دستات رو بده به من». حاجخانم گوشه لبش را ميگزد و ميگويد: «حاجي من پير شدم؟ خودت چي؟ شما دستات رو بده به من!» دست همديگر را ميگيرند و به آرامي ميروند به سمت مقبره شهداي گمنام كوهسار. كنار مزار، همه اين پدر و مادر را ميشناسند و به احترامشان ميايستند. حاجي و حاجخانم با روي گشاده سلاموعليكي ميكنند... حاجخانم گوشه چادرش را به دندان ميگيرد و شروع ميكند به شستن سنگ قبرهاي شهداي گمنام... اما دائم نگاهش به سنگي است كه روي آن حك شده: شهيد گمنام، 21ساله. شستن سنگ قبرها كه تمام ميشود، ميآيد و مينشيند كنار مزار شهيد گمنام 21ساله. ناخودآگاه به زبانش ميآيد؛ سلام مادر، سلام عباسم! حاجي حواسش هست. او هم حسي متفاوت دارد به مزار اين شهدا. گلهاي گلدان بالاي مزار را مرتب ميكند. بساط شيريني و شربت را مهيا ميكند كه كام زائران شهدا شيرين شود.
حاجي مغازه ميوهفروشي دارد. مغازهاي كه هنوز گوشه به گوشهاش ياد و خاطره عباس را دارد؛ عباسي كه تمام تابستانها و بعد از تمامشدن مدرسه كمكدست حاجي بود و چه پسر باحيا و باغيرتي هم بود. حاجي بارها ديده بود كه اگر خانمي براي خريد به مغازه ميآمد، عباس نوجوانش نگاهش را از زمين برنميداشت و حاجي چه حظي ميكرد از پسرش. به حاجي جلوي همين مغازه خبر شهادت عباس را دادند. دستهايش را رو به آسمان گرفت و خدا را شكر كرد. لقمه حلال سرسفره گذاشته بود و بچهها را بزرگ كرده بود. لياقت عباس شهادت بود.
حاجي ميگويد: «اصليترين چيزي كه در زندگي بر آن تأكيد داشتم لقمه حلال بود. اينكه بايد لقمه حلال سر سفره بياورم. بعد از آن توجه به حال نيازمندان كه اين خودش بركت زندگي را افزايش ميداد. تا آنجا كه يادم هست هميشه ميوه اضافي دست مشتري دادم؛ يعني مشتري هر چندكيلو ميوه برميداشت من حتما اضافه ميريختم اما پولش را نميگرفتم. دلم نميخواست خداي نكرده كموكاستي شود. اگر كسي وارد مغازه ميشد و متوجه ميشدم وضع مالياش خوب نيست اگر يككيلو ميوه ميخواست 3كيلو برايش ميكشيدم و همان پول يككيلو را ميگرفتم. البته اين كارها تعريفكردني نيست ولي اينها را گفتم تا بگويم وجود بچهاي مثل عباس، از همان لقمه حلالي است كه در سفرهمان بود».
حاجخانم درددل مفصلي با مزار شهيد گمنام 21ساله ميكند. دائم تصوير عباس در ذهنش است؛ قربونت برم مادر! «بعد از آنكه خبر آوردند شهيد شده وصيتنامهاش را پيدا كرديم. نوشته بود دوست دارد مفقودالاثر شود». همين هم شد. پيكر عباس برنگشت. ماند همانجايي كه خودش دوست داشت. حالا 30سال است كه هر روز حاجخانم به عكس عباس نگاه ميكند و دلتنگياش بيشتر ميشود و اين دلتنگي تنها كنار مزار شهيد گمنام 21ساله مقبره شهداي گمنام كوهسار آرام ميگيرد. يادش ميآيد كه عباس هميشه ميگفت: «مادر وقتي شهيد شدم دلم ميخواهد جنازهام پيدا نشود. چون شما خيلي سرتان شلوغ است. اگر جنازهام را بياورند دلتان طاقت نميگيرد و ميخواهيد هر روز بياييد سر مزارم. خسته ميشويد». عباس 15سالش بود كه رفت جبهه و 21سالش بود كه شهيد شد... .
نظر شما