این امر به ویژه در رابطه با موضوع سازش دادن نظریه انتقادی رادیکال با نیازهای سیاست و اجرای فرهنگ؛ میتواند با درسهای آموخته شده از مکتب فرانکفورت وسپس مطالعات فرهنگی بریتانیایی مرتبط باشد.
در این مقاله برای ترسیم این موضوع غامض، سهم این دو سنت در نظریه فرهنگی و مباحث مرتبط با حاکمیت فرهنگی مورد بررسی قرار گرفته است.
واژگان کلیدی: نظریه فرهنگی، حاکمیت فرهنگی، مطالعات فرهنگی، صنعت فرهنگ، ایدئولوژی، فرهنگ توده و گستره همگانی.
مقدمه
در جستجوی منابع جدید برای نظریه فرهنگی در دوران متأخر یا دوره پسامدرن و در پرتو "چرخش فرهنگی" در جامعهشناسی، این نکته شایان ذکر است که چنین منابعی را در چه بخشی از عرصه بین رشتهای مطالعات فرهنگی میتوان سراغ گرفت (آنگونه که در ژورنالهایی چون مطالعات فرهنگی و ژورنال بینالمللی مطالعات فرهنگی بسط و بازنمود یافتهاند). با داشتن چنین هدفی در ذهن، گام مفیدی که میتوان برداشت این است که به ارزیابی درسهایی پرداخت که از تلاشهای مکتب فرانکفورت آموخته شده است. علاوه بر این، بررسی پیشرفتهای حاصله از ایجاد یک نظریه انتقادی متناسب و مرتبط با شرایط معاصر در سنت متاخر مطالعات فرهنگی بریتانیایی نیز مفید خواهد بود.
سازگارسازی تمایل به نظریههای انتقادی رادیکال در قبال فرهنگ حاکم با نوع مشغولیت مورد نظر کسانی که میخواهند نفوذ مثبتی بر سیاست و اجرای فرهنگ داشته باشند، همواره یکی از مشکلات پایداری بوده که از مکتب فرانکفورت تا مطالعات فرهنگی بریتانیا وجود داشته است.
سهم این دو سنت مطالعاتی در نظریه فرهنگی برای بحث پیرامون حاکمیت فرهنگی به طرز مفیدی این شرایط دشوار را به تصویر میکشد.
نمونه نقش و سهم مکتب فرانکفورت را میتوان را کار آدرنو دید که میان نقشهای انتقادی و فنی ـ اجرایی روشنفکران؛ تمایز قائل شد (ادرنو، ۱۹۹۱)، نقد هابرماس درباره افول فرهنگی در گستره همگانی نیز مورد دیگری است که یک نسل بعد مطرح شد (هابر ماس، ۱۹۸۹).
سهم مطالعات فرهنگی بریتانیایی در این زمینه متنوعتر بوده و در چند مرحله صورت گرفته است، این مطالعات تاثیر گستردهای بر جامعهشناسی گذاشته است و این موضوع نه تنها در بریتانیا و مستعمرات پیشین آن (مشتمل بر استرالیا و آمریکا شمالی) بلکه فراتر از آن نیز صورت گرفته است.
مطالعات فرهنگی بریتانیا در مرحله نخست، نقد خود را از فرهنگ تودهوار ارائه کرد این نقد با آنچه مکتب فرانکفورت ارائه کرد، متفاوت بود و سپس به سراغ جامعهشناسی آمریکایی انحراف و مارکیسم و ساختارگرایی اروپایی رفت و با جذب این موارد، آنها را در ارزیابی خردهفرهنگها و فرهنگ مردمی به کار گرفت. مطالعات فرهنگی بریتانیایی در مرحله کنونی از جنبه نظری از تنوع بیشتری برخوردار شده و با مسائل مرتبط با سیاست فرهنگی بیشتر درگیر شده است. این مسائل مواردی مشتمل بر بازنمودهای فرهنگی از نژاد و قومیت تا سیاستهای مرتبط با موزهها را در برمیگیرد. این عرصه کاملاً دغدغههای فزاینده مربوط به مقوله "مفید بودن" در مطالعات فرهنگی را نشان میدهد. این موضوع با کار فوکو درباره حکومتگری آغاز میشود (فوکو، ۱۹۹۱) که بر موضوع نقش شکلهای ویژه دانش و تخصص در سازماندهی حوزههای حکومت و مدیریت اجتماعی میپردازد (بنت، ۲۰۰۰ :۱).
در مقایسه مراحل اولیه و بعدی، این نکتهای آموزنده است که باید به نقش نقدها و دغدغههای مطالعات فرهنگی بریتانیا در زمینه سیاست و اجرای فرهنگ، احترام گذاشت. در این زمینه استدلال خواهد شد که در حالیکه تأکید مطالعات فرهنگی بریتانیا بر جدایی منتقدانه از حاشیهها متمرکز بوده است، اما همیشه این امر با مسائل مرتبط با سیاست و مدیریت فرهنگی عجین بوده است. تنش مشابهی را هم میتوان در سنت مکتب فرانکفورت دید.
نظریه انتقادی و اداره فرهنگی: آدورنو و هابر ماس
"فرهنگ توده"، هدف انتقادی مشترک مکتب فرانکفورت و نسل اول مطالعات فرهنگی بریتانیا بوده است. در هر دو مورد، منشأ انتقادها از جریان چپ آغاز شده و بر تأثیرات "صنعت فرهنگ" سرمایهداری بر فرهنگ طبقه کارگر متمرکز بوده است. با این همه، نقد فرهنگ توده نیز محور مشترکی داشته که مشتمل بر نقدهای محافظهکارانه و رومانتیک از سرمایهداری و شکلهای تجاری فرهنگ عامه در قرن نوزدهم بوده است.
در واقع، نخستین ابراز علاقه روشنفکری به تعقیب فرهنگی مردم عادی از کشف رومانتیک "فولک" (مردم) در آلمان آغاز میشود و تا پایان قرن هجدهم ادامه مییابد.
آثار گوته و هردر در ایجاد تصویری از "فولک" سنتی قبل از دوران صنعتی، نقش به سزایی داشت و پس این تلقی از طریق آثار توماس کارلایل به انگلیس منتقل شد و سپس بر نقد سوسیالیستی نوپای چهرههایی چون ویلیام موریس و جان راسکین تأثیر گذاشت. در پایان قرن نوزدهم واژه فولک که مورد علاقه رومانتیستها بود به واژه تودهها تغیییر یافت.
در مورد مکتب فرانکفورت، در آغاز در آلمان و سپس در دوران تبعید در آمریکا، یک بازنگری رادیکال در مقوله نقد جامعه تودهوار صورت گرفت. این کار از طریق همگراسازی عناصر آن با تحلیلی از انحصار سرمایهگذاری صورت عملی به خود گرفت. این امر به ویژه با اتکا بر آنچه که آدورنو و هورکهایمر صنعت فرهنگ میخواندند صورت گرفت تا تمام منابع اپوزیسیون را ساکت کند یا در بر بگیرد. (آدورنو و هورکهایمر، ۱۹۷۲).
انتقاد از فرهنگ تودهوار آنچنان قوی بود که سهم و نقش مکتب فرانکفورت را با نظریه انتقادی مترادف ساخت.
با این همه، این ترادف باعث کمرنگشدن نفوذی میشود که فرانکفورتیها بر عرصه اجرا و سیاست فرهنگی داشتند تا روشنفکران را در این عرصه درگیر کنند.
یکی از کارهای آنان ارتباط با دپارتمان جامعهشناسی دانشگاه کلمبیا و همکاری نزدیک آنان با دفتر پژوهشهای رادیو بود که توسط پل لازار سفلد اداره میشد.
دغدغه نظری انتقادی آدورنو در زمینه در نظر گرفتن ارتباط موجود میان فرهنگ و اجرا (دولت) در سراسر زندگی او وجود داشت و در هر زمان ممکن به این ارتباط میپرداخت. از دیدگاه وی، راهی برای غلبه بر این تضاد فرهنگ و دولت به مثابه دو عنصر مهم سازنده زندگی اجتماعی به نظر نمیرسید. اما بالاخره او تصدیق کرد علیرغم ادعاهای استقلال و بحث هنر برای هنر، خالقان فرهنگ نمیتوانند از روندهای اجرایی عقب بنشیند (آدورنو، ۱۹۹۱ :۱۰۳). یکی از مواردی که او بیشترین امید به آن را در قالب سیاست برای اجرای فرهنگ دارد و به آن در انتهای مقاله "فرهنگ و اجرا" اشاره میکند این است که باید به محتوای ویژه فعالیتهایی که اجرا میشود، احترام گذاشت. این امر باید مبتنی بر شناخت خودآگاهانه تضادهای ذاتی اجرای یک برنامه در عمل باشد که در درونیترین لایههای خود بر خلاف برنامه عمل میکند. در عین حال باید از محدودیتهای خود نیز شناخت داشت.
این نکته در عمل به این معنا بود که باید در برابر برداشتهای برتر که مبتنی بر تخصص فرهنگی است سر تعظیم فرود آورد. متخصص تنها کسی است که میتواند اصل فرهنگ را در عرصه اجرایی بازنمود دهد و تخصص تنها نیروی توانا و در خدمت حمایت از موضوعات فرهنگی است که می تواند از فرهنگ در برابر بازار صیانت کند؛ بازاری که امروزه به طرز غیر قابل تردیدی فرهنگ را عقیم میگذارد و تنها همین تخصص است که میتواند از افراطهای دموکراسی در زمینه کاربرد مصالح جمعی علیه خود جمع جلوگیری کند. (آدورنو، ۱۹۹۱ :۱۱۲).
اعتقاد آدورنو به به بحث متخصص فرهنگی به عنوان فرد کلیدی در سیاستسازی و اجرای فرهنگ ـ که یک نگرش از بالا به پائین است ـ متعاقبا به عنوان دیدگاهی که نخبهگرا و حمایت محور است، مورد انتقاد قرار گرفته است. این انتقاد عمدتاً از جانب کسانی صورت گرفته است که خود را سخنگویان در حاشیه قرار گرفتدگان فرهنگی میخوانند.
قطعاً رویکرد "از پائین به بالای" آدورنو، نسبت به تفکر معاصر؛ از تجانس بیشتری برخوردار است. در این رویکرد، فرد میتواند در نهادها جایگاهی پیدا کند و در آنجا برمبنای درک انتقادی به بلوغ برسد و سپس با توجه به تضادها و تفاوتها در فرهنگ، بین فرهنگ و تجربه اجتماعی دست به عمل بزند:
"در حال حاضر، افراد در نظم لیبرال- دمکراتیک؛ هنوز از آزادی کافی در نهادها برخوردار هستند و میتوانند با تکیه به این آزادی تا حدودی در تصحیح سازمانها نقش ایفا کنند. هر کس که با ثابت قدمی و با درک وآگاهی انتقادی از ابزارهای اداری سازمان خود استفاده میکند هنوز در موضعی است که میتواند چیزی را تحقق ببخشد که متفاوت از اجرای صرف فرهنگ سازمانی باشد" (آدورنو، ۱۹۹۱ :۱۱۳).
این بحث مکان، برای اقدامات افرادی که دارای تفکر انتقادی هستند در چارچوب بحث پیرامون کنشگران نهادی یا رویههای فرهنگی دنبال میشود. او در پایان مقاله "وقت آزاد" نیز با توجه به افراد به مثابه مصرفکنندگان فرهنگ عامه به نتیجه مشابهی میرسد (آدورنو، ۱۹۹۱ :بخش هشتم).
نتیجهگیری او در اینجا با نوعی پذیرش وسیع نسبت به ضرورت وجود نظریهای که باید در پرتو پژوهش تجربی تصحیح شود، همراه است.
پژوهش مورد نظر او در اینجا پژوهشی است که توسط انستیتو فرانکفورت درباره پوشش رسانهای ازدواج پرنسس بئاتریس هلند با دیپلمات ارشد آلمانی کلاوس فون امسبرگ صورت گرفت.
توقع پژوهشگران این بود که تماشاگران و خوانندگانی را بیابند که نسبت به ایدئولوژی معاصر "شخصیسازی" سرسپردگی نشان داده باشند.
او اعتراف میکند: "من باید با احتیاط کامل بگویم که این توقعات بسیار ساده انگارانه بود. در واقع این پژوهش چیزی جز یک نمونه واقعی از کتاب درسی نیست که نشان داد چگونه تفکر انتقادی ـ نظری میتواند هم از پژوهشهای تجربی اجتماعی بیاموزد و هم توسط این پژوهشها تصحیح شود. این امر ممکن بود به کشف علائم گسست در آگاهی منجر شود... آنچه که صنعت فرهنگ به مردم در اوقات آزاد آنها ارائه میکند، از نظر من چندان شتابزده نیست، بلکه پذیرفته و مصرف میشود، اما با نوعی احتیاط همراه است به همان گونهای که سادهلوحانهترین نوع بینندگان سینما و تئاتر هم آنچه را که میبینند کاملاً واقعی قلمداد نمیکنند (آدورنو، ۹۹۱ :۲۷۰). به نظر میرسد که آدورنو به جای یک نخبة فرهنگی مطلع نظری، اعتقاد خود را در گرو بلوغ انسان عادی (و احتمالاً زن) گذاشت تا فاصله انتقادی یا بدبینی خود را با توجه به بازنمودهای فرهنگی حفظ کند، معهذا او در جای دیگری از مقالهاش تحت عنوان "چطور به تلویزیون نگاه کنیم" (آدورنو، ۱۹۹۱ :بخش ششم) بر ضرورت پژوهشیهای علمی اجتماعی تاکید میورزد و میگوید باید مفاهیم چندلایه موجود در تولیدات تلویزیونی را ساختزدایی کرد تا مردم بتوانند به تلویزیون به گونهای منتقدانهتر بنگرند. این تلقی اخیراً درمطالعات فرهنگی رسانهای جنبه غالبتری به خود گرفته است. میشل دوسرتو (۱۹۸۴) در اثر تأثیرگذار خود به نام "تجربه زندگی روزمره" در تبیین بحث مقاومت؛ در برآورد مستدل خود از شیوههای زندگی میگوید. تجربه زندگی روزمره، نوعی از منابع تاکتیکی را فراهم میسازد که بر اساس آن میتوان با شکلهای ویژهای از تفکر در برابر فرهنگ غالب ایستادگی کرد. آرای او در مطالعاتی منعکس شده است که بر امکانات خلاقانه و مولد مصرفکنندگان فرهنگ عامه متمرکز است. به عنوان نمونه در این زمینه میتوان به مفاهیم عدیدهای اشاره کرد که سریالهای کشدار تلویزیونی موسوم به ساوپاپر برای مخاطبان خود دربردارند، اما این اثر مورد بحث، در قیاس با آدورنو و آثار مکتب فرانکفورت، فاقد بنیان مستحکم برای ارزیابی نقادانه فرهنگ حاکم است. انتقاد مشابهی را هم میتوان از آرای فوکو پیرامون ایده سازنده "حکومتگری" و فرهنگ به عمل آورد (فوکو، ۱۹۹۱). دیدگاه او برای به تصویر درآوردن جهات چندگانه قدرت/ دانش مفید است به ویژه اینکه در این دیدگاه از طبقهبندی "بالا به پائین" و یا "پائین به بالا" نیز پرهیز شده است. این دیدگاه برای برآورد میزان پراکندگی و انعطاف نیروهای فرهنگی در دمکراسیهای لیبرال و سرمایهداری مدرن متأخر؛ مناسب است. اما در عین حال این دیدگاه بنیان کافی برای نظریهپردازی انتقادی به دست نمیدهد.
مفهوم کلیدی هابرماس در بحث مربوط به جامعه گفتگویی ایدهال؛ نهفته است که حکم پایه را برای انتقاد از تحریفات موجود در فرایندهای فرهنگی نهادینه شده در گستره همگانی دارد. (هابر ماس، ۱۹۹۲). ایدههای او در مباحث مربوط به صلاحیت نسبی پخش خدمات همگانی و در بحثهای مرتبط با گستره همگانی و تنشهای موجود میان ارزشهای سرگرمی/ لذت و ارزشهای ارتباطات منطقی همواره نقش برجستهای داشته است. یکی از انتقادات مطروحه علیه هابر ماس این است که او گمان میکند گستره همگانی و رسانههای جمعی، شبیه به یک سمینار آکادمیک گسترده است که در آن کلیدیترین مسأله؛ جستجوی حقیقت از طریق ارتباط منطقی و بحث هوشیارانه است. این موضع هابر ماس از چندین وجه مورد انتقاد قرار گرفته است. برخی از منتقدان این موضع را نخبهگرایانه و دور از دسترس ارزشهای زندگی روزمره میدانند و این در حالی است که ادعای او این است که باید از ارزشهای فرهنگهای عمومی در برابر استعمار از طریق نظامهای بوروکراتیک صیانت کرد. متقدان دیگری که منشأ انتقادات آنان به هابرماس، ایدههای باختین درباره عناصر شورشگر کارناوالی فرهنگ عامه است، بیشتر بر شکل سرگرمیهای عامه که فرصت مقاومت علیه سلطه را فراهم میآورد، تأکید دارد.
مطالعات فرهنگی بریتانیا
برخی از انتقادات مرتبط باضعفها و قدرتهای مکتب فرانکفورت را به عینه میتوان در نخستین مراحل مطالعات فرهنگی بریتانیا نیز دید. چهرههای بنیانگذار مطالعات فرهنگی بریتانیا در دوران پس از جنگ جهانی دوم ـ ریموند ویلیامز و ریچارد هوگارت، روشنفکران طبقه کارگر- خود را منتقدان نخبگان فرهنگی متروپلیتن و سخنگویان حاشیههای جامعه خود میدانستند. با این همه، اگر چه آنها مفهوم فرهنگ را تا آن حد گسترش دادند که الگوهای زندگی روزمره را دربربگیرد و در عین حال مفهوم مورد تبلیغ مکتب فرانکفورت، یعنی تقسیم فرهنگ به بالا ـ پائین را نیز رد کردند، اما انتقاد "صنعت فرهنگ" را که مشخصه آن مدل هالیوودی سرگرمی برای تودهها بود، حفظ کردند. این امر به این دلیل رخ داد که آنها دغدغه فرهنگ روزمره مردم را با نوعی نقد زیبایی شناختی از روندهای فرهنگ تودهای تلفیق کردند که هر دو در عرصههای سیاست و اجرای فرهنگ نفوذ داشت. هوگارت بر روی بررسی کمیته پیلکینگتون در زمینه پخش رادیو ـ تلویزیون کارکرد و دستیار دبیر کل یونسکو شد. ویلیامز هم به طور گسترده آثاری را درباره پخش رادیو ـ تلویزیونی منتشر ساخت و بر مسائلی چون سیاست عمومی نیز متمرکز شد.
این نسل پس از جنگ، در ارتقای شکلهای نوینتر از نقد فرهنگ عامه اگر چه به دنبال ردپای منتقدان فرهنگی "فرهنگ توده" در قرن نوزدهم بود، اما در عین حال نه تنها تحت نفوذ مارکیسیتها، بلکه تحت نفوذ مکتب فرانکفورت هم نبود. یک نقطه اتصال مهم در این زمینه توسط اف. ار لیویس فراهم شد که ژورنال نقد ادبی اسکروتینی را منتشر میساخت. لیویس در فاصله سالهای ۱۹۳۲ تا ۱۹۵۳ ویراستار این نشریه بود. عنوان نخستین اثر لیویس به خوبی گویای این نقطه اتصال است: تمدن توده و فرهنگ اقلیت (لیویس، ۱۹۳۰). او و همکارانش از طریق برنامه شدیدا انتقادی خود بر یک نسل از معلمان و دانشجویان تأثیرگذار شدند. او با همکارش دنیس تامپسون دامنه نقد انتقادی را به عرصه عمومیتری نظیر تبلیغات کشاندند (لیویس و تامپسون، ۱۹۳۳). قدرت نگرش آنها، صرف نظر از دامنه و کارایی آن، به این امر باز میگشت که آنها نقد رادیکال خود از فرهنگ "بالا" و بورژوازی را؛ همزمان به شکلهای گوناگون فرهنگ عامه نیز تعمیم میدادند. بدبینی فرهنگی و نوستالژی برای فرهنگ ارگانیک قرن هفدهمی که در آن فرهنگ "بالا" و فرهنگ "عامه" متحد یکدیگر بودند از ویژگیهای دیگر این نگرش بود. به فرهنگ "عامه" معاصر با نوعی عدم علاقه نگریسته میشد و به عنوان فرهنگی بیگانه ـ که انگار به دیگران تعلق دارد ـ مورد ارزیابی قرار میگرفت. تحول بعدی درمطالعات فرهنگی بریتانیا زمانی صورت گرفت که نسل پژوهشگران جوانتر و به طورخاص مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام، آن نگرش را کنار گذاشت و خود را درگیر فرهنگ عامه ساخت. اما در اینجا هم در عین حال یک اتصال با نقد فرهنگ عامه قبلی وجود داشت و آن نخستین مدیر مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام یعنی ریچارد هوگارت بود.
نقش کلیدی هوگارت به سادگی میتواند مورد چشمپوشی قرار گیرد. آرای او غالباً تحتالشعاع چهره تئوریک، ریموند ویلیامز و یا شخصیت مؤثر استوارت هال جانشین او در مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام بوده است. البته علت این امر جدایی هوگارت از آکادمی و پیوستن او به یونسکو بود. اما کتاب او کاربردهای ادبی (هوگارت، ۱۹۵۷) را باید یک متن کلیدی در تحول مطالعات فرهنگی بریتانیا به حساب آورد. نقش این کتاب در این تحولات همانند نقش کتابهای فرهنگ و جامعه (ویلیامز، ۱۹۵۸). و انقلاب طولانی (ویلیامز، ۱۹۶۱) بود. کتاب هوگارت هم اگر چه مثل منتقدین اولیه انگلیسی حاوی نقد زیبایی شناسانه از گرایشهای فرهنگ عامه بود (که به آن در پارهای از اوقات سنت "فرهنگ و تمدن" نیز میگفتند؛ رجوع کنید به بنت، ۱۹۸۱). و یا مثل هواداران لیویس در دوره معاصر به نقد زیبایی شناختی میپرداخت، اما توجه اصلی آن بر فرهنگ طبقه کارگر بود که خودش از آن برخاسته بود. کتاب هوگارت همچنین با بدبینی "فرهنگ و تمدن" درباره افول یا سقوط فرهنگ طبقه کارگر نیز عجین بود، هر چند که وی عمدتاً افول فرهنگ طبقه کارگر از دهه ۱۹۳۰ را دنبال میکرد و به فرهنگ عامه پس از دوران صنعتیشدن کاری نداشت. او معتقد بود فرهنگ موجود طبقه کارگر در دهه ۳۰ محصول شیوه ساده و مستقیم کتابها و داستانهایی بود که آنها خوانده بودند، حال آنکه فرهنگ جدید تجاری پس از جنگ در حال از بین بردن آن ارزشها بود. منتقدان چپگراتر میگفتند هوگارت صرفاً به تبیین و ایدهپردازی درباره فرهنگ گذشتة بخشی از طبقه کارگر ـ کارگران ماهر ـ میپردازد که با موقعیت طبقاتی خود کنار آمدهاند. اعضای جوانتر مرکزمطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام با گرایشهای موجود در فرهنگ عامه راحتتر بودند. این امر به ویژة خود را در پرتو ظرفیت خرده فرهنگهای جوان در ایجاد یک آمیزه ویژه از عناصر کهن و تازه فرهنگی که باعث مقاومت در برابر همگرایی فرهنگ مسلط میشد، نشان میداد (هال و جفرسون، ۱۹۷۶).
این نسل جوان همچنین به ایجاد نظریههای معاصر اروپایی مارکیستی نظیر موارد مربوط به آلتوسر و گرامشی که به ارتباط فرهنگ و قدرت میپرداخت علاقه نشان میداد و این در حالی بود که برخی از روشهای آنالتیک ساختارگرایانه و نشانهشناختی نیز ـ سوسور، لوی ـ اشتراوس و بارت ـ طرف توجه آنها بود.
گرایش به نظریههای نئومارکیستی با نوعی طرد آگاهانه برداشتهای کاهشگرایانه مارکیستی در قبال فرهنگ روساخت ـ زیرساخت نیز همراه بود. این روند به طرزی قطعی به در مرکزیت قرار دادن رابطه قدرت و فرهنگ در متن مطالعات فرهنگی منجر شد. آنها از آلتوسر مفهوم ایدئولوژی را گرفتند که با خودمختاری نسبی زبان در نظریه نشانهشناسی سازگار بود. ایدئولوژی یک آگاهی غلط محسوب نمیشد، بلکه یک چهارچوب مفهومی بود که انسان [عیناً] از شرایط مادی که خود را در آن مییافت، برداشت میکرد، تجربه میکرد و به تفسیر میپرداخت (ترنر، ۱۹۹۰ :۲۶). به اعتقاد آلتوسر، نقش اصلی ایدئولوژی این بود که هر آنچه که سیاسی است را به طور نسبی به چیزی تغییر دهد که در ظاهر عادی، جهانی و تغییرناپذیر به نظر برسد. برای آنکه این نظام معنایی، ساختارزدایی شود، باید از طریق نشانهشناسی در بافت ساختارهای سلطه تحلیل شود. یکی از نمونههای خوب این نوع از آثار، تحلیل ساختارگرایانه اخبار تلویزیون به نام "نیشن واید" بود که توسط شارلوت برانسدون و دیوید مورلی (۱۹۷۸) صورت گرفت. تحلیل اینکه چگونه این برنامه خبری نوعی مفهوم ملیت را ایجاد میکرد توسط این نویسندگان "ایدئولوژی ـ نقد" نامیده شد. اما همین مفهوم "نرم" ایدئولوژی هم دوران طلایی اندکی در مطالعات فرهنگی بریتانیایی داشت (هر چند مختصات آن هنوز در اذهان برخی از منتقدان باقی مانده است، رجوع کنید به اسمیت، ۲۰۰۱ :۱۵۶) و فضای چندانی را برای اینکه افراد یا گروهها بتوانند در قبال جهان و تولید معنا و تأثیرگذاری وارد عمل شوند، باقی نگذاشت. مقاله استوارت هال تحت عنوان "رمزگذاری و رمزگشایی در گفتمان تلویزیون" (هال، ۱۹۸۰). به لحظه دریافت (در تماشای تلویزیون) همان اهمیتی را داد که پیش از آن به ساخت پیام داده شده بود. او سه موضع را در رمزگشایی پیامهای تلویزیونی تشخیص داد: خواندن ترجیحی، موضع مبتنی بر چانهزنی و موضع مبتنی بر مخالفت.
او در بخشی از بحث خود خاطرنشان ساخت که پیام ممکن است چندمعنایی باشد، معنای آن به لحاظ تطبیقی، باز باشد، اما در مجموع، کثرتگرایانه یا اختیاری نباشد.
و این بخشی از چرخش مطالعات فرهنگی بریتانیا به سوی گرامشی بود. تأکید اصلی در اینجا بر روند دیالکتیکی موجود در مبارزه برای هژمونی بود که طی آن گروه حاکم میبایست با طبقات فرودست وارد مباحثه میشد و نوعی انطباق را برای ارزشهای طبقاتی مخالف، فراهم میساخت. این امر باعث شد تا مرکزگرایان به ویژه در عرصه پژوهشهای ارتباط جمعی، امکان مقاومت و خلاقیت از سوی گروههای فرودست را در نظر بگیرند (که بینندگان معمولی تلویزیون را نیز دربر میگرفت. در نتیجه، لحظه ادراک و دریافت، مثل مورد تماشای تلویزیون، در کانون مطالعاتی از این نوع قرار گرفت. جلد دوم مورلی درباره "نیشن واید" بر روی مخاطبان متمرکز شد (مورلی، ۱۹۸۰). این اثر حجم زیادی از موارد چندمعنایی را آشکار ساخت اما کمتر به مناسبات جبری ویژگیهای گروهی نظیر طبقه، نژاد یا جنسیت پرداخت.
یک پژوهش دیگر که توسط دوروتی هابسون انجام شد و به سریالهای طولانی تلویزیونی میپرداخت حتی به این نتیجه رسید که هر برنامه میتواند چندین و چند برداشت داشته باشد که مخاطبان منفرد به آن شکل میدهند (هابسون، ۱۹۸۲). ترجیح وجوه تحلیلی انساننگارانه به ساختارگرایانه در مطالعات فرهنگی اخیر بریتانیایی و نیز نگرشهای پوپولیستی باعث شده است تا این انتقاد شکل بگیرد که مطالعات فرهنگی بریتانیا از مبانی اعتقادی انتقادی "پروژه" اصلی فاصله بگیرد. (ترنر، ۱۹۹۰ :۱۴۳). منتقدان به مقدمه شکلگیری لذت (از باختین) و کنشهای روزمره (دوسرتو) تا مطالعات دیگری اشاره میکنند که این حس را منتقل میکنند که انگار مصرفکنندگان فرهنگ عامه در فراسوی دسترسی ایدئولوژی قرار دارند.
طبق گفته گارنهام مطالعات فرهنگی در تمرکز بر روی مقوله مصرف و درک و در تمرکز بر نقطه تفسیر درباره آزادیهای مصرف و زندگی دچار اغراق شده است (گارنهام، ۱۹۹۵: ۱۴) راهحل ارائه شده توسط این منتقدان این است: "مطالعات فرهنگی برای تحقق وعدههای پروژه اصلی احتیاج به بازسازی پلهای خود با اقتصاد سیاسی دارد که آن را در مسیر پیشروی سوزاند تا به لذتها و تفاوتهای پست مدرنیسم برسد. " (گارنهام، ۲:۱۹۹۵).
یکی از پاسخها به این انتقادات اصرار بر این نکته بوده است که اگر مطالعات فرهنگی باید اقتصاد را جدی بگیرد نباید به کاهشگرایی یا تکرار مکررات باز گردد (گراسبرگ، ۷۸:۱۹۹۵). نکته مورد بحث درست فهم شده بود. بر اساس آرای دیوید مورلی (۱۹۹۸) این نکته همان تحلیل مطالعات فرهنگی از ایدئولوژی نئولیبرال در دهه ۱۹۸۰ بود، به ویژه تاچریسم در بریتانیا به مثابه یک پروژه اقتصادی و سیاسی که برای موفقیت فرد به مجموعهای از دگرگونیهای فرهنگی وابسته بود و این دگرگونیها نه تنها به عرصه سازمانهای اقتصادی بلکه به مقولاتی چون برداشت از خود، ذهنیت، ساخت "فرهنگ کسب و کار" و پذیرش شکلهای زندگی شخصی بر پایه "خود کارآفرین" وابسته بود (رجوع کنید به مجموعه کتابهای اوپن یونیوریستی، فرهنگ، رسانهها وهویتها که استوارت هال ویراستار آنها بود به خصوص جلد اول، دوگی و دیگران، ۱۹۹۷).
پروژه فرهنگ، رسانهها و هویتها بیانگر نسبی نوع مطالعات فرهنگی بریتانیا است که در آستانه چرخش قرن تکوین یافت.
پروژه مزبور هنوز "نقد ایدئولوژی" را در خود دارد اما بر روی مقولات مشخصی تمرکز دارد و از آن جمله میتوان به نئولیبرالیسم، راستجدید، ایدوئولوژی تاچریسم به مثابه مورد تاریخی تلاشهای سیاسی برای تحقق انواع گفتمانها نظیر "میراث ملی"، "ارزشهای خانوادگی" و "فرهنگ کسب و کار" تا تأثیرات ایدئولوژیک را در قالب جلب رضایت برای ایدهها و رویههای حاوی مناسبات خاص قدرت تولید کند (تامپسون، ۱۹۹۷ :۱۸). از دیگر سو، دامنه مضامین و جهتگیریهای نظری فراتر از مقوله "نقد ایدئولوژی" است و آنها را میتوان در نحوه ساماندهی ابزارها حول تحلیلها دید: "مدار فرهنگ" و لحظات متشکله آن در بازنمایی، هویت، تولید، مصرف و مقرراتگذاری.
هال در توصیف اهمیت لحظه نهایی مدار فرهنگ و مقرراتگذاری نشان میدهد که چرا مطالعات فرهنگی بریتانیا به موضوعات مرتبط با حاکمیت فرهنگی علاقهمند شده است:
اینجا مشخص میشود که چرا به طور خاص مرکزیت فرهنگ در مسائلی چون مقرراتگذاری اجتماعی، اخلاق و حاکمیت راهبری اجتماعی در جوامع مدرن متأخر اهمیت دارد. چرا باید به مقرراتگذاری در عرصه "گستره فرهنگی" اهمیت داد و چرا مسائل فرهنگی به طرز فزایندهای در کانون مباحث مرتبط با سیاست عمومی قرار میگیرد؟ در قلب این پرسش، مناسبات فرهنگ و قدرت قرار دارد. هر چه فرهنگ "مرکزیتر" میشود، نقش نیروهایی که به آن شکل میدهند و برای فرهنگ قانونگذاری میکنند و بر آن حاکمیت مییابند، مهمتر میشود. هر چه قدرت تأثیرگذاری بر شکل فرهنگ را دارد و میتواند بر شیوه کار نهادهای فرهنگی یا بر مقرراتگذاری رویههای فرهنگی تأثیر داشته باشد، نوع خاصی از قدرت را بر زندگی فرهنگی حاکم میسازد (هال، ۱۹۹۷ :۲۸۸).
هال سپس این پرسش را مطرح میسازد: آیا فرهنگ و تغییرات فرهنگی تحت تأثیر اقتصاد، بازار، دولت و قدرتهای سیاسی و اجتماعی، به مفهوم اخص کلمه است یا اینکه باید درباره مقرراتگذاری فرهنگ و تغییر فرهنگی بر حسب روند جبرگرایی متقابل برخاسته از رفتارهای میان فرهنگ و اقتصاد و شرایط بازار که متضمن نوعی جبر ضعیفتر است، عمل کرد. آیا هر کدام از این شرایط، محدودیتها و فشارهای خود را اعمال میکنند یا اینکه هیچکدام به تنهایی نیروی تعیینکننده نیستند. ترجیح وی البته همین مورد دوم است. با این همه، کاربرد مفهوم پیوند از سوی هال، به عنوان پیش درآمد "سیاستهای پیوند" مورد انتقاد قرار گرفته است به طوری که منتقدان بر این باورند که این نوع از کاربرد مفهوم پیوند باعث میشود تا روشنفکران صرفاً سیاستهای فرهنگی را به عنوان نوعی گفتمان "و مبارزهای که صرفاً در عرصه بازنمود جریان دارد" درک کنند. (بنت، ۱۹۹۸ :۸۳).
یکی از نتایج تأثیرات فزاینده فوکو بر مطالعات فرهنگی، بروز جنبشی است که در اجرا و سیاست فرهنگی نقش گستردهتری را دنبال میکند. تونی بنت (جانشین هال در اوپن یونیوریستی) در این زمینه میگوید:
... ـ چشمانداز فوکویی بر این باور است که درگیری مؤثر روشنفکران در گستره فرهنگی باید بر "سیاست جزئیات" استوار باشد، بر سیاستهایی که شامل شیوههای عمل مؤثر در ارتباط با برنامههای دولتی است، به ویژه در ارتباط با برنامههایی که به سازماندهی و مقرراتگذاری مربوط میشود (بنت، ۱۹۹۸ :۸۴).
این رویکرد فوکویی دایر بر قرار دادن سیاست فرهنگی در چهارچوب مطالعات فرهنگی هنوز با تأئید جهانی مواجه نشده است (برای آنکه حداقل را گفته باشیم!). فردریک جیمسون بر این باور بود که حامیان او نمیدانند خوانندگان چپ آمریکایی تا چه حد در درک پیشنهادات او ضعیف هستند (جیمسون، ۱۹۹۳ :۲۹). واکنش در میان دنبالکنندگان مطالعات فرهگی بریتانیایی مختلطتر بوده است. جیم مکگیگان (۱۹۹۶) در "فرهنگ و گستره همگانی" یک نگرانی عمده را مطرح میسازد و آن نکته این است که آیا روشنفکران منتقد "میتوانند عمل کنند و یا روشنفکران عملی میتوانند منتقد باشند". او روشنفکران عملی را کارگران فرهنگی میخواند که با شکلی از ارتباط و مدیریت فرهنگی سروکار دارند و این در حالی است که امکانات دانش منتقدانه به خاطر نیاز به دانشهای شبیه به لقمههای آماده، از پیش رخت بر بسته است (مکگیگان، ۱۹۹۶ :۱۹۰).
واکنش بنت این موضع را به موضع هابر ماس در طبقهبندی اقدام روشنفکران به دو کارکرد متفاوت نقد و کنش شبیه میسازد، بیآنکه هیچ ابزار واقعگرایانهای را در اتصال این دو بخش به یکدیگر ارائه دهد. او روشنفکرانی را که در تصمیمسازیهای عملی و اجرایی فرهنگی درگیر هستند خرد انتقادی دیگر دیوانسالارانه نمایش میدهد و یا اگر به زبان مکگوییگان سخن بگوئیم این گروه دوم به این نیاز دارد که از اسارت دانشهای صرفاً حاضر و آماده نجات داده شود و این کار از طریق قرار دادن آنها در معرض نارضایتی فرهنگی آن دسته از روشنفکران منتقدی امکانپذیر است که در خارج از نهادهای رسمی قرار دارند. این امر، باعث میشود تا روشنفکران درون نهادهای فرهنگی در موضع وابستگی به صلاحیت اخلاقی و منتقدانهای که درخارج از نهادهای رسمی موجود است؛ باقی بمانند. در واقع، هیچ دلیل الزامی وجود ندارد که باور کنیم یک محقق که برمبنای اعتقادات درونی خود عمل میکند به لحاظ اخلاقی از یک مقام رسمی که صفات شخصیاش را تحت سیطره وظایف اداریاش قرار داده، جاافتادهتر باشد. (هانتر، ۱۹۹۴ :۱۶۳).
آنگونه که بنت اظهارنظر میکند، این دو امر بازنمود جابجاییهای اخلاقی ویژهای است که از طریق دیسیپلینها و رویههای معنوی اعمال شدهاند (بنت، ۲۰۰۰، ۸). و بنابراین ممکن است تعهد اخلاقی افراد شاغل در سازمانهای فرهنگی، از تعهد اخلاقی روشنفکران انتقادی خارج از این نهادها، یا آنانکه در دانشگاهها کار میکنند، کمتر نباشد. برای این ادعا مدارکی وجود دارد که نشان میدهد کارکنان روشنفکر فرهنگی، مثل دستاندرکاران جامعه هنری، مدیران و متصدیان پیشبرد سیاستهای مترقی، در تقویت تنوع فرهنگی و در گسترش مشارکت و آگاهی در بخشهای مختلف جامعه نقش داشتهاند.
کاهش توجه محض و منتقدانه به اجرا و سیاستسازی فرهنگی در عرصه مطالعات فرهنگی، باعث شد تا این قلمرو به منافع دراز مدت جامعهشناسی نزدیکتر شود. این امر به ویژه درباره جامعهشناسی سازمانها که یکی از نخستین عرصههای فرعی بود که "چرخش فرهنگی" را تجربه کرد، بیشتر صدق میکند. آنچه در دهه ۱۹۷۰ در سازمانها "چشمانداز فرهنگی" نامیده شد (تامپسون ۱۹۷۵) نمادها و گونههای متفاوت خردگرایی در سازمانهای مختلف را در تیررس توجهات خود قرار داد. طبق این دیدگاه، "سازمانهای فرهنگی" که در میان آنان سازمانهای مذهبی نمونه بارز به شمار میآمدند به دنبال کاربرد خردگرایی نمادین مقتضی در قیاس با منطق ـ تجربه یا وسیله ـ هدف، در قضاوت پیرامون ساختارها و کارکردهای سازمان خود بودهاند. در چنین سازمانهایی، یک تمایل درونی به سوی پدیده خودنظاره نگری انعکاسی و عدم رضایت از مصالحه با ایدهالها وجود دارد.
نتیجه
تاریخ اخیر مطالعات فرهنگی، به ویژه نوع بریتانیایی با نفوذ آن در جهان یک داستان آموزنده است که بازتاباننده تلاشهایی است که درباره یک مسأله غامض صورت گرفته است. این تلاشها برای بسط منابع جدید برای نظریه انتقادی به وقوع پیوسته و البته برای دغدغههای جاری جامعه متأخر یا پستمدرن کافی و مرتبط بوده است. اگر قرار باشد تجربه مطالعات فرهنگی را به عنوان یک راهنما در نظر بگیریم، ممکن است راه پیشرو به رهاسازی تضاد هابر ماس میان نقد و کنش فنی بینجامد و بیشتر باید به جای آن بر پدیده انتقادی و خودنظاره نگری انتقادی تکیه کنیم که میتواند در فرهنگ سازمانی و سازمان فرهنگ وجود داشته باشد.