اگر شما هم او را ديده بوديد و ميشناختيد، حتما از شنيدن آنچنان درهم ميريختيد كه تا مدتها نتوانيد به چيز ديگري فكر كنيد. اكبر آقاي خوشمشرب، محبوب و خيرخواه، سرطان گرفته بود! عزيزمان را خيلي زود به بيمارستاني در تهران منتقل كردند و از همان روزهاي اول، دوستان و اقوام بسياري جوياي احوال او شدند و خيليها نيز براي ملاقات او به تهران آمدند.
اتاق اكبرآقا در ساعات ملاقات بيمارستان غلغله بود. يكي ميآمد و يكي ميرفت. دوست و آشنا در گرماي تابستان رنج راه را به جان ميخريدند تا به ملاقات اكبرآقا بيايند. كسي نبود كه در حق اكبرآقا دعا نكند و شفاي او را از خدا نخواهد، از بس كه اكبرآقا دست و پا به خير بود و خيرخواهياش همه را نمكگير كرده بود.
اكبرآقا از بيمارستان مرخص شد و به شهرشان برگشت تا خودش را براي دورههاي بعدي درمان آماده كند. او چندماهي مهمان خانه و خانواده بود و دوباره به همان بيمارستان در تهران منتقل شد؛ اما اين بار تعداد ملاقاتيهاي اكبرآقا خيلي كمتر از دفعه قبل بودند. اما دوست عزيزمان حالش وخيمتر شده بود.
بسياري از آنان كه چندماه پيش با نگراني به ملاقات او ميآمدند، اين بار به تلفني اكتفا كردند يا اگر يكي از بستگان اكبرآقا را بهطور اتفاقي ميديدند، سراغش را هم از او ميگرفتند. اكبرآقا اما ذره ذره آب ميشد و تكه تكه تنش زير تيغ جراحي از او جدا ميشد. درست يادم نيست كه اكبرآقا را چندبار ديگر به تهران آوردند و بردند؛
چون من هم ديگر سراغش را نگرفتم و به ملاقاتش نرفتم! فقط ميشنيدم كه روزبهروز دردهايش طاقتسوز و تنش نحيفتر ميشود؛ اما ديگر كسي به ملاقات او نميرود! فقط همان بستگان نزديك، پروانهوار گرد او ميچرخند و او نيز شمعوار آب ميشود. به ياد دارم در اين ايام از چند نفري سراغ اكبرآقا را گرفتم و مثلا پرسيدم:«از اكبرآقا خبري داري؟» و پاسخ شنيدم: « توي خونهس؛ خبر خاصي ندارم؛ ولي ميدونم حالش خيلي بده!» و بعد وقتي ميپرسيدم: «به ديدنش نميروي؟» پاسخ ميشنيدم: «به خدا دلش رو ندارم؛ نميتونم اكبرآقا رو توي اون حال ببينم!»
يك بار هم از يك نفر پرسيدم: «تازگي اكبرآقا رو نديدي؟» او جواب داد: « من كه يهبار به ديدنش رفتم»! و اين جمله را با لحني گفت كه انگار تمام وظايف انساني و ديني خود را در قبال دوست و فاميل عزيز خود به انجام رسانده ست!برايم عجيب نبود پاسخ يكي اقوام، وقتي پرسيدم: «حال اكبرآقا چطوره؟» و او جواب داد: «نميخوام مزاحم خودش و خانوادهاش بشم؛ براي همين تازگي ازش خبر ندارم»! بعد وقتي پرسيدم:
«خب آخرين بار كي ايشون رو ديدي؟» كمي من و من كرد و گفت:«فكر كنم 6 ماهي ميشه». بعد يادم آمد كه اكبرآقا آنقدر مهمان نواز و مهماندوست است كه تا وقتي سر حال و قبراق بود، درِ خانهاش به روي همه باز و سفرهاش هميشه افتاده بود... تا اينكه يك روز خبر آوردند:«اكبرآقا رفت!»؛ تشييع جنازه او خيلي شلوغ بود. همه آمده بودند؛ حتي من هم بودم!
- شاعر و پژوهشگر ادبيات
نظر شما