مهدی تهرانی: روایت در "بندر لوهاور" دیدن یک چیدمان یکدست از روند وقوع حوادث نیست. در ظاهر امر در این فیلم از قرار دادهای اجتماعی که در جوامع مترقی شهری ؛ پیش فرض‌های ثابت و تثبیت شده دارند هیچ خبری نیست.

بندر لوهاور

از نگاه کوریسماکی این شرافت انسانی و معرفت اجتماعی و پختگی ذاتی و فلسفی آدمی است که می‌تواند شوریدگی فردی و اجتماعی به وجود بیاورد و شخص و جامعه شهری‌اش را روشنایی ببخشد.

کارگردان 55 ساله فنلاندی "اکی کوریسماکی" در شانزدهمین فیلم سینمایی اش "بندر لوهاور" سراغ همان مضمون همیشگی کارهای قبلی اش رفته . نمایش شوریدگی انسان ها و تلاششان برای زندگی بهتر و محترم تر!خالق آثار جالب توجهی مانند "دختر کارخانه کبریت سازی"، "مردی بدون گذشته"،"من یک قاتل قراردی استخدام کرده‌ام "و "زندگی کولی وار" در بند لوهاور نیز به سبک و سیاق گذشته به زندگی طبقه عادی نقب می‌زند و فرآیند دلبستگی به آزادگی و امید به آینده را به تصویر می کشد.

داستان بندر لوهاور قصه زندگی پیرمردی بوهمیایی به نام مارسل است، که اگرچه دستی بر نوشتن دارد اما هرگز نتوانسته آن چیزی باشد که سالها است دنبال کرده. با این همه زندگی او در این بندر شمالی فرانسه خالی از سرخوشی نیست.او در شهری زندگی می کند که لقب بهشت بهشت ها را دارد، و تلاش می کند زندگی معمولی خود و دوستان دوروبرش را نیز به بهشتی خودساخته نزدیک سازد. جالب اینجااست که شغل اصلی مارسل شباهتی به آروزهایش ندارد.او یک واکسی تمام عیار است و کفش های مشتریانش را به خوبی برق می اندازد.مارسل با کمک همسایگان و همسر بیمارش مدتهااست که مددرسان غریبه ها و آس و پاس های شهر هستند.و در واقع فعالیت های آنهااست که باعث می شود زندگی زیرزمینی برای مهاجران عیرقانونی ختم به خیر شود.

در یکی از روزها مارسل به پسربچه سیاه پوست نوجوانی برمی خورد که در آب های ساحلی بندر و در اسکله ها در حال فرار از دست پلیس است. از این به بعد است که مارسل به کمک همسایگانش آرلتی و مونت تمام همت خود را مصروف این مهم می کنند که این بچه را از دست پلیس نجات دهند و حتی اگر شده به طور غیرقانونی تمهیدات سفرش را برای رسیدن به انگلستان (جایی که مادر پسرک زندگی می کند) آماده سازند.روندی که خود سبب ساز داستانک های فراوان است.

لوکیشن بندلوهاور به عنوان اجتماعی که درآن قصه مردمانی مانند مارسل و آرلتی روایت می شود  برای تماشاگری که نمی داند حقیقتا این شهر فرانسوی چگونه بافتی دارد ، یک شوک اساسی به دنبال دارد و کوریسماکی به زیرکی هرچه تمام تر از این شوک استفاده می کند و این هیجان را تا انتهای فیلم زنده و شاداب نگه می‌دارد. چرا که لوهاور برای کسانی که چه بار اول و یا برای چندمین بار به آنجا وارد شده‌اند، چه به عنوان  توریست حرفه‌ای، یا فیلسوف، ورزشکار، تاجر و سرآخر  آدم عادی در منظر نخست شهری رویایی و سرشار از امنیت و ابهت جلوه گری می کند.

 نگاه کوریسماکی اما چیزی متضاد با این طرز تلقی است.او لوهاوری را به ما نشان می دهد که سرتا پا با چیزی که تبلیغات می گوید و یا چیزی که توریست ها می گویند تفاوت دارد.فیلم او تجمع شوریدگی هااست.طنز های سیاه و گاهی هتاک او نیز دقیقا برای شاهد مثال این زیرساخت ها است که در فیلم وارد شده اند.

هر کاراکتری در "بندر لوهاور" جدای از اینکه سمبل یک نوع نگرش انسانی و فلسفه زندگی است، نماد یک شهروندخاص است.و جالب اینجااست که این شهروند هیچ ارتباطی با شهر محل سکونتش ندارد.مارسل خود یک بوهمیایی اصیل است و به نژاد خود افتخار می کند. آرلتی،همسر بیمار او  نسب فرانسوی ندارد و مونت دیگر همسایه مارسل ، بیشتر به ایتالیایی ها  می زند و برای بقیه افراد نیز بندر لوهاور جایی است برای ادامه زندگی و نه اینکه موطن حقیقی و یا رویایی آنها باشد.اگرچه به قول مارسل همین شهر هم می تواند بهشت زنده ما نام بگیرد اگر مرز بین "خودی" و "بیگانه ها" در نوردیده نشود!

"خودی ها" در بندر لوهاور کسانی هستند که به اجبار جنگ یا مقتضیات زندگی روزمره،قانونی یا غیر قانونی پا به این شهر گذاشته اند و حالا حتی دهه هااست که اینجا نفس می کشند و "بیگانه ها"دقیقا کسانی هستند که اینجا و در این شهر مه آلود متولد شده اند .

در واقع کوریسماکی ؛خط فرضی مناسبات اجتماعی پذیرفته شده در تمدن شهر نشینی امروزی را برهم می زند  و بدیهی ترین دیدگاه های زندگی شهری و اجتماعی را در فیلمش و داستانک های درون آن با منطقی زنده  و با فلسفه ای جهانشمول به چالش می کشاند.خودی ها و بیگانه ها ممکن است در شهری مثل تهران خودمان در برخی محله ها به دلیل تنوع قالب یک قومیت معنادار باشد یا ممکن است این اصطلاح برای سائوپولو در برزیل اصلا نماد فرهنگ جلوه گری کند، اما برای " لوهاور" تک بندر زیبای بهشتی اروپا ،ابتدا به ساکن این مرزبندی ها در باور کسی نمی گنجد.

بندر لوهاور

بر این اساس ورود"ادریس" پسرک بی نوای آفریقایی به لوهاور سرفصل جدیدی برای مارسل و دوستانش و حتی برای خود شهر به حساب نمی آید.در لوهاور 6 دهه است که "خودی ها" و "بیگانه ها" حساب و کتاب های روزمره شان را باهم صاف می کنند و این تراز کاری به پیاده کردن قانون های نانوشته و البته به طور مستمر برمیگردد. همه این رخداد های اجتماعی و فردی در زیر پوست شهر است که روی می دهد و در ظاهر آرام لوهاور خبری از این تضادها نیست.

در لوهاور کشته شدن یک مهاجر غیرقانونی توسط پلیس و یا بیگانه گان!امری عادی است (سکانس ابتدایی فیلم را به یاد بیاورید)اما همین عادی بودن در زیر پوست شهر و در لایه ی زیرین آن رخ می دهد نه در برابر دوربین های تلویزیونی و نه در جلوی هتل ها و کازینو های شیک و گرانقیمت. صدای مرغابی ها و موج های بلند و کوتاه و منظره زیبای ساحل بندر یکطرف جغرافیای مردم مردم شناسانه این شهر است و طرف دیگر در همان زمان، جنگ پیدا و ناپیدای خودی ها و بیگانه ها به حیاتش ادامه می دهد.

با این همه ورود ادریس کوچک به لوهاور و آشنایی اش با مارسل و دوستان او ، ادامه شوریدگی های جماعتی خوش قلب  را جلوه گری می بخشد تا جایی که حتی این شوریدگی در اوج ناباوری حتی به این قابلیت دست می یابد که از "خودی ها" به بیگانگان " نیز تسری یابد.گویی شوریدگی و شاید آزادگی یک روند مسری است.

روایت این تسری شوریدگی، در سکانس پایانی فیلم تکان دهنده است.مارسل در حالیکه همسرش  آرلتی را به بیمارستان فرستاده، با کمک همسایگانش، با هر بدبختی و ضرب و زوری که هست از ادریس  مواظبت می کنند تا تا مقدمات سفر غیرقانونی دیگری برای او فراهم شود و پسرک توسط  یک قایق به همراه مسافران قاچاق به لندن عزیمت کند.همه کارها خوب پیش می رود اما مشکل اساسی همانا شناسایی پسرک توسط پلیس محلی از همان زمان ورود به لوهاور بوده است.با این همه مقدمات به انجام می رسد و پسرک مسکین بایک دنیا امید و آرزو بر قایق آروزهایش می نشیند اما دست برقضا با صورت آشنا اما سرد و بی روح شخصی روبرو می شود که از ساحل مشغول پائیدن اواست.

و او کسی نیست جز کمیسر پلیس بندر لوهاور و کسی که اهتمام ویژه ای مبذول داشته تا ادریس به هر طریقی که شده دستگیر شود.اما همین پلیس سرد و بی روح ؛حال در اثر معاشرت با مارسل و همسایگان او و یا حتی  بی هیچ پیشینه ای !به یکباره نه در زیر پوست شهرش که در شوریدگی روحی و روانی خود غرق شده و به همان بازرس ژاور اسطوره ای بدل می گردد.کمیسر روی برمیگرداند تا قایق پسرک به سوی سرنوشت برود.کاری که او هرگز پیش از این نکرده است همین ترحم های معنادار و از سر شوریدگی بوده است.

از این لحاظ روایت در "بندر لوهاور" دیدن یک چیدمان یکدست از روند وقوع حوادث  نیست.در واقع از قرار داد های اجتماعی که در جوامع مترقی شهری ؛ پیش فرض های ثابت و تثبیت شده دارند هیچ خبری نیست.عرف اجتماعی و حکم اجتماعی نیز همینطور.این شرافت انسانی و معرفت اجتماعی و پختگی ذاتی و فلسفی آدمی است که در این گونه جوامع حرف آخر را می زند.بدینسان از نگاه کوریسماکی روابط انسانی نیز به تبع این نوع رفتارها دستخوش تغییردر بایدها و نباید های رایج است.او شادی را در اوج ذلت ، غم و غصه جان افزا را در اوج اقتدار، شوریدگی را در اوج منزلت و سرانجام آزادگی را در اوج اسارت به گونه ای متفاوت و غیررایج بازگو کرده است. چنانچه  تماشاگر خود را در قامت شهروندی می بیند که در لوهاور با شوریدگی هرچه تمامتر به آزادگی ذاتی می اندیشد و اگر چنین باشد، بندرلوهاور براستی فیلمی با انگاره های مردمشناسی و رفتارشناختی با ابعادی جهانشمول است.

le Havre

فیلمنامه و کارگردانی: آکی کوریسماکی/بازیگران: آندره ویلمز (در نقش مارسل مارکس)؛ کتی اوتینن (آرلتی)؛ ژان پیر داروشین (مونت) / محصول 2011 فنلاند، فرانسه،آلمان / زمان فیلم:93 دقیقه

کد خبر 186959

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز