چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶ - ۰۶:۳۰
۰ نفر

همشهری دو - محمد‌صادق خسروی‌علیا: « از آبادان آمدم خرمشهر. در دلم آشوب بود. بین مردم زمزمه‌‌هایی بود اما کسی نام جنگ را به زبان نمی‌آورد. هر چند با کمی دلهره، اما زندگی در رگ‌های آبادان و خرمشهر هنوز جریان داشت.

فرمانده بسیج خواهران سپاه پاسداران آبادان

مردم ايستاده بودند و تصور همه از اين تقابل، نبرد نظاميان 2 كشور با يكديگر آن هم فقط در مرزها بود. كسي نمي‌دانست دشمن كمين كرده كه شهر را بسوزاند. 31شهريور كه فرارسيد، آسمان آبادان در روز روشن سياه شد! باران بمب و خمپاره بر شهر نازل شد. در يك آن، آبادان جهنم شد. انفجار پي‌درپي بمب‌ها اجازه نمي‌داد گوش‌ها چيزي بشنوند، خاك و خاكستر سوي چشمان همه مردم شهر را گرفت. ولوله شد. غوغا و شيون، آرامش شهر را بلعيد. 31شهريور 59 دشمن برخلاف تصور همه، اول مردم بي‌دفاع را هدف گرفت و جنگ تمام‌عيار آغاز شد...». اين جملات گوشه‌اي از خاطرات بانوي رزمنده‌اي است كه در زمان تهاجم عراق به كشورمان 19سال بيشتر نداشت اما فرماندهي بسيج خواهران سپاه پاسداران آبادان را عهده‌دار بود. فاطمه جوشي قبل از آغاز جنگ نيز فعاليت نظامي داشت، اما در روزهاي آغازين درگيري‌ها، آغاز جنگ و در طول يك سال و اندي كه خرمشهر در محاصره دشمن بود، نقش مهمي در سازماندهي نيروهاي بسيجي خواهران در يك منطقه جنگي ايفا كرد. گفت‌وگويي كه در ادامه مي‌خوانيد خاطراتي است از گوشه ذهن دقيق يك بانوي رزمنده؛ روايتي تازه و شنيدني از حماسه مقاومت در خونين‌شهر.

  • از شهريورماه 59 بگوييد؛ روزهايي كه هنوز رسما تهاجم عراق آشكار نشده بود.

جنبش‌هاي عراق عليه ايران از ماه‌ها پيش از علني و رسمي‌شدن جنگ در اروند آغاز شده بود، به‌خصوص در تابستان 59؛ يعني قبل از 31شهريور ماه. آن موقع من مجهز به اسلحه و دوربين شكاري بودم. در ايستگاه‌هاي نگهباني حتي با چشم غيرمسلح هم مي‌توانستيم فعاليت نيروهاي عراقي را در آن سوي اروند تماشا كنيم. اما در شهريور درگيري‌ها بالا گرفت. چندين بار نيروهاي محمد ‌جهان‌آرا در اروند با عراقي‌ها درگيري مسلحانه داشتند. همه‌‌چيز از طرف دشمن داشت سرعت مي‌گرفت، نيروهايشان به جنب و جوش افتاده بودند و امكانات و تجهيزات مي‌آوردند. معلوم بود كه با اين فعاليت‌ها فكر‌هايي درسر دارند، منتها كسي فكر «‌جنگ» را نمي‌كرد. احتمال مي‌داديم اين تكاپوي دشمن و مستقر كردن نيروها بازتاب درگيري‌ها و جو متشنجي است كه بين 2 كشور در مرز ايجاد شده است. اما وقتي سروكله هواپيماي شناسايي‌شان پيدا شد، شهيد محمد ‌جهان‌آرا به نيروها گفت: «‌دشمن فكرهايي در سر دارد. از اين به بعد كار برايمان خيلي دشوارتر است». از آن به بعد هر شب در مرز درگيري مسلحانه مي‌شد. اما با وجود اين هنوز اسمي از جنگ در ميان نبود.

  • روزهاي قبل از آغاز جنگ، شما و رزمنده‌ها چه فعاليتي انجام مي‌داديد؟

ما به تكاپو افتاده بوديم. زمان نگهباني، نظاره گر تغيير و تحولاتي بودم كه عراقي‌ها آن طرف اروند داشتند. تقريبا نيمه شهريور‌ماه سال59 بود. سپاه به من ماموريت داد از آبادان بروم خرمشهر. محمد جهان‌آرا با من صحبت كرد و گفت: «به خواهرها آموزش بدهيد. سلاح‌شناسي، جنگ شهري، جنگ تن‌به‌تن، تخريب و در كل مي‌خواهم تاكتيك‌هاي جنگي را ياد بگيرند...». در همان روزهاي آخر و فرصت اندك بيش از 50خواهر بسيجي را در يكي از پادگان‌هاي نظامي خرمشهر آموزش نظامي دادم. اين آموزش همراه با پشتيابي، ديدباني و نگهباني بود. برادران رزمنده و شهيد محمد‌ جهان‌آرا آن روزها با كمترين توان از نظر نيرو و امكانات از مرز در مقابل دشمن حراست مي‌كردند، اما هنوز مسئله آنقدر جدي نبود و درگيري مرزي تلقي مي‌شد.

  • 31شهريور ماه، روزي كه آبادان بمباران شد و دشمن ناقوس جنگ را نواخت، كجا بوديد!؟

آن روز آبادان بودم و پدرم از دنيا رفته بود. صبح آن روز خدابيامرز را به خاك سپرديم. بعد ازظهر در مراسم ختم ناگهان صداي مهيبي آبادان را به لرزه درآورد. آسمان آبادان در روز روشن سياه شد! باران بمب و خمپاره بر شهر نازل شد. در يك آن، آبادان جهنم شد. انفجار پي‌درپي بمب‌ها، اجازه نمي‌داد گوش‌ها چيزي بشنوند، خاك و خاكستر سوي چشمان همه مردم شهر را گرفته بود. ولوله شد. غوغا و شيون، آرامش شهر را بلعيد. آن روز دشمن با ضرب و زور، بمب‌افكن‌‌هاي هوايي و آتش بي‌امان توپخانه، منطقه را به خاك و خون كشيد. ظرف چند‌ساعت وقتي گردوغبار بمب‌ها و خمپاره‌ها فرونشست، نخستين آثار بي‌رحمانه جنگ نمودار شد؛ آدم‌هاي پريشاني كه سراسيمه مي‌‌گريستند و اين طرف و آن‌طرف بي‌هدف مي‌دويدند؛ مادري به‌دنبال كودكش، كودكي در پي خانواده‌اش، جواني به‌دنبال برادرش، پدري كه جسم كودك نيمه‌جانش را در آغوش گرفته بود و از جراحت فرزند جگرش مي‌سوخت و فرياد مي‌كشيد و... . در ميان آن گردوغبار سياه و نفرت‌انگيز، ويرانه‌اي از ساختمان‌ها باقي ماند، با انبوهي از اجساد و بازماندگاني كه محكوم شدند آن كابوس بزرگ را تجربه كنند. نيروهاي خودي وارد ميدان شدند و به آدم‌هاي شهر نظم دادند.

بگذاريد در ميان اين روايت، واقعيتي را عنوان كنم. خواهش مي‌كنم اين موضوع را هم چاپ كنيد تا مخاطبان بخوانند و بدانند آباداني‌ها از جنگ فرار نكردند! من و هزاران نفر ديگر كه امروز هستند و مي‌توانند شهادت بدهند، با چشمان خود ديديم فقط كساني سوار بلم‌ها مي‌شدند كه واقعا توان جنگيدن نداشتند. سالخورده‌ها، كودكان و افرادي كه در پي بمباران به‌خاطر وارد آمدن ضربه شديد روحي در وضعيت مناسبي نبودند شهر را ترك كردند و باقي مردم ايستاند؛ زن و مرد. فرقي نمي‌كرد هر‌كس كه مي‌توانست بماند و كمك كند مي‌ايستاد. من و خانواده‌‌ام بعد از بمباران در شهر مانديم. حتي فرمانده عراقي وقتي اسير شد و در بيمارستان بستري بود، باورش نمي‌شد در بيمارستان آبادان است! اين اتفاق درست چند روز بعد از آن بمباران‌‌هاي مهيب و پي‌در‌پي رخ داد. من تنها زني بودم كه در شهر مجوز حمل سلاح گرم داشتم و مسلح بودم. نگهبان و پرستار آن فرماندهان بعثي، من بودم. وقتي پرسيد كجاييم!؟ گفتم: «آبادان- بيمارستان آبادان». خنديد و گفت: «محال است. ما آبادان را آنقدر كوبيديم كه الان با خاك يكسان شده، مخصوصا بيمارستان را. در آبادان نبايد هيچ جنبنده‌اي زنده باشد. چه برسد كه بيمارستانش داير باشد و سربازان زن مسلح از آن حراست كنند. راستي مگر ارتش خميني، سرباز زن دارد!؟»

  • با دشمن هم رو در رو شديد!؟

تمام آن روز‌ها، همه كساني كه در شهر ماندند و دفاع كردند، يكسره در تقابل با دشمن بودند. بعثي‌ها آنقدر نزديك شده بودند كه با چشم غيرمسلح قابل رويت بودند. تيراندازهاي آنها شهر را زيرنظر داشتند. در همان روزها يكي از خواهران بسيجي هنگام رد شدن از خيابان، جلوي چشمانم هدف گلوله تيراندازهاي دشمن قرار گرفت و مجروح شد. جنگ در آن روزها رودررو بود، اما با وجود اين، برادران رزمنده، هميشه چند قدم جلوتر از ما با دشمن رودررو مي‌شدند.

  • فرمانده شما شهيد محمد‌ جهان‌آرا بود. از آن شهيد بزرگوار خاطره‌اي داريد؟

آن موقع هر 15روز يك‌بار در يكي از شهرستان‌‌هاي استان خوزستان جلسه‌اي برگزار مي‌شد؛ جلسه‌اي كه در آن فرمانده سپاه «شهيد جهان‌آرا»، معاون او و مسئول بسيج خواهران (بنده) حضور داشتند. خاطره‌اي كه مي‌خواهم تعريف كنم مربوط به جلسه‌اي مي‌شود كه قرار بود شهيد جهان‌آرا به ستاد بسيج خواهران آبادان بيايد و از آنجا به اتفاق يكديگر عازم محل جلسه شويم. ايشان وقتي آمدند دنبال بنده در ستاد بسيج خواهران، ما اطلاعيه‌اي نوشته و در تابلوي اعلانات نصب كرده بوديم. متن دقيق اين اطلاعيه را فراموش كرده‌ام اما موضوع آن در رابطه با اين بود كه خواهران بسيجي به ستاد مراجعه كنند تا پرونده بسيجي تشكيل دهند. در واقع يك اطلاعيه فوري بود و اگر براي تشكيل پرونده و نام‌نويسي اقدام نمي‌كردند، به آنها ديگر اجازه داده نمي‌شد در شهر بمانند. البته اين موضوع تنها براي آمارگيري و سازماندهي نيروهاي بسيج خواهران بود. در گوشه و كنار منطقه آبادان زنان بسياري فعاليت‌هاي فرهنگي، شناسايي و پشتيباني انجام مي‌دادند و غرض از اين تشكيل پرونده، اطلاع از محل خدمت آنها و همينطور تعداد اين زنان بود تا در مواقع اضطراري و وقوع خطر در منطقه بدانيم كه كجا و به ياري كدام خواهر رزمنده برويم. آن روز منتظر فرمانده سپاه پاسداران منطقه بودم كه صداي او در ستاد پيچيد كه فرياد مي‌زد: «خواهر جوشي، خواهر جوشي...» صداي شهيد جهان‌آرا بود. وقتي سرم را از پنجره بيرون آوردم و نگاه كردم، ديدم شهيد جهان‌آرا درحالي‌كه يك برگه مچاله شده در مشت دارد، به سرعت از پله‌ها در حال بالا آمدن است. سريع خودم را به پاگرد پله رساندم. ايشان در پاگرد ايستاده بود و بعد از سلام، گفت: «چي نوشتي خانم جوشي!؟» بعد مشتش را باز كرد و كاغذ مچاله شده را نشانم داد. همان اطلاعيه‌اي بود كه براي فراخوان تشكيل پرونده نوشته بوديم. نگاه به اطلاعيه كردم و گفتم: «اشكال اين كار چيست!؟» فرمانده گفت: «اين اقدام اشكال ندارد اما متن اين اطلاعيه چرا!؟ «الفش كو!؟»

دقيقا يادم نيست كه كدام كلمه در آن اطلاعيه بود، اما يكي از كلمات اطلاعيه «الفش» نوشته نشده بود. من به همراه چند خواهر بسيجي چند بار نامه را مرور كرده بوديم اما هيچ‌كس متوجه اين موضوع نشده بود. نامه را يكي از خواهران بسيجي نوشته بود. شهيد جهان‌آرا از من خواست تا صدايش كنم. آن خواهر آمد و شهيد الف افتاده را نشانش داد و روبه هر دويمان كرد و با عصبانيت گفت: «يك مسئول بايد دقيق باشد و باهوش. همين اشتباهات كوچك است كه اشتباهات بزرگ و جبران‌ناپذير را به بار مي‌آورد. الان فرصت هيچ اشتباه و خطايي نداريم حتي اشتباهي به اين كوچكي». فرمانده، آن زمان منظورش از اشتباهات كوچك انتخاب بني‌صدر بود. شهيد جهان‌‌آرا فرمانده دلسوز و بسيار باهوشي بود.

  • وقتي جنگ آغاز شد، زنان غيرنظامي خرمشهر و آبادان مي‌توانستند شهر را ترك نكنند؟

بسياري از زنان شهر را ترك نمي‌كردند. مي‌گفتند مي‌خواهيم بايستيم، بجنگيم و مقاومت كنيم. واقعا هيچ نيرويي نمي‌توانست آنها را از شهر خارج كند. اغلب آنها عزيزانشان شهيد شده بودند و خانه‌هايشان بر سرشان ويران شده بود. عزمشان براي جنگيدن و دفاع از خاك وطنشان جزم بود. آنها عضو بسيج مي‌شدند و آموزش مي‌ديدند. در زمان جنگ محدوديت بسياري بود براي اينكه يك زن رودررو با دشمن بجنگد. اما در آن شهر جنگي كه از آسمانش بمب و خمپاره مي‌باريد، زنان بسياري ماندند و فعاليت‌‌هاي فرهنگي، پشتيباني و حتي اطلاعاتي جبهه را به‌عهده گرفتند. بيشتر نيروهاي امدادي در زمان حصر آبادان را زنان تشكيل مي‌دادند. آنها آمادگي كامل داشتند و از هيچ كمكي دريغ نمي‌كردند. برخي زنان در آن شهر جنگي براي رزمنده‌ها نان مي‌پختند و در روستا‌‌هاي دورافتاده استان فعاليت فرهنگي و اجتماعي انجام مي‌دادند؛ روستاهايي كه هدف بمباران دشمن بودند.

به بيماران و مجروحان رسيدگي مي‌كردند و كادر درماني جبهه بودند. آنها خودشان دلسوخته بودند اما به ديگران مشاوره‌هاي رواني مي‌دادند و سنگ صبور آسيب‌ديدگان جنگ مي‌شدند. هر‌كاري از دست‌شان برمي‌آمد انجام مي‌دادند. خاطره‌‌اي در اين زمينه دارم كه بد نيست بشنويد. در زمان حصر آبادان در اطراف اين شهر چندين مزرعه رها شده وجود داشت؛ كشتزارهايي كه در آن گوجه فرنگي كشت شده و به بار نشسته بود. اين محصول در حال خراب شدن بود. كسي نبود آنها را برداشت كند. چندتن از خواهران بسيجي كه سن و سالشان بالا بود و توان فعاليت‌هاي اطلاعاتي و فرهنگي را نداشتند، آمدند و پيشنهاد عجيبي به من دادند. آنها خواستار اين شدند كه چند اجاق گاز و ديگ بزرگ در اختيارشان قرار دهيم تا در آن شرايط بحراني جنگي از خرابي يك محصول جلوگيري كنند. باورنكردني است كه زير آن آتش بمب و خمپاره محصول گوجه را برداشت كردند و از آن رب گوجه گرفتند. بعد رب گوجه‌ها را به تمام آشپزخانه‌هاي جبهه‌‌ها ارسال كردند. مي‌خواهم بگويم زنان رزمنده از هر كمكي كه احساس مي‌كردند براي بهبود شرايط جنگي لازم است، دريغ نمي‌كردند.

  • خاطره‌اي از زمان آزاد‌سازي‌ خرمشهر تعريف كنيد.

آغاز جنگ بود كه همراه يكي از همرزمانم، خانم صامري به جبهه كارون شرقي رفتيم. يكسري كتاب‌هاي اهدايي و آجيل مي‌برديم براي رزمنده‌ها. در مسير با يك روحاني برخورد كرديم، بسيار مضطرب و نگران بود. به‌شدت مي‌گريست. چادر ما را بوسيد و از ما خواست در حقش دعا كنيم كه هر چه زودتر شهيد شود. ديدار بسيار تأثيرگذاري بود. همپاي آن رزمنده گريه كرديم. گذشت. يك سال‌ونيم بعد خرمشهر آزاد شد. من باز به همراه همرزم‌ام خانم صامري نخستين كساني بوديم كه همراه برادران رزمنده وارد شهر شديم. از روي آن پل متحرك كه عبور كرديم، نگاهم گره خورد به رزمنده‌هايي كه داشتند پيكر مطهر يك شهيد را به عقب انتقال مي‌دادند. آن شهيد عمامه سرش بود. نزديك رفتم. همان روحاني بود؛ همان رزمنده رقيق‌القلبي كه مي‌گريست براي شهادت. بالاخره بعد از يك‌سال و چندين‌ ماه، آن روز يعني در روز آزادسازي خرمشهر به آرزويش رسيد.

  • وقتي خرمشهر آزاد شد، وضعيت شهر چگونه بود!؟

تلي از ويراني و خرابي. تشخيص نمي‌داديم خانه اقوام و دوستانمان كدام است. كوچه‌ها و خيابان‌ها را نمي‌شناختيم. شهر به كلي نابود شده بود. همه خانه‌‌ها خراب و ويران شده بود و به جاي آنها سنگر ساخته بودند. در سنگرها مبل و قالي‌هاي مردم به چشم مي‌خورد. تأسف‌بار بود، دشمن حتي به يك خشت هم رحم نكرده بود، همه را ويران كرده بود. من ناامني، چهره زشت جنگ و دشمن واقعي را آن روز در خرمشهر ديدم و شناختم.

کد خبر 375214

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha