارت شاه‌عبدالعظیم. اگر با ترن دودی می‌رفتیم دیگر خیلی خاطره‌انگیز می‌شد. سفر با گاری تا شهرری 2 تا 3ساعت طول می‌کشید اما با ترن یک‌ساعته می‌شد رفت تا شاه‌عبدالعظیم. اگر به قطار می‌رسیدیم با ترن‌دودی می‌رفتیم، اگر نه با گاری.

قطار‌های آن موقع هم سریع که نمی‌رفت؛ راه می‌افتاد و خیلی آرام (تلق تلق) حرکت می‌کرد. وقتی هم که می‌رسید همه مسافران را پیاده می‌کرد، دوباره می‌بایست آب‌گیری می‌کرد و برمی‌گشت که 2ساعت طول می‌کشید. عده‌ای هم که در این مدت در ایستگاه منتظر می‌ماندند، چاره‌ای نداشتند؛ منتظر می‌ماندند و با آوازهای مرشد بلقیس، وقت می‌گذراندند. ایستگاه ترن دودی آخر خیابان ری قرار داشت. مرشد بلقیس یک زن بود که مداحی می‌کرد. این زن تک و تنها بود و صدای مردانه‌ای داشت؛ واقعا مداحی می‌کرد. از کربلا و امام حسین می‌گفت. صدای خوبی داشت. در ایستگاه ترن‌دودی، مردم روی زمین می‌نشستند و مرشد بلقیس برایشان می‌خواند. هیچ کس هم به کارش کاری نداشت، مردم هم او را دوست داشتند. بعدها که ترن دودی جمع شد و خط آهن سراسری ایران راه افتاد، مرشد بلقیس هم کارش را رها کرد و هیچ کس بعد از آن او را ندید. او زندگی عجیبی داشت اما هنوز خاطراتش در ذهن بچه‌های آن دوره باقی مانده است. من بارها صدای مرشد بلقیس را شنیده بودم؛ مثل نقال‌ها می‌خواند.

  • آیا وضعیت ترن دودی با متروی امروز قابل مقایسه است؟

ترن دودی خیلی شبیه متروی امروزی نبود؛ خیلی فرق می‌کرد. در ترن دودی مردم همه می‌ایستادند؛ فضای خالی اصلا نبود. شلوغی متروهای امروز بیشتر شبیه فضای اتوبوس‌های تهران در روزهای جنگ جهانی است. آن موقع به‌دلیل جنگ در بسیاری از مناطق کشور قحطی وجود داشت. بنابراین خیلی از مردم به تهران مهاجرت کردند و شهر ناگهان پر از جمعیت شد. شلوغی مترو مرا به یاد اتوبوس‌های تهران در دوره جنگ جهانی اول می‌اندازد. من تاکنون سوار مترو نشده‌ام؛ مثل اینکه خیلی از ایستگاه‌ها هنوز مجهز به پله برقی نشده و برایم سخت است.

  • تهران امروز را بیشتر دوست دارید یا تهران قدیم را؟

مسلما تهران آن موقع را خیلی دوست دارم. هر وقت یاد تهران قدیم می‌افتم دلم می‌گیرد. تهران پر بود از باغ و باغستان. من در یکی از کتاب‌هایم نوشته‌ام که در تهران، ما 42 تا بازی کودکانه داشتیم. 32 تا از این بازی‌ها رویکرد ورزشی داشت. الان هیچ کدام از آنها رایج نیست. من هیچ وقت خاطرات تهران قدیم را فراموش نمی‌کنم. تمام کوچه‌های ما پر‌ از دار و درخت بود. تمام جوی‌ها پر آب بود. همه به فکر هم بودند؛ اینجوری نبود. من چطور دلم نگیرد؟ آن موقع حرام و حلال معنا داشت. در گذشته این موضوعات، حساب و کتاب داشت. کسی دروغ نمی‌گفت چون نمی‌خواست زیر دین کسی باشد. الان خیلی‌ها دروغ می‌گویند؛ با اسماء متبرکه قسم می‌خورند و دروغ می‌گویند. این نشان می‌دهد که دیگر از آن‌روزها چیزی نمانده. هر کس می‌رفت زور‌خانه، بدون وضو نمی‌رفت. استاد عبادی، استاد منصوری، استاد بدیع‌زاده و استاد محجوبی اگر وضو نمی‌گرفتند، دست به ساز نمی‌بردند؛ حالا اینگونه نیست. موسی خان معروفی وضو می‌گرفت و وقتی داشت ساز را برمی‌داشت بسم‌الله می‌گفت. برای همین است که آهنگ‌های ساخته شده در آن دوره تا حالا در ذهن مردم باقی مانده است.

کد خبر 148434

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز