خانم موشه سبد خرید را جابهجا کرد و کلید را داد دست موش کوچولو و گفت: باشد عزیزم، زود برو، در را باز کن.
موش کوچولو خیلی ذوق کرد؛ چون اولین بار بود که میخواست قفل در را باز کند. مثل برق و باد دوید سمت خانه اما خانم موشه 10قدم بیشتر نرفته بود که صدای جیغ بلندی شنید.
دل خانم موشه ریخت.
کیسههای خرید را ول کرد کف کوچه و دوید. موش کوچولو- که رنگش مثل گچ سفید شده بود- و از ترس میلرزید از ته کوچه به طرف او آمد و بریده بریده گفت: «ما ما ما مامان جون؛ هـَ هـَ هیولا! هیولا!».
خانم موشه، موش کوچولو را بغل کرد و دلداریاش داد.
وقتی دم در رسیدند خانم موشه گفت که هیولا وجود ندارد اما موش کوچولو هنوز میلرزید و گریه میکرد.
وقتی دم در رسیدند، خودش را چسباند به مادرش.
همین که در را باز کردند، از پشت در، یککله بزرگ وحشتناک بیرون آمد اما خانم موشه به جای ترسیدن، خندید! و دستش را برد سمت کله وحشتناک و آن را گرفت و کشید؛ زیر ماسک وحشتناک، کله کوچولوی موشک- دخترخاله موش کوچولو- پیدا شد!
موش کوچولو گفت: من که نترسیدم، الکی گریه کردم تا موشک خیال کند ما را ترسانده! و همه با هم خندیدند.