کوچه شلوغ اسمی برپیشانی نداشت، ولی مردمانی مهربان داشت که نمیدانستند مهربانی خود را چگونه به همدیگر ابراز دارند، از اینرو گاه میانشان نزاع و جدال پیش میآمد،روزی از همین روزها سالک از موذن خواسته بود به باطن آنچه صبحگاهان و نیمروزان و شامگاهان بر بلندای مأذنه میگوید، توجه بیابد و موذن به او گفته بود: بترسیم از آنچه باید بترسیم که مبادا دیر کنیم و بر جای بمانیم.
مدرس، به پدران و مادران کودکان بازیگوش میگفت: مگر شوخی است تکلیفمان ای صاحبان فرزندان! این کودکان را نسبتی با علم نیست. وقتی مداد و کاغذهای خویش را فروخته و به پردههای بازی و بازیگوشی آویزان میشوند.
کاتب به واعظ گفته بود: اندکی نیز کتابت کن ای واعظ خوش مشرب . مگر نشنیدهای خداوند متعال خود کاتب است و عدل را مینویسد؟! واعظ که برای اجابت مردمان تعجیل داشت، با لبخند از مقابل نگاه خیره کاتب عبور کرد و بر فراز خطابه خویش گفته بود: ای مردمان! کتابت را خدا مینویسد، ولی با عدالت.
شمایان هم تا میتوانید عادل باشید، حتی اگر کاتب نبودید. مگر نشنیدهاید آن حکایت را که هر روز میگویم؟! و مردمان با صدایی بلند فریاد زدند: شنیدهایم، شنیدهایم،واعظ لبخندی دیگر زد و به طرف خانهاش روانه شد، بیآنکه بداند کاتب گفتارهایش را شنیده و به شدت آزرده شده است.
آری،کوچه شلوغ و پرجنبو جوش هنوز اسمی نداشت و با اوصاف مردمان مهربان و سادهاش شناخته میشد که نمیدانستند چهسان همدیگر را مورد لطف همزبانی و همزمانی قرار دهند؛ از موذن تا مدرس و از پدران و مادران تا کاسب، مردمان زحمتکشی که هر روز وعظهای واعظ را پذیرا میشوند و خسته از کارهای روزانه و سبکبال به خانههای خود میرفتند، تا روزی دیگر و صبحی د یگر... و مرد، اینها همه را میدانست مردمان را میشناخت و از پنجره چوبی خانهاش که به ابتدا و انتهای کوچه اشراف داشت به مردمان مینگریست، رفت و آمدشان را با صمیمت ملاحظه میکرد و در کلمهها و عبارتهایی که بر زبان میآوردند، دقت به خرج میداد و آنگاه که رفع خستگی میکرد، سر میز چوبیاش برمیگشت و دیگر بار به کار خویش مشغول میشد. چند سال بود در برابر کتابی بزرگ زانو بر زمین نهاده بود و با شوق و علاقه و در حالی که دم به دم چشمهایش را در اندیشه به چیزی ریز و درشت میکرد، در حال تفکر بود. تفکرهای عمیقی که کسی از رازهای آن خبر نداشت کسی چیزی نمیدانست.
دوستان و دوستدارانش از اینکه از زمان آمدن به کوچههای بینام دیگر به سفری نمیرفت و فرصتهمنشینیها را از آنها دریغ میداشت،در شگفت بودند، ولی با این حال هیچگاه کار شگفت او را حمل بر غرور و خودخواهی نمیکردند. تواضع بزرگ او مانع از آن بود که چنین فکری در حق او روا دارند، ولی میدانستند که به کاری مشغول است و کارش بیحکمت نیست.
زمان گذشت و مرد همچنان به کار خویش مشغول بود؛ راه میرفت، ساعتها به افق مینگریست مینشست و به آسمان نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت که کسی نمیدانست. دست به صورت کوچک خود میبرد و آرام آرام و بیاختیار سرخویش را تکان میداد.
روزی فهمیدند آن مرد سالیان عمر خویش را به چه امری مصروف کرده بود که کوچه با انسانهای مهربان و مختلف خویش اسمی را بنا و تازه داشت: تفسیر. آری، پس از آنکه معلوم شد مرد به تفسیر حقیقت همت گماشته درصدد تفسیر دیگر باره حقیقت برآمده و از تمام علم و دانش و فکر و اندیشه خویش بهره گرفته است، دانستند او مفسری بزرگ است که اینک کتابهایی عظیم و ارجمند را تقدیم دنیای معنا و معرفت نموده است.
چند نفر از دانایان درصدد برآمدند نام کوچه را «مفسر» بگذارند، ولی اول کسی که مخالفت کرد، خود مرد بود که با لبخندی معنادار میگفت: مفسر نه،تفسیر. زیرا اگر تفسیر وجود نداشت، از حقایق محروم میماندیم و اضافه میکرد: حال که حقیقت بزرگتر از آن است که کوچههای حیات را به نام خویش درآورد، چرا از تفسیر کمک نگیریم و چنین بود که مفسر شناخته شده و کوچه بینام به اسم «تفسیر» آراسته شد، ولی چند تن میدانستند تفسیرچیست؟ بیگمان مردمان اندکی میتوانستند به تفسیر و مبنا و نقش بر جایگاه آن بیندیشند، ولی مرد آنها را دوست داشت.
مردمان را جزئی از خویش میدانست. از زمین به عنوان «گذرگاه» یاد میکرد و با شعف به نظاره میایستاد، نظاره کوههای بلند، قلههای پراوج،دریاهای خروشان، آسمان پهناور، موجودات کوچک، آهنگهای هستی، گلهای خوشبو، انسانهای بزرگ و سرانجام شعرهایی که وجودش را به خود جذب میکردند و او هرگز کمترین توجهی به زادگاه شرقی و غربیاش نمینمود، بلکه با وجودی برقرار در حالی که عینک نظاره بر چشمزده بود، آرام از جایش بلند میشد، در را به آهستگی باز میکرد و در طول کوچه به راه میافتاد. در حالی که زیر لب شعری را میخواند که اسباب شگفتیاش را فراهم آورده بود: یک کف خاک در این میکده ضایع نشود. این شعر را چند تن از رهگذران از زبان او شنیده بودند که با لحنی پروجد و نشاط میخواند:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
و چنین بود و چنین که مفسر در جستوجوی تفسیری که تا ابدیت امتداد مییافت، از کوچهای به کوچهای و از منزلی به منزلی و از دریایی به دریایی دیگر شتافت و بیاعتنا به چشمانی که او را تاب گرفته بودند به پرواز بزرگ چشم دوخت و روزی که صفحه آخر تفسیرش بر پرواز توسط دانایان خوانده شد، همگان دانستند مفسر پرواز کرد، و اینبار به جای تفسیر پرواز، خود پرواز شده است.
مردمان مهربان کوچه شلوغ سالهای گذشته، تصویر او را در حالی که بیقرار و با تکاپو مشغول تفسیر حیات بود به خاطر دارند و از حماسه بزرگ تفسیر خاطرات لطیفی در ذهن دارند که گاه گاه با دیدن نام کوچه مفسر به مرور آن میپردازند، در حالی که اشکی گرم پهنای صورتشان را در خود فرو میبرد و زبانشان با این کلام اشکشان را همراهی میکند: بدرود مفسر، بدرود.