دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۷
۰ نفر

مریم کمالی‌نژاد: عصر یک روز گرم مردادی برای مصاحبه با حمید و سعیده مسعودی راهی «شهر جدید صدرا» می‌شوم؛ شهری در ۱۸کیلومتری شمال غرب شیراز که قدمت زیادی ندارد.

یا راهی خواهم ساخت  یا راهی خواهم یافت

 از جاده طولاني صدرا بالا مي‌روم و چندين كوچه و خيابان را پشت سر مي‌گذارم تا به خانه مسعودي‌ها برسم؛ خانه‌اي ساده و محصور در ميان اسكلت‌‌هاي نيمه‌ساخته. حميد و سعيده مسعودي، - خواهر و برادر نابينا - آنقدر سرشار از زندگي‌اند و موفقيت و تلاش و برتري را تجربه كرده‌اند كه از صحبت كردن با آنها سير نمي‌شوم. در طول گپ و گفت‌مان بارها فراموش مي‌كنم من را نمي‌بينند. همانطور كه خودشان مي‌گويند بعضي وقت‌ها فراموش مي‌كنند كه چيزي از جنس معلوليت در آنها هست. هر دو كارشناسي‌ارشد حقوق دارند. حميد رتبه برتر كنكور كارشناسي ارشد را دارد و سعيده رتبه اول دوره ارشد را كسب كرده است و به‌خاطر همين براي دوره دكتري حق مصاحبه دارد. اما به دليل مشكلات اقتصادي و ترس از سختي‌هاي زندگي در تهران فرصت مصاحبه را از دست داده است اما او هنوز هم اميدوار است و مي‌گويد هرگز متوقف نمي‌شود.

خانه‌اي پُر از لوح تقدير

حميد مسعودي متولد 1365است و كارشناسي ارشد حقوق عمومي از دانشگاه شيراز دارد. سعيده متولد 1368است و مثل برادرش حقوق خوانده و كارشناسي ارشد حقوق بين‌الملل را از همان دانشگاه گرفته. رتبه كنكور كارشناسي ارشد حميد، ۸ بوده است. سعيده در كنكور كارشناسي ارشد رتبه اول بوده است. دوره ابتدايي را در مدرسه «شوريده شيرازي» كه مخصوص نابيناهاست گذرانده‌اند. با شروع دبيرستان به مدارس عادي مي‌روند و تحصيل را بين بچه‌هاي عادي ادامه مي‌دهند. هر دو با خنده مي‌گويند: «چيزي كه در اين خانه زياد است لوح تقدير و تنديس است.» سعيده در قرائت قرآن رتبه برتر كشوري دارد و مقاله‌اش در جشنواره شيميدانان جوان به‌عنوان مقاله برتر شناخته شده است. هر دو ديپلم زبان انگليسي را از كانون زبان گرفته‌اند. سعيده با ذوق مي‌گويد: برادرم تمام ترم‌هاي آخر را نمره كامل (۱۰۰) مي‌گرفت. بعد از زبان انگليسي به سراغ فرانسه مي‌روند. حميد مي‌گويد: «فرانسه را به اين دليل انتخاب كردم كه در رشته حقوق بعد از زبان انگليسي، فرانسه است كه به كارمان مي‌آيد. چون ما قوانيني مثل قانون تجارت را از فرانسه گرفته‌ايم. تا امروز نديده‌ام يك نابينا فرانسه بخواند. چون كتاب‌هايش براي ما موجود نيست. به‌خاطر همين ما براي تبديل كتاب‌ها به خط بريل هزينه شخصي كرديم.»

در كلاس شما شركت نمي‌كنم

سعيده مي‌گويد: اوايل دوره دبيرستان معلم‌ها به من اعتماد نداشتند؛ تصور درستي درباره يك فرد نابينا و توانايي‌هايش نداشتند. حتي وقتي نمره امتحان يك درس را كامل مي‌گرفتم باورشان نمي‌شد و به من ۱۶ مي‌دادند. در يك كلاس ۴۰ نفره ۸ نابينا بوديم. تنها خواسته‌مان از معلم رياضي اين بود كه هرچه روي تخته‌سياه مي‌نويسد را بلند بخواند. خواسته زيادي نبود اما معلم همين كار را هم براي ما نمي‌كرد. هيچ توجهي به ما نداشت؛ انگار ما را نمي‌بيند. خيلي ناراحت شدم و به او گفتم: نه خودم در كلاس شما شركت مي‌كنم و نه به دوستانم اجازه مي‌دهم شركت كنند. از آن به بعد در نمازخانه به دوستانم رياضي درس مي‌دادم. آخر ترم هر ۸ نفر رياضي را قبول شديم و خودم نمره كامل گرفتم. اعتماد به نفس و خودباوري هميشه به داد من رسيده و هميشه مي‌گويم امكان ندارد كاري را بخواهم و نتوانم انجام بدهم.

موبايل‌هاي هوشمند ؛ كاربران هوشمندتر

حميد و سعيده هر دو موبايل هوشمند با صفحه لمسي دارند. وقتي براي مصاحبه با سعيده تماس گرفتم گفت آدرس خانه‌شان را برايم پيامك مي‌كند. تعجب كردم و حدس زدم نزديكانش اين كار را انجام مي‌دهند اما ديدم هر دو به راحتي از موبايل و كامپيوتر استفاده مي‌كنند. يك اپليكيشن صفحه‌خوان دارند كه وقتي دستشان را روي كيبورد مجازي مي‌كشند، شروع به خواندن مي‌كند؛ يك، صفر، سه، الف، جيم، سين و... . عجيب آنكه سعيده مي‌گويد: برادرم خيلي بيشتر از يك كاربر عادي از كامپيوتر سردر‌مي‌آورد. هر وقت براي استفاده از يك نرم‌افزار دچار مشكل مي‌شويم به حميد مي‌گويم نمي‌توانيم از اين استفاده كنيم اما او محال است كه راهي براي استفاده از آن پيدا نكند. نرم‌افزارهايي هستند كه به‌خاطر محيط گرافيكي‌شان صفحه‌خوان ما نمي‌تواند با آن ارتباط برقرار كند اما ما بالاخره با آنها كار مي‌كنيم.

اين همه انگيزه از كجا آمده؟

سعيده مي‌گويد: لطف خدا هميشه در حق من زياد بوده. من نمي‌توانم عمرم را بدون هدف بگذرانم و جواب خدا را بدهم. بايد خدا از من خشنود باشد. وقتي شرايط سخت دوستان نابينايم را مي‌بينم، نمي‌توانم بي‌انگيزه باشم. بايد براي اينها كاري بكنم. مي‌خواهم كارآفرين باشم و براي دوستانم اشتغال‌زايي كنم. بايد پدر و مادرم را حمايت كنم. آنها به قدري براي ما زحمت كشيده‌اند كه من نمي‌توانم نااميد شوم. به علاوه خودم دلم مي‌خواهد از لحاظ علمي و رفاهي به جاي خوبي برسم. حميد هم معتقد است: اگر كسي احساس مسئوليت داشته باشد، هرگز بي‌هدف و انگيزه نمي‌شود. اگر انسان چيزي را قلبا بخواهد حتما برايش راهي پيدا مي‌كند.

خواب‌هاي مشترك مي‌بينيم

حميد مي‌گويد: من و سعيده رابطه عاطفي و روحي خاص و استثنايي‌اي‌ داريم؛ حتي خواب‌هاي مشترك مي‌بينيم؛ مثل هم فكر مي‌كنيم و بسيار پيش مي‌آيد كه هر دو يك جمله را همزمان مي‌گوييم. چيزي كه شما به خواهر، مادر و دوستان‌تان نمي‌گوييد، ما به هم مي‌گوييم. هميشه از اينكه هر دو مثل هم هستيم خدا را شكر مي‌كنيم. حتي به‌خاطر نابينا بودن‌مان خدا را شكر مي‌كنيم. دوستان‌مان به ما مي‌خندند و مي‌پرسند به‌خاطر نابينا بودن خدا را شكر مي‌كنيد؟ اما من مي‌دانم كه وضعيت فعلي‌ام چيزهايي به من داده كه جاي شكر دارد.

از فسفرهاي مغزش استفاده كرده

سعيده خاطرات زيادي از مدرسه و كنكور و دانشگاه دارد؛ اول دبيرستان كه بودم، يك روز وقتي رسيدم به مدرسه، صداي مديرمان مي‌آمد كه مي‌گفت: بچه‌ها او از تمام سلول‌هاي خاكستري مغزش استفاده كرده. شما هم بايد اينطور باشيد. با خودم گفتم منظور مدير كيست؟ بعد فهميدم درباره من بوده و خيلي خوشحال شدم. خوشايندترين خاطره‌اي كه از دوره تحصيل دارم مربوط به جلسه دفاع از پايان‌نامه كارشناسي ارشد است كه توانستم بهترين نمره يعني 19/75 بگيرم.

خاطره تلخ نخستين كنكور

يكي از خاطرات تلخ من مربوط به جلسه كنكور است. همه معلمان و مديران مدرسه اميدشان به من بود و مي‌گفتند حتما جزو نفرات برتر كنكور مي‌شوم. خودم هم خيلي اميدوار بودم اما منشي جلسه يعني كسي كه سؤال‌ها را برايم مي‌خواند، خيلي بد مي‌خواند. شعرهاي درس ادبيات را طوري مي‌خواند كه من يادم مي‌رفت اصلا اين شعر چه بود. چندين بار جايم را عوض كردند؛ از اين اتاق به آن اتاق. زماني كه دفترچه اختصاصي را دادند، كسي آمد و به منشي خبر داد كه كيف و موبايلش دزديده شده است. منشي با ناراحتي رفت و نيم ساعت بعد آمد. زمانم از دست رفته بود و او هم آنقدر ناراحت بود كه از صدايش متوجه مي‌شدم اصلا حوصله خواندن ندارد. براي همين بود كه رتبه من كه هميشه برتر بودم، 3 رقمي شد.

از خدا طلبكار نيستيم

مي‌گويم آدم‌هاي زيادي هستند كه با يك شكست عاطفي كوچك يا يك درگيري مالي، زبان‌شان به ناشكري باز مي‌شود و از خدا طلبكار مي‌شوند كه خدايا چرا من؟ شما هرگز به خدا گفته‌ايد بين اين همه آدم چرا من بايد نابينا به دنيا بيايم؟ هرگز از خدا طلبكار بوده‌ايد؟ حميد مي‌گويد: نه‌تنها طلبكار نيستيم، فكر مي‌كنم خدا نگاه ويژه‌اي به ما دارد. ما مشكلات خودمان را به خدا نسبت نمي‌دهيم. شايد بعضي وقت‌ها ناراحت باشيم اما اجازه نمي‌دهيم كه به خدا «چرا» بگوييم. ما هم مثل همه انسان‌هاي ديگر خسته مي‌شويم، گاهي حتي چند لحظه نااميد مي‌شويم اما هر وقت هر كدام از ما دچار اين حس مي‌شود، آن يكي اجازه نمي‌دهد ادامه پيدا كند. من به‌خودم مي‌گويم خدا فلان كار و فلان كار را برايت كرده و نبايد مشكلات را گردن خدا بيندازي. نعمت‌هاي زندگي ما بي‌شمار است. سعيده مي‌گويد: من از عدم ‌و نبودن متنفرم. دلم مي‌خواهد «باشم». خدا ما را خلق كرد و من از اين بابت خيلي خوشحالم. زندگي را خيلي دوست دارم و براي اين خيلي شاكرم.

2ميليون تومان هزينه خواندن كتاب دادم

حميد مي‌گويد: ويژگي خط بريل اين است كه حجم كتاب‌ها را چند برابر مي‌كند. در مقطع ابتدايي به‌خاطر حجم كم كتاب‌ها مشكلي نداشتيم اما براي بعد از ابتدايي، كتاب بريل وجود نداشت؛ يا حداكثر كتاب عربي و زبان انگليسي بود. راهي كه وجود داشت اين بود كه كتاب‌ها را بدهيم تا با هزينه شخصي براي‌مان روخواني و ضبط كنند. گاهي مؤسسات خيريه يا كانون‌هاي دانشجويي براي‌مان انجام مي‌دادند اما تعداد اينها خيلي كم بود و بقيه را بايد با هزينه خودمان انجام مي‌داديم. دانشگاه هيچ حمايتي از ما نكرد. تنها كار مثبت را خود دانشجوها داوطلبانه انجام مي‌دادند و براي امتحان‌ها منشي ما مي‌شدند و گاهي كتاب‌ها را براي‌مان مي‌خواندند. من براي پايان‌نامه‌ام نزديك به ۲ ميليون تومان هزينه خواندن كتاب‌ها و منابع مورد نياز صرف كردم؛ اين كار هم هزينه‌بر بود و هم‌زمان‌بر. بايد منتظر مي‌ماندم تا كتاب‌ها را برايم بخوانند. خيلي وقت‌ها ترم تمام مي‌شد و كساني كه قرار بود كتاب‌ها را براي ما روخواني و ضبط كنند بدقولي مي‌كردند و كتاب را به‌دست ما نمي‌رساندند. پيش مي‌آمد كه كتاب 700صفحه‌اي را شب امتحان به من تحويل مي‌دادند.

قوانين ناقص

سعيده مي‌گويد: يكي از سمينارهايي كه در دوره ارشد دادم درباره حقوق معلولان بود. زماني كه حقوق معلولان در ايران و بعضي كشورهاي ديگر را به شكل تطبيقي مي‌خواندم بسيار دلگير مي‌شدم. قوانين معلولان در ايران بسيار ناقص است و همان ناقص‌ها هم اجرا نمي‌شود. هيچ ضمانت اجرايي وجود ندارد و هيچ اهرم فشاري از سوي دولت نيست.

من توانايي انجام كارهاي بزرگ را دارم

سعيده از قانون جامع حمايت از حقوق معلولان نقل مي‌كند كه حداقل ۳ درصد از استخدامي‌ها متعلق به معلولان است اما اصلا رعايت نمي‌شود. تبصره يك ماده ۷ اين قانون مي‌گويد ارگان‌هاي دولتي، سازمان‌ها و وزارتخانه‌ها مجازند در آن حدي كه مجوز دارند اشخاص معلول واجد شرايط را بدون آزمون و به‌طور موردي استخدام كنند. من در تمام اين مدتي كه دنبال كار مي‌گردم نديدم اين قانون اجرا شود. من نمي‌خواهم تلفنچي بشوم يا شغل‌هايي از اين دست. به همه‌شان احترام مي‌گذارم اما من بايد از تخصصم استفاده كنم. من مي‌توانم كارهاي بزرگي بكنم. تمام عمرم را براي كسب علم گذاشته‌ام و خانواده‌ام خيلي برايم زحمت كشيده‌اند. ما از همه‌‌چيز گذشتيم و واقعا تلاش كرديم اما حالا كه فارغ‌التحصيل شده‌ايم و بايد شغلي داشته باشيم، هيچ كاري نيست. مسئولين و جامعه به ما اعتماد نمي‌كنند؛ حتي آنها كه از توانايي ما خبر دارند.

هيچ حس خاصي از نديدن نداشتم

سعيده مي‌گويد: از اول مي‌دانستم نمي‌توانم ببينم اما هيچ حس خاصي نسبت به اين موضوع نداشتم. بعضي وقت‌ها دعا مي‌كردم كه خدايا مرا خوب كن اما بعد ديدم كه هدف من چيز ديگري است و همين الان هم توانمندم. با خودم مي‌گفتم چه كاري هست كه يك دختر بينا مي‌تواند انجام بدهد و من نمي‌توانم؟ مي‌ديدم كه من مي‌توانم مثل يك دختر بينا آشپزي و خانه‌داري كنم و درس بخوانم.

تنها زماني كه با همه وجود دوست داشتم ببينم

سعيده مي‌گويد: تنها زماني كه با همه وجودم دوست داشتم ببينم، زماني بود كه به مشهد رفته بودم. دوستانم مي‌گفتند چه لحظه خوبي است زماني كه چشمت به گنبد و ضريح مي‌افتد و حس معنوي خاصي دارد. آن لحظه دلم مي‌خواست ببينم و آن حس را تجربه كنم؛ چون مي‌ديدم كه آنها به اين حس مي‌رسند، دلم مي‌خواست اين عظمت و معنويتي كه مي‌گفتند را من هم حس كنم. حميد هم مي‌گويد: من دلم مي‌خواست مي‌توانستم چهره پدر و مادرم، سعيده و بقيه نزديكانم را ببينم.

هميشه رنگ روشن مي‌پوشم

حميد مي‌گويد: جنس لباس‌هايمان را خودمان انتخاب مي‌كنيم. رنگ‌هاي‌شان را براي‌مان مي‌گويند و ما انتخاب مي‌كنيم. سعيده مي‌گويد: با توصيفي كه يك شخص بينا از رنگ‌ها به من داده، من در وجودم حسي نسبت به انواع رنگ‌ها دارم. هرگز لباس تيره نمي‌پوشم، مگر درباره چادر. حس مي‌كنم با اين كار به طرف مقابلم احترام مي‌گذارم. فكر مي‌كنم شايد كسي با ديدن رنگ لباس من حس خوبي پيدا كند؛ بنابرين سعي مي‌كنم با انتخاب رنگ روشن به او انرژي مثبت بدهم.

در شرف ازدواجم

از سعيده مي‌پرسم كه به ازدواج هم فكر مي‌كني؟ مي‌خندد و با سر جواب مثبت مي‌دهد و مي‌گويد در شرف ازدواج هستم. ترجيح دادم با يك شخص معلول زندگي كنم. چون اميد و انگيزه و اخلاق معلولان خيلي بالاتر از آدم‌هاي معمولي است. نمي‌گويم در ديگران نيست اما من در معلولان بيشتر ديدم. كسي كه من قرار است با او ازدواج كنم پاي چپش مشكل دارد و با عصا راه مي‌رود.

به يك معتاد بداخلاق دختر مي‌دهند اما به يك فرد نابينا نه!

حميد اما شرايطش فرق مي‌كند. او مي‌گويد: من به ازدواج فكر مي‌كنم اما فعلا شرايط آن مهيا نيست. چون هنوز شغل ندارم. مادر حميد لبخند مي‌زند و مي‌گويد: ما براي حميد چندبار خواستگاري رفته‌ايم. دخترخانم‌ها وقتي حميد را مي‌بينند و با او آشنا مي‌شوند قبول مي‌كنند و مشكلي براي زندگي با او ندارند اما خانواده‌ها ناراضي‌اند. حميد ادامه مي‌دهد: خانواده‌ها حاضرند دخترشان را به يك معتاد با مشكلات اخلاقي زياد بدهند اما به يك نابينا نه!

من اين‌همه درس نخوانده‌ام كه اينجا متوقف شوم

سعيده دل پُري از نابرابري‌ها و بي‌عدالتي‌ها دارد: من با تمام سختي و نبود امكانات و با هزينه‌هايي كه خانواده به سختي تأمين كرده، نفر اول ارشد شدم. حالا كه فارغ‌التحصيل شده‌ايم و بايد شغلي داشته باشيم، هيچ كاري نيست. امسال حق مصاحبه داشتم براي دكتري ولي اين كار را نكردم چون مي‌ترسيدم. گرايش من را فقط دانشگاه تهران دارد و تهران رفتن و هزينه‌ها و سختي‌هايش براي من كمي ترسناك است. در دوره دكتري براي هر درسي بايد مقاله بنويسم، من براي دوره ارشد هم خيلي سختي كشيدم تا توانستم به منابع دست پيدا كنم و پايان‌نامه‌ام را بنويسم. خيلي هزينه كردم و ترس از اينها باعث شد فرصت مصاحبه را از دست بدهم اما من اين همه درس نخوانده‌ام كه اينجا متوقف شوم.

نمي‌خواهم دكتري بگيرم و دوباره بيكار باشم

حميد مي‌گويد: دكتري هزينه‌بر است و بايد شغل داشته باشم تا بتوانم هزينه‌هايش را تأمين كنم. نمي‌توانم دكتري هم بگيرم و دوباره بيكار باشم. دغدغه ما در اين روزهاي بعد از تمام شدن ارشد پيدا كردن شغل است. هر چه روزنامه مي‌خريم و فرم‌هاي استخدامي را چك مي‌كنيم راه به جايي نمي‌بريم. چون قانون ۳درصد حق استخدامي معلولان به هيچ‌وجه رعايت نمي‌شود.

ما شهروند فراموش شده‌ايم

همانطور كه از ما انجام وظيفه و تكليفي مساوي با ديگران مي‌خواهند، مي‌خواهند ما مثل بقيه درس بخوانيم و نمره بگيريم و هيچ ارفاقي در كار نيست و مي‌خواهند مثل بقيه كنكور بدهيم، وقت رعايت حقوق هم بايد حقوق‌مان را مثل بقيه رعايت كنند. ما تساوي مي‌خواهيم و نه بيشتر از آن. فكر نمي‌كنم چيز زيادي باشد. ما از جامعه ترحم نمي‌خواهيم. فقط مي‌خواهيم با ما مثل يك شهروند معمولي برخورد كنند. گاهي مي‌شنوم كه مسئولين مي‌گويند معلولان شهروندان طلايي ما هستند. من مي‌گويم ما نمي‌خواهيم طلا باشيم، مرحمت فرموده ما را مس كنيد. واقعيت اين است كه ما شهروند درجه ۲ هم نيستيم؛ شايد ۳ باشيم. دلم نمي‌خواهد اين را بگويم اما در واقع شهروند فراموش شده‌ايم. هيچ‌چيز براي معلولان بدون جنگيدن به‌دست نمي‌آيد. همه‌‌چيز سخت است، خيلي سخت؛ از درس خواندن، تا ازدواج و اشتغال. آدم‌هاي معلول توانمند و تحصيل‌كرده و با اخلاق زياد داريم، اما اغلب در كنج خانه‌ها هستند.

آقاي مسعودي، پدر سعيده و حميد مي‌گويد اصالتا لر و از اهالي روستاي سرناباد سپيدان هستند. آنها به‌خاطر تحصيل بچه‌ها ۲۲ سال قبل از سرناباد به شيراز آمده‌اند و همچنان ساكن اين شهرند. پدر، فرهنگي‌ بازنشسته است و همه دغدغه و تلاش خود را براي موفقيت بچه‌هايش انجام داده. در تمام سال‌هاي دانشجويي، رفت‌وآمد حميد و سعيده به‌عهده پدرشان بوده. خانم و آقاي مسعودي مثل همه پدر و مادرهاي ايراني سرشار از دلسوزي و مهرباني‌اند. آرام هستند و خستگي‌ چهره‌شان در پس عزت نفس و غرور از داشتن فرزندان موفق محو شده. آقاي مسعودي مي‌گويد: بهزيستي هرگز كمكي به ما نكرده. بچه‌ها حتي بيمه بهزيستي هم نيستند. آنها مي‌گويند تنها زماني به بچه‌ها حقوق و مزايا تعلق مي‌گيرد كه سرپرست خانوار باشند. حتي سبد كالا هم به آنها تعلق نگرفت. لبخند مي‌زند و مي‌گويد: البته اصلا به‌دنبال اين نيستم كه براي سبد كالا و حقوق، عزتم را فدا كنم.

مادر حميد و سعيده مي‌گويد تا ۶ماهگي حميد، مسئله نابينايي او مشخص نبوده. مي‌دانستيم حميد مشكلي دارد اما مطمئن نبوديم. يك روز بچه را بيهوش كردند و كميسيون پزشكي تشكيل دادند و بعد صريحا به ما گفتند كه نابيناست. آن روز بدترين روز زندگي‌ام بود. ما در تمام فاميل و روستا نابينا نداشتيم. حرف مردم خيلي اذيتم مي‌كرد. نگاه‌ها و پچ‌پچ‌هايشان دلم را به درد مي‌آورد. فكر مي‌كردم فقط خودم فرزند نابينا دارم. اما بعد كه بچه‌ها را به مدرسه شوريده شيرازي برديم و با بقيه خانواده‌هايي كه بچه‌هاي نابينا دارند آشنا شديم، تحمل مسئله آسان‌تر شد. سعيده بعد از حميد به دنيا آمد. ما تجربه داشتيم و مي‌دانستيم كه ممكن است سعيده هم مشكل بينايي داشته باشد اما مسئله براي‌مان قابل‌هضم‌تر بود. بچه‌ها از اول هوش و استعداد سرشاري از خودشان نشان دادند. هر كاري از دست‌مان برمي‌آمد براي آنها انجام داديم. پدر و مادر حميد و سعيده بزرگ‌ترين دغدغه و دل‌نگراني‌شان، استقلال بچه‌هاست. خانم مسعودي مي‌گويد: اگر اينها به استقلال نرسند، من چطور به آرامش برسم؟ الان فقط مي‌خواهم كه براي خودشان كاري داشته باشند. مي‌دانم كه توانمندند و از پس زندگي شخصي‌شان به خوبي برمي‌آيند.

 

کد خبر 269190

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha