«طرف شاید هیچیام بارش نباشهها ولی نمیدونم چه جذبهای داره که زود تو یه جمع خودشو میکشه بالا»، «طرف معدلش بالای ۱۹ بود ولی نمیدونم چرا سر کنکور گند زد»، «میگن دیگه دورهای که IQ بالا آدمو موفق میکرد سر اومده، الان دوره شده دوره EQ»، «راستی تو میدونی این EQ که میگن چیه؟» همه این جملهها از ۲ چیز حکایت میکنند؛ گلایه از بهره هوشی (IQ) و اشتیاق برای شناختن بهره هیجانی (EQ).
مطلب را که بخوانید دستتان میآید که چرا این دو حرف کوچولو اینقدر سر و صدا به پا کردهاند.
نوشتن در مورد هوش هیجانی، خیلی ساده نیست. نوشتن از یک واژه دقیق علمی که گوش شیطان کر به همان شسته رفتگی تبدیل شده به یک واژه در روانشناسی عامهپسند. خیلی ساده است که یکهو بپریم توی حوض هوش هیجانی و بیخیال امپراتوری کبیر هوش شناختی شویم.
تا همین ۱۷ سال پیش هر فرد عادی یا متاسفانه هر روانشناس کتاب قورت دادهای که میخواست از موفقیت حرف بزند، فرمانده بلامنازع ذهنش کلمه «باهوش» بود. البته چون هوش هیجانی آن موقع تعریف نشده بود، هوش مساوی بود با هوش شناختی.
هوش آمدنی بود نه آموختنی!
هر کتاب بازاری هوش هیجانی را ورق بزنید و هر مقالهای که در مورد این هوش بخوانید میبینید که منفورترین واژه همین هوش شناختی است. اما نویسنده غالبا (از فرط هیجان بالا و هوش هیجانی پایین احتمالا!) یادش میرود ماهیت این همیشه متهم را مشخص کند.
وقتی شما میروید پیش یک روانسنج و میخواهید هوشتان را بسنجد، او به طور پیشفرض هوش شناختی شما را میسنجد و وقتی میگویید «عدد بده» رقمی را به شما میدهد که مردم به آن میگویند IQ. این عدد نشان میدهد که شما از نظر تواناییهای شناختی در چه سطحی هستید.
این تواناییهای شناختی هم برخی معلومات مدرسهای مثل استدلال، توانایی حل مسئله، اطلاعات عمومی، توانایی تعریف کردن واژهها و فوق فوقش توانایی ساختن یک کل از تعدادی جزئیات است. پس هوش شناختی که میگویند یعنی باهوش بودن در استدلال کردن، محاسبه، حل مسئله، تعریف کردن واژهها، اطلاعات عمومی و چیزهای کاملا عقلانی و خشکی از این قبیل.
اما این هوش شناختی ۲ عیب بزرگ داشت؛ اول اینکه بیشتر میتوانست موفقیت در تحصیل را پیشبینی کند نه موفقیت در جنبههای دیگر زندگی، و دوم اینکه پایههای مغزیاش ارثی بود. الان حتی آسانگیرترین و خوشفکرترین نظریهپردازان هوش هم میگویند آخرین حد هوش شناختی یک آدم از همان اول عمرش مشخص است.
محیط زندگیاش فقط میتواند او را به این ماکسیمم برساند یا از قافلهای که حقش است، عقب نگهاش دارد؛ اما پیش رفتن از این ماکسیمم ژنتیکی ابدا ممکن نیست. این یک پاشنه آشیل (احتمالا هوش شناختی هر دو پاشنهاش غیر رویینتر باقی مانده!) باعث شد هوش هیجانی با به بازار آمدناش خیلی سر و صدا کند. چرا؟ بروید به مرحله بعد!
هوش هیجانی وارد میشود!
هوش هیجانی پاشنههایش هم مثل بقیه بدنش رویینتن و فابریک باقی ماند! از یک طرف از همان اول تبلیغ شد که اگر هوش شناختی تغییرناپذیر و ارثی است، هوش هیجانی کاملا آموختنی و وابسته به محیط است. در واقع هوش هیجانی، یک مهارت است.
از طرف دیگر، هر تحقیقی میشد، بیشتر ثابت میکرد که هوش هیجانی، پیشبینیکننده خوبی برای موفقیت در زندگی زناشویی، شغلی، عبور از بحرانها، تربیت فرزندان، مدیریت و حتی آموزش و پرورش است؛ آموزش و پرورشی که به طور سنتی رقابت را بر تواناییهای شناختی گذاشته بود (و متاسفانه در کشور ما هنوز هم تاکیدش همانهاست).
اما این هوش دیگر چه جورش بود که میشد رفت نشست پیش یک نفر و لا اقل اصول «باهوش شدن» را از او یاد گرفت؛ هوشی که مثل هوش شناختی، ماشین ارثی اجدادی نیست بلکه مثل رانندگی کردن یک مهارت است که باید خودت بهتدریج یادش بگیری.
هوش هیجانی یعنی چه؟
سادهترین و احتمالا بهترین جواب به این سؤال، یک مقدمه جنایی میخواهد. باید این ترکیب را از وسط نصفش کنیم و ببینیم توی هر شقه چه خبر است. «هوش» به قول پیاژه - یکی از برترینهای روانشناسی قرن بیستم - در یک تعریف دو کلمهای، یعنی توانایی سازگار شدن. البته این سازگار شدن در فارسی خیلی معنای منفعلی دارد.
هوش یعنی اینکه آنقدر آدم توانا باشد که بتواند خودش را با هر شرایط جدیدی وفق دهد و با موفقیت از چالشهای آن شرایط بگذرد. حالا این چالش میتواند حل یک مسئله سر امتحان باشد (چالشی که تا قبل از ۱۹۹۰ روی شبیه آن خیلی تاکید میشد) و میتواند مدیریت کردن خشم موقع یک بحران خانواده باشد (چالشی که طرفداران هوش هیجانی روی آن خیلی تاکید داشتند).
پس یک طرف شقه، موفق بیرون آمدن از چالشهای زندگی بود که اسمش را گذاشته بودند هوش. اما روح جدید در شقه دیگر این عبارت دمیده شده بود؛ یعنی هیجان. هیجان توی گفتوگوهای ما ایرانیها کلمهای است که همیشه مساوی است با یک حس فعال و با ریتم تند مثل خوشحالی یا خشم یا تعجب زیاد. اما در واقع حیطه هیجان در کلمه هوش هیجانی وسیعتر از این حرفهاست.
از حس غمگینی ملایمی که دم غروب بهتان دست میدهد گرفته تا جدی گرفتن حالت صورتتان هنگام دروغ گفتن به استاد در کلاس درس. در واقع هیجان هم حسهای تند و کند درونمان را شامل میشود و هم نمودی که خواسته و ناخواسته با ظاهرمان بروز میدهیم؛ ظاهری که فقط رنگ رخساره نیست.
هوش هیجانی آمد این ۲ شقه را چسباند به هم و از نو آدمی دوباره ساخت؛ یعنی اگر تا قبل از تعریف شدن هوش هیجانی در روانشناسی معنی باهوش بودن، گذشتن موفق از چالشهایی بود که IQ بالا میخواست؛ مثلا محاسبات خفن یا اطلاعات عمومی توپ، حالا دیگر هوش یک معنی دیگر هم پیدا کرده بود؛ یعنی گذشتن از چالشهای هیجانی با استفاده از قدرتهایی مثل شکیبایی، توانایی همدلی کردن با دیگران، توانایی شناختن احساسات خود و توانایی مدیریت کردن هیجانات. البته یادتان باشد که معادل مفهوم «هوش هیجانی» EI است و EQ تبدیل مفهوم هوش هیجانی به یک کمیت یا عدد؛ یعنی تست هوش هیجانی را که از شما میگیرند، عددی که میدهند اسمش هست EQ.
قدرتهایی که آموختنی بودند نه ارثی
هوش هیجانی باعث شد که هم نظر روانشناسها در مورد موفقیت آدمها تغییر اساسی پیدا کند و هم اعتبار جدیدی برای روانشناسی آورد.
گرچه انتقادات وارد و ناواردی هم به این قضیه بود و مهمتریناش هم از مشهورترین منتقد فروید «هانس آیزنک» که دست از سر هوش هیجانی هم بر نداشت و گفت: «این مرتیکه «گلمن» میخواهد همه ویژگیهای مورد نظر خودش را بکند زیرمجموعه هوش. بعید میدانم نظریه این تازه به دوران رسیدهها علمی باشد». البته الان آیزنک چند سالی هست که عمرش را داده به شما و کتابهای «هوش هیجانی» گلمن دارد مثل اسب فروش میرود. حالا این گلمن کی هست؟ قصه از کجا شروع شد را بخوانید.
قصه از کجا شروع شد؟
قصه از جای دوری شروع نشده است. این کلمه هوش هیجانی آنقدر بین بچههای رشته روانشناسی و مدیریت خودمان باب شده است که آدم تعجب میکند وقتی میبیند کلمهای است که هنوز فقط ۱۷ سال دارد. بله! دقیقا ۱۷ سال!
سال ۱۹۹۰، ۲ تا آمریکایی بیکار به نامهای پیتر سالووی و جان مایر از ۲ تا دانشگاه گنده آنجا نشستند با هم یک مقاله دادند که اولین بار کلمه هوش هیجانی در آن به کار رفته و تعریف شده بود؛ «هوش هیجانی یعنی شناخت و مدیریت احساسات خود و دیگران و استفاده از هیجانات برای هدایت فکر».
البته قبل از آنها یکی از هم دانشگاهیهای پیتر به نام هوارد گاردنر که سر پرسودا و البته خلاقی داشت، یک نظریه داده بود با عنوان «هوشهای چندگانه». او در بین هوشهای هفتگانهاش چیزی شبیه به هوش هیجانی هم گذاشته بود اما اسمش را گذاشته بود «هوش درون فردی»؛ عبارتی که هم مبهم بود و هم چندان برای یک ترکاندن در داخل و بیرون دنیای روانشناسی خوشفرم نبود (البته اگر شما با همین ۲ خط از گاردنر خوشتان آمده میتوانید بروید توی همشهری آنلاین یکی از مطلبهای قبلی همین صفحه با عنوان «فیلمها با ما چه میکنند» را جستوجو کنید).
اما سکه «هوش هیجانی» نه به نام گاردنر خورد و نه به نام سالووی و مایر. الان همه دنیا اولین نامی که کنار هوش هیجانی به ذهنشان میرسد، «دانیل گلمن» است؛ یک روانشناس و در عین حال ژورنالیست دوستداشتنی که کتاب جذابی به نام «هوش هیجانی» را نوشت و تمام پیشخوانهای کتابهای موفقیت دنیا را تسخیر کرد. نام کتاب آنقدر گنده بود که حتی روی جلد مجله تایم هم رفت.
احتمالا گلمن -استاد دانشگاه هاروارد- هم هوش هیجانیاش از سالووی و مایر بیشتر بوده و هم هوش شناختیاش! به هر حال، او کتابی نوشت که در ایران خودمان هم بارها و بارها با نامهایی چون هوش هیجانی، هوش عاطفی و هوش احساسی بارها و بارها تجدید چاپ شده و دل جماعتی را به افزایش هوششان خوش کرده است.
الان هم هر دانشگاهی که رشته روانشناسی و مدیریت دارد، لااقل یک پایاننامه در مورد رابطه هوش هیجانی یا هر چیزی که فکرش را بکنید، دارد؛ رابطه هوش هیجانی با شیوههای مدیریت، شیوههای آموزشی، شیوههای فرزندپروری، راههای مقابله با استرس و حتی شوخطبعی!
هوش هیجانی پشت ویترین کتابخانه
کتابهای زیادی با ترجمههای خوب و بد توی بازار هستند ولی ما به رسم همکاری با جناب گلمن در هر دو جنبه روانشناسی و روزنامهنگاری کتابها را با این اولویتبندی پیشنهاد میکنیم:
۱ ـ هوش هیجانی، دانیل گلمن، ترجمه نسرین پارسا، انتشارات رشد
۲ ـ هوش هیجانی- مهدی گنجی- انتشارات ساوالان
۳ ـ هوش هیجانی، دیدگاه سالووی و دیگران، تالیف و ترجمه دکتر نسرین اکبرزاده، انتشارات فارابی
هوش هیجانی روی وب
طبق، نتایجی که گوگل میدهد دقیقا ۱۴۴۰۰ سایت فارسی روی وب، نامی از هوش هیجانی بردهاند. البته احتمالا اگر شما الان این سرچ را تکرار کنید نتیجه طی این یک هفته بیشتر و بیشتر خواهد بود.
اما فقط یک سایت فارسی وجود دارد که همه هم و غمش هوش هیجانی است؛ یک روانشناس به نام بهمن ابراهیمی که خودش ۲ تا از کتابهای گلمن را ترجمه کرده، برداشته سیر تا پیاز هوش هیجانی را برایتان ریخته توی یک وب به نام «هوش هیجانی».
خوبی این وب، این است که در مورد هوش هیجانی از موقعی که توی کله سالووی و مایر وول میخورده، نوشته شده تا موقعی که شده موضوع پایاننامه دانشجوهای روانشناسی دانشگاههای ایران.
کاربرد هوش هیجانی در آموزش و پرورش، کاربرد هوش هیجانی در تربیت فرزندان و معرفی کتابها و تحقیقات روانشناسی که در مورد هوش هیجانی در ایران نوشته شدهاند، از بخشهای جالب این سایتاند.
باهوش شدن در ۶ گام
همانطور که حتما در متن خواندهاید (و اگر نخواندهاید جان مادرتان اول بروید متن را بخوانید!) هوش هیجانی را میشود آموخت. البته باهوش شدن از نوع هیجانی به همین سادگی که ما تیتر میزنیم، نیست ولی ما فقط قدم اول را با شما برمیداریم؛ دانستن و توانستناش با شما.
۱ ـ احساسات خود را بشناسید. در مورد اینکه وقتی از احساسات و هیجانات حرف میزنیم از چه چیزی حرف میزنیم، در بخش «هوش هیجانی یعنی چه؟» مختصری توضیح دادهایم. شاید شما هم تجربه کرده باشید وقتی را که آدم اصلا نمیداند که چه مرگش است؛ اصلا خوشحال هست یا نیست! اگر این وقتهای «نمیدونم چمه» در زندگیتان کم باشد بردهاید وگرنه بد نیست گاهی از خودتان بپرسید: «من الان واقعا چه حسی دارم؟» و مهم اینکه برای حس نورسیدهتان، نامی از پیش داشته باشید.
۲ ـ حس دیگران را بشناسید. خداییاش راحت نیست ولی خب، بیشتر وقتها رنگ رخساره و لرزش دست و عرق پیشانی و انحنای لب از سر درون خبر میدهند. لااقل این را بدانید که چه حسی، چه نشانه جهانی و صد البته چه نشانه ایرانی دارد. بهترین راهش هم این است که توی تنهایی خودتان، نشانههای بدنی حس خودتان را بدانید و زبان بدن خودتان را بفهمید.
۳ ـ با دیگران همدل شوید. توقع ندارید که گام سوم هم بهراحتی گام اول باشد؟ این همدلی هم از آن کلمههایی است که معنای غلطاندازی در فارسی دارد. همدلی وسیعتر از هم حس شدن با یک مخاطب شاد یا غمگین است. شما باید بتوانید لااقل بهطور موقت از دریچه نگاه یک نفر دیگر به جهان نگاه کنید و بعد در مورد شرایط قضاوت کنید؛ چیزی که نیاز به استفاده کمی عقل دارد و استفاده بسیار از دل. و بیخود نیست که شده جزو اصول هوش هیجانی و بیخود نیست که روانشناسهای ایرانی ترجمهاش کردهاند به همدلی.
۴ ـ مدیر هیجانهایتان باشید نه کارگرشان! این هم خداییاش سخت است و اگر بخواهیم در مورد همه حسها بگوییم، میشود مثنوی هفتاد من. منبع در مورد مدیریت هیجانها زیاد است اما فقط بدانید که مدیریت هیجان فقط مدیریت خشم و نفرت نیست؛ گاهی شما باید غمهایتان را هم مدیریت کنید تا «روحتان را ذرهذره در انزوا نجوند». سخت است، قبول.
۵ ـ در روابط اجتماعی ماهر باشید! به خیالتان آدمهای جذاب تاریخ همینطوری و یکهویی شدهاند مصلح یک ملت؟ همه آنها اول با یک نفر ایدههایشان را مطرح کردهاند اما چون «هنر رابطه برقرار کردن با دیگران» را میدانستند، گروهشان از ۲ نفر تبدیل شد به یک ملت.
حالا درست است که شما نمیخواهید مصلح شوید ولی با توجه به اینکه اجبارا موجودی اجتماعی هستید، بهتر است این هنر را یاد بگیرید. چطوری؟ با مشاهده روابط آدمهای محبوب، با انرژی گذاشتن روی روابط صمیمی، با برداشتن گام ۳، با برداشتن حتی گام ۴ و به قول شریعتی با خواندن و خواندن و خواندن؛ البته نه خواندن همه کتابهای بازاری قفسههای موفقیت!
۶ ـ شکیبا باشید! بار چندم است که اینجا میگوییم صبور باشید؟ باز هم میگوییم چون تغییر کردن آدمی سخت است. خیلی سختتر از آنکه جز با صبوری حتی بشود تصورش را کرد. پس اگر هوشت در ۳ سوت نرفت بالا، نگران نباش! لااقل ۳ میلیون سوتبلبلی لازم است که یک نفر همین ۶ گام را همیشه بکند ملکه ذهنش. نگران نباشید و صبور باشید!