چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۰:۵۳
۰ نفر

یوسفعلی میرشکاک: از همان روزی که خبر شهادتِ اباعبدالله‌الحسین(ع) و یاران آن حضرت در بلاد اسلامی منتشر شد، تاریخ اسلام ذیل شهادت و قیام قرار گرفت.

کوفه و مدینه تقریباً همزمان قیام کردند، از بصره تا سیستان اندکی بعد در کام انقلابی فراگیر فرو رفت، هر چند بسیاری از قیام‌ها تنها آزادمنشانه بود، امّا در مجموع تحول سرزمین‌های اسلامی مدیون عظیم‌ترین حادثه در تاریخ اسلام، یعنی حادثة کربلاست. امّا انقلاب‌های شیعی کم و بیش در همان دایره‌ای اتفاق می‌افتند که قیام سلیمان‌بن صرد و مختاربن‌ابی‌عبیدثقفی.

قیام سلیمان به شهادت وی و یارانش انجامید، امّا قیام مختار به نابودی تمام کسانی منجر شد که در سپاه عمربن‌سعد علیه نوادة پیامبر شمشیر زده بودند. مختار هنگامی که سیزده سال بیش نداشت همراه با پدر خویش ابی‌عبیدبن‌مسعودثقفی که فرماندهی سپاه اسلام را برعهده داشت، در جنگ «یوم‌الجسر» علیه سپاه ساسانی شرکت و پس از آنکه پدر خود را در این جنگ از دست داد، تحت سرپرستی عموی خود قرار گرفت و در زمرة یاران حضرت امیرالمؤمنین علیه‌الصلوةوالسّلام درآمد و از روزگار جوانی شاهد پیشگویی‌های اهل بیت علیهم‌السّلام بود که ضمن خبر دادن از شهادت اباعبدالله(ع) و یارانش در کربلا، مختار را به عنوان منتقم معرفی می‌کردند.

مختار که ایمان پولادینی نسبت به اهل بیت(ع) داشت، با یقینی ژرف و شگرف مدام از این شأن خود در برابر شیعیان سخن می‌گفت و از بنی‌امیه نمی‌هراسید. هر چند عبیدالله‌بن‌زیاد، مختار را به جرم همکاری با مسلم‌بن‌عقیل(ع) دستگیر کرد و به زندان انداخت، امّا مختار از زندان جان بدر بُرد و بالأخره موفق شد همۀ کشندگان سیدالشّهدا(ع) را به دوزخ بفرستد و خود نیز در پایان کار به‌دست سپاه مصعب‌بن‌زبیر به شهادت رسید.

با این وجود خونخواهی سید شهیدان ، در رگ و پی نهضت‌های شیعی جاویدان باقی ماند. متنی که پیش روی شماست برگردانی است از کتاب قیام مختار به قلم نویسنده‌ای ناشناس از چند قرن پیش. امیدواریم که مورد قبول خاطر عزیزانی قرار بگیرد که هر سال با برپایی مراسم عزاداری سالار شهیدان، برای استقبال از بزرگترین منتقم تاریخ توحید حضرت بقیه‌الله‌الاعظم علیه‌السّلام، عشق و شوریدگی خود را به نمایش می‌گذارند.

یا علی مدد

کتاب هفته همشهری

هنگامی که سرهای شهدای کربلا را در کوفه به نزد عبیدالله‌بن‌زیاد ملعون آوردند، دستور داد مختار را با بند و زنجیر از زندان بیرون آورده و به نزد او ببرند. به او گفت: پسر ابی‌عبید! این سرهای آل‌علی(ع) و پیروان آن‌هاست. به این سرها نگاه کن تا غم و غصّه‌ات هزار برابر شود.

مختار گفت: ای پسرزیاد! هر چه بکاری همان را درو می‌کنی. و زار زار به گریه افتاد. ابن‌زیاد دستور داد مختار را به زندان برگردانند. مختار مدتها در زندان بود و هیچ چاره‌ای سراغ نداشت، تا اینکه کثیر معلّم را به زندان انداختند. کثیر مکتب‌دار بود و در مکتب او بیشتر کودکان، بچه‌های دشمنان اهل بیت(ع) بودند.

روزی می‌خواست آب بنوشد، به یاد تشنگی حضرت سیدالشهدا(ع) و یارانش افتاد، آب نخورد و به گریه افتاد و بی‌اختیار گفت: «لعنت خدا بر کسانی باد که حسین‌بن‌علی(ع) و فرزندان او را با لب تشنه شهید کردند». پسر سنان‌بن‌انس وقتی از مکتب به خانه برگشت، ماجرا را برای پدر خود بازگو کرد. سنان‌بن‌انس ملعون پسر را برداشت و به دارالاماره رفت و به عبیدالله‌بن‌زیاد گفت: «کار شیعیان به جایی رسیده که همة ما را لعنت می‌کنند، آن‌هم در مکتب».

عبیدالله ماجرا را از پسر سنان پرسید و دستور داد کثیر معلّم را دستگیر کنند و به زندان بیندازند. مأموران ابن‌زیاد عمامة کثیر را به گردنش انداختند و او را پای برهنه و کشان‌کشان به زندان بردند. پیرمرد بیچاره سرش را روی زانو نهاده بود و متفکر و غمگین به عاقبت خود می‌اندیشید که صدای ناله‌ای به گوشش رسید. سر برداشت و در سیاهچال به دنبال صاحب صدا گشت. جوانی را دید از سر تا پا دربند و زنجیر، که موهای سر و ریش و ناخن‌هایش دراز شده بود.

پیش رفت و پرسید:

ـ چه گناهی کرده‌ای که این طور زنجیرت کرده‌اند؟  جوان گفت: من مختاربن‌ابی‌عبیدثقفی هستم. می‌خواستم به یاری امام خود حسین‌بن‌علی(ع) بروم، پس از شهادت مسلم‌بن‌عقیل مرا دستگیر کردند. تو که هستی؟ کثیر که از ملاقات مختار خوشحال شده بود، خود را معرفی کرد و ماجرای مکتب را به او گفت. مختار به او گفت: نگران نباش! والدین بچه‌ها به زودی چاره‌ای برای رهایی تو پیدا می‌کنند.

من چاره‌ای ندارم. پیش‌بینی مختار درست از آب درآمد. روز آزادی کثیر معلّم، مختار، نامه‌ای را که به عبدالله‌بن‌عمر شوهر خواهر خود نوشته بود به او سپرد. کثیر پس از آزادی به مدینه رفت و نامه را به عبدالله‌بن‌عمر داد. صفیّه خواهر مختار به قدری گریه و زاری کرد که عبدالله‌ ناچار شد نامه‌ای به یزیدبن‌معاویه بنویسد و مختار را شفاعت کند. یزید از اینکه پسر خلیفة دوّم او را قابل دانسته و برایش نامه فرستاده است، خوشحال شد و فوراً نامه‌ای به عبیدالله‌بن‌زیاد نوشت و به او فرمان داد مختار را آزاد کند.

ابن‌زیاد ملعون با اینکه قصد ریختن خون مختار را داشت، ناچار شد او را از زندان بیرون بیاورد. وقتی مختار را به دارالاماره آوردند به او گفت: اگر بعد از سه روز تو را در کوفه ببینم، دستور می‌دهم گردنت را بزنند.  مختار فردای آن روز، راه حجاز را در پیش گرفت و گاهی در طائف بود، گاهی به مکه می‌آمد و غالباً در مدینه بسر می‌برد و به خدمت امام زین‌العابدین(ع) و محمّد حنفیه می‌رسید و مدام به قیام علیه‌ بنی‌امیه می‌اندیشید. * مختار در طائف بود که به او خبر دادند شیعیان کوفه به رهبری سلیمان‌بن‌صُرد و مسیّب‌بن‌نجبه و عبدالله‌بن‌وال قیام کرده و اغلب آن‌ها به دست سپاه ابن‌زیاد به شهادت رسیده‌اند. هفت روز برای آن‌ها عزاداری کرد و رو به مکّه نهاد. وقتی به مکه رسید که سپاه شام به فرماندهی حَصِیْن‌بن‌نُمیر، مکه را محاصره کرده و با سپاه عبدالله‌بن‌زبیر که ادعای خلافت داشت، می‌جنگیدند.

مختار به یاری ابن‌زبیر رفت و با او بیعت کرد، به شرط آنکه اهل بیت(ع) را نیازارد و پس از پیروزی، حکومت کوفه را به مختار بدهد. مختار دلیرانه با سپاه شام جنگید و با عبدالله‌بن‌زیبر همراه بود تا خبر آمد که یزیدبن‌معاویه مُرده و به جهنم رفته است. سپاه شام از محاصرة مکه دست برداشتند و برگشتند. عبدالله‌بن‌زبیر در مکه به خلافت نشست و با اینکه شرط کرده و سوگند خورده بود، عبدالله‌بن‌مطیع را به امارت عراق فرستاد و حکومت کوفه را به عبدالله‌بن‌یزید انصاری داد و علناً به اهل‌بیت‌پیامبر(ص) اهانت می‌کرد. مختار به مدینه رفت و از محمدبن‌حنیفه برای قیام علیه بنی‌امیه کسب اجازه کرد و به کوفه برگشت.

مردم کوفه از عبدالله‌بن‌مطیع استقبال نکردند و شیعیان که در خانة سایب‌بن‌مالک جمع شده بودند و قصد شورش داشتند، به مختار که در دهی اطراف کوفه بسر می‌برد، نامه‌ای نوشتند و او را از قصد خود آگاه کردند. مختار به شهر آمد و به نزد آن‌ها رفت. به او گفتند: «کی قیام خواهی کرد؟» گفت: «همین امروز». گفتند: «قیام ما وقتی مؤثر واقع خواهد شد که ابراهیم‌بن‌مالک‌اشتر با تو بیعت کند و با ما همراه باشد. در آن صورت از هیچ دشمنی نمی‌ترسیم». مختار گروهی را به نزد ابراهیم فرستاد. ابراهیم شرایط خود را گفت. مختار به نزد ابراهیم رفت و اجازه‌نامه‌ای را که برای قیام از محمدحنفیه گرفته بود، به او نشان داد. ابراهیم با مختار قرار گذاشت که فردای آن روز برای بیعت به خانة مختار برود. وقتی مختار خبر آمدن ابراهیم اشتر را شنید، از شادی پابرهنه بیرون دوید و ابراهیم را در آغوش کشید و همراه با بزرگان شیعه به خانه رفتند. مختار مردی سخنور بود و چنان از مصائب اهل‌بیت‌علیهم السّلام و فاجعة کربلا یاد کرد، که ابراهیم و اهل مجلس به گریه افتادند.

سپس مختار به ابراهیم گفت: «چاره چیست و تو چه می‌فرمایی؟» ابراهیم پاسخ داد: «من چاره‌ای جز قیام نمی‌بینم. با تو بیعت می‌کنم همانگونه که دیگر شیعیان بیعت کرده‌اند. ان‌شاءالله شام را زیر و زبر می‌کنیم و قاتلان اباعبدالله‌الحسین(ع) را به سزای اعمالشان می‌رسانیم». بعد دست مختار را گرفت و با او بیعت کرد. همة شیعیان شاد شدند، قرار گذاشتند که شب پنجشنبه قیام کنند و علامت قیام این باشد که هر کس با مختار بیعت کرده است روی پشت بام خانة خود، آتش روشن کند و تا آن روز هر کس، هر اندازه می‌تواند سلاح تهیه کند. * عبدالله‌بن‌مطیع همان شب از جاسوسان خود شنید که مختار و شیعیان قصد شورش دارند. همة کشندگان سیدالشهدا(ع) را به دارالاماره دعوت کرد و به آن‌ها گفت: «همة شما در کربلا بوده‌اید و می‌دانید که اگر مختار پیروز شود، همان بلایی را به سر شما می‌آورد که شما به سر حسین(ع) و خاندان او در آورده‌اید». یکی از اشقیا گفت: «بدتر خواهد کرد، هیچ چاره‌ای نیست مگر اینکه ما پیشدستی کنیم و به او حمله ببریم».

قرار گذاشتند همة محلّه‌های کوفه را محاصره کنند تا هیچ‌کس نتواند به کمک مختار برود. عبدالله‌بن‌مطیع، کعب‌بن‌کعب را به محلّة جُبانه فرستاد و به او گفت: «هر شیعه‌ای را که دیدی، بی‌درنگ او را بکش». زِحربن‌قیس را به میدان سالم فرستاد. شمر ملعون را به محلة بنی‌کِنده فرستاد و یزیدبن‌حارث را به محلة بنی مَزاد. به شبث‌بن‌ربعی گفت: «تو با سواران خود در سبخه باش که به دیگران کمک برسانی». و همینطور هر یک از کفّار را با گروهی به محله‌ای روانه کرد و همة راه‌ها و گذرها و محلّه‌‌ها به محاصره درآمد. ایاس‌بن‌مضارب هم با دویست‌ سوار و پنجاه‌ پیاده‌ با 10‌ مشعل در بازارها می‌گشتند و نگهبانی می‌دادند. اتفاقاً آن شب ابراهیم اشتر با صد مرد از خاندان خود که همه در رکاب امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام جنگیده بودند، به قصد رفتن به خانة مختار، سواره به راه افتادند. همه شمشیر حمایل کرده بودند، امّا نیزه نداشتند. رسم عرب بود که همیشه مسلح باشند.

امّا هنگامی نیزه به دست می‌گرفتند که می‌خواستند به جنگ بروند. یکی از دوستان ابراهیم به او گفت: «ای پسر مالک! به عبدالله بن‌مطیع خبر داده‌اند که مختار قصد خروج دارد و ایاس‌بن‌مضارب با دویست‌ سوار و پنجاه‌ پیاده در بازار کمین کرده است، امشب از آنها بر حذر باش و از راه بازار مرو». ابراهیم گفت: «پسر مضارب با پنج هزار مرد هم نمی‌تواند مرا بگیرد. به خدا قسم مگر از راه بازار به سوی خانة مختار نمی‌روم». و همراه با سواران خود به طرف بازار به حرکت درآمد. در میان بازار بزازّان سپاه ابراهیم و سپاه ایاس‌بن‌مضارب روبه‌رو شدند. ایاس فکر می‌کرد سواران عبدالله‌بن‌مطیع‌اند، پیش آمد و پرسید: «کیستید؟». ابراهیم با خونسردی گفت: « منم، ابراهیم‌بن‌مالک‌اشتر نخعی، شاگرد و دست‌پرورده امیرالمؤمنین‌علی‌بن‌ابیطالب(ع)».

ایاس گفت: «معلوم می‌شود دنبال شر می‌گردی، هرشب سواره از این طرف کوفه به آن طرف می‌روی که چه کنی؟» ابراهیم گفت: «من فکر می‌کردم که آزادم و اختیار خود را دارم، بعد از این از تو مردک ملعون اجازه می‌گیرم». ایاس گفت: «من رها نمی‌کنم که هر جا دلت بخواهد بروی». ابراهیم جواب داد: «اگر رفت‌وآمد من باعث ناراحتی تو می‌شود، از خانه بیرون نمی‌آیم که تو خوشحال باشی». ایاس از لحن تمسخرآمیز ابراهیم خشمگین شد و گفت: «حرف زدن با تو فایده‌ای ندارد، الآن می‌گویم دستگیرت کنند و به نزد عبدالله‌بن‌مطیع ببرند». ابراهیم گفت: «عبدالله‌بن‌مطیع امروز امیر است، شاید فردا دیگری امیر باشد، امّا تو ناچاری با ما زندگی کنی». ایاس به یاران خود دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند. در میان سپاه ایاس، مردی بود به نام قطن که دوست ابراهیم بود و نیزة بلندی در دست داشت. ابراهیم او را به نزد خود فرا خواند و نیزه را از دست او گرفت، تکان داد و گفت: «نیزة محکمی است» و بی‌درنگ آن را در سینة ایاس فرو برد. ایاس از پشت اسب به زمین افتاد و یارانش فرار کردند. ابراهیم به غلام خود دستور داد سرِ ایاس را از تن جدا کند تا آن را به نزد مختار ببرند.

هنگامی که ابراهیم و یارانش به نزد مختار رسیدند. ابراهیم گفت: «صلاح کار در این است که همین امشب قیام کنیم» بعد ماجرای محاصره شدن محلّه‌ها و درگیری خود را با ایاس‌بن‌مضارب برای مختار تعریف کرد. مختار سر ایاس را که دید، خوشحال شد و گفت: «این دلیل پیروزی است، همین امشب قیام می‌کنیم. امیدوارم که بر همه دشمنان همین طور پیروز شویم که تو بر ایاس پیروز شده‌ای». بعد دستور داد روی پشت بام‌ها آتش روشن کنند. سی‌و‌هفت مرد از یاران مختار که در همسایگی او بودند به دستور او عمل کردند و طبل قیام زدند، ولولة طبل و هیاهوی مردم در فضای شبانگاهی طنین افکند، امّا کسی به یاری مختار نیامد. زیرا وعدة آنها شب پنجشنبه بود و مختار و ابراهیم ناچار شده بودند شب سه‌شنبه قیام کنند.

ابراهیم گفت: «شاید نمی‌توانند از خانه‌ها بیرون بیایند. عبدالله‌بن‌مطیع تمام محلّه‌ها را از سوار و پیاده پر کرده است. تو همین جا باش! من می‌روم و تلاش می‌کنم به مردم خبر بدهم که ناچار شده‌ایم زودتر قیام کنیم». عبدالله‌بن‌مطیع وقتی از کشته شدن ایاس‌بن‌مضارب آگاه شد، راشد پسر ایاس را به نزد خود فرا خواند و به او گفت: «ابراهیم اشتر پدرت را کشت و سرش را به نزد مختار برد». راشد به گریه و زاری افتاد. عبدالله‌بن‌مطیع به او نهیب زد که: «گریه و زاری را برای زن‌ها بگذار! همین الآن سوار شو و سپاه پدرت را با خود به همراه ببر و سعی کن همین امشب انتقام پدرت را از ابراهیم بگیری». ابراهیم در کوفه به دنبال شیعیان می‌گشت تا آن‌ها را به کمک مختار بفرستد و راشدبن‌ایاس و عمرو بن حجاج به دنبال او می‌گشتند و هر یک از طرفی می‌رفتند. در نزدیکی مسجد فاطمی ابراهیم و عمرو با یکدیگر روبه رو شدند.

عمرو گفت: «کیستی؟» ابراهیم گفت: «منم، ابراهیم بن‌مالک‌اشتر نخعی، تو کیستی و به دنبال چه کسی می‌گردی؟» عمرو گفت: « دشمن تو و امام تو، عمرو بن‌حجاج، به دنبال سر تو می‌گردم». ابراهیم خشمگین شد و نعره‌ای رعدآسا زد و همراه با یاران خود به سپاه عمرو حمله بُرد. چهل‌تن از سپاه عمرو کشته شد و بقیه فرار کردند. ابراهیم و یارانش محلّه به محلّه می‌رفتند و فریاد می‌کشیدند و مردم را از قیام مختار خبر می‌دادند. بُشربن‌مازن مخفیانه به محلّة شاکریه رفت و به شیعیان آنجا خبر داد که مختار خروج کرده است. هزاروچهارصد مرد مسلح بیرون آمدند و در حالی‌که فریاد می‌زدند: «یالثارت‌الحسین(ع)»، به سپاه کعب‌بن‌کعب حمله کردند. کعب وحشت‌زده فرار کرد و افرادش هر یک از سویی گریختند. و سپاه شیعیان به یاری مختار آمدند. 

عبدالله‌بن‌مطیع که عرصه را بر خود تنگ می‌دید. تصمیم گرفت یاران خود را به نبرد مختار بفرستد. شبث‌بن‌ربعی را با دوهزار سوار فرستاد و گفت: «تو از سمت راست به مختار حمله کن». دوهزار سوار نیز به ایاس‌بن‌مضارب سپرد و گفت: «تو از سمت چپ به مختار حمله کن، تا به خود بجنبد، او را دستگیر کرده‌اید. اگر توانستید او را زنده به نزد من بیاورید، اگر نشد سرش را برایم بفرستید». مختار، ابراهیم را به مقابله با شبث‌بن‌ربعی فرستاد و یزیدبن‌انس را به رویارویی با راشدبن‌ایاس. ابراهیم پس از آنکه سپاه شبث را شکست داد، به یاری یزیدبن‌انس رفت و هنگامی رسید که آن دو قصد جنگ تن‌به‌تن داشتند. ابراهیم خود را به میان معرکه انداخت و گفت: «ای پسر ایاس! می‌دانی که پدرت را من کشته‌ام.

بهتر است با من بجنگی». راشد خشمگین شد و به ابراهیم حمله کرد، دو ضربة شمشیر میان هردو ردوبدل شد، راشد ضربة سوم را غافلگیرانه و محکم فرود آورد و ابراهیم آن را به سختی رد کرد و اسب را به تاخت درآورد و چنان ضربتی بر سر راشد زد که او را تا کمر به دو نیم کرد و از اسب به زمین انداخت. سپاه مختار به دشمنان حمله بردند و آن‌ها را تارومار کردند. هنگامی که شیعیان با خبر شدند که دشمن محلّه‌ها را رها کرده است، گروه‌گروه، جوشان‌ و‌ خروشان به سوی خانة مختار به راه افتادند. از آن طرف عبدالله‌بن‌مطیع سران سپاه خود را جمع کرد و به آن‌ها گفت: «نباید بگذاریم شیعیان بر ما پیروز شوند، وگرنه با ما کاری می‌کنند که تا روز قیامت بازگو خواهد شد». عمروبن‌حجاج گفت: «ما همه از آن گروهیم که در کربلا با حسین‌‌بن‌علی و یارانش جنگیده‌ایم. این‌ها که سر به شورش برداشته‌اند، دنبال انتقام خون حسین می‌گردند. اگر مختار پیروز شود، هیچ‌یک از ما را زنده نخواهد گذاشت.

بهتر است با تمام قوا و یک‌باره به مختار حمله کنیم». همة کفّار موافقت کردند. سپاه ابن‌‌مطیع به حرکت درآمد و هنگامی که به محلة «کناسه» رسید با سپاه مختار روبه‌رو شد. زنان و کودکان شیعه بر بالای بام‌ها فریاد می‌زدند: «یا مؤید! یا منصور! یا علی‌بن‌ابیطالب(ع)» و زنان و کودکان کفّار از معاویۀ ملعون یاد می‌کردند. عبدالرحمن‌بن‌سعید از عبدالله‌بن‌مطیع رخصت گرفت و با هزار سوار به میدان آمد و از یاران مختار رزم خواست. حمربن‌شمیط به میدان رفت و زخمی سهمگین بر کتف او زد. عبدالرحمن گریخت و یارانش به دنبال او میدان را خالی کردند. عبدالله‌بن‌مطیع به او گفت: « تو که می‌دانستی تاب نمی‌آوری، برای چه نفر اوّل به میدان رفتی؟» بعد عبدالصمدبن‌صخرة‌جحفی را صدا کرد و به او گفت: «به میدان برو و هرکس به جنگ تو آمد، سرش را به نزد من بیاور تا سپاه ما به شجاعت تو پشتگرم باشد»، و این ملعون، عبدالله‌بن‌حسن‌(ع) را در کربلا شهید کرده بود.

مختار که او را در میدان دید، گفت: «کیست که روان حسن‌بن‌علی(ع) و دل ما را با کشتن این ملعون شاد کند؟» ورقاء‌بن‌عازب گفت: «به یاری خدا، این ملعون را هم اکنون به جهنم روانه می‌کنم» و اسب را در میدان راند و برابر عبدالصمد ایستاد و گفت: «ای ملعون! اجلت فرا رسیده است». عبدالصمد گفت: «ای ورقاء! تو مسلمان بودی، چرا از دین خارج شده‌ای؟» ورقاء گفت: «خارجی تویی که خون فرزندان پیامبر خدا را به گردن داری» و با خشم تمام، نیزة خود را به سینة آن ملعون زد و او را به جهنم فرستاد. سپاه مختار به کفّار حمله بردند و پس از جنگی سخت، عبدالله‌بن‌مطیع به کوشک پناه برد. شیعیان کوشک را محاصره کردند و چهارروز بر در کوشک می‌جنگیدند و کار بر ابن‌مطیع سخت شد. عاقبت از مختار امان خواست. مختار به ابراهیم اشتر گفت: «ای برادر! دلم به حال پسر مطیع می‌سوزد.

از کشندگان حسین‌بن‌علی‌(ع) نیست، بلکه عامل عبدالله‌بن‌زبیر است. اگر موافق باشی به او امان بدهیم تا هر جا می‌خواهد برود». ابراهیم موافقت کرد و به ابن‌مطیع امان دادند. سران شیعه مخالف بودند و می‌گفتند او را باید کشت وگرنه به نزد مصعب‌بن‌زبیر می‌رود و فتنه‌انگیزی می‌کند. فردای آن روز مختار و ابراهیم به دارالاماره رفتند،‌ مختار به حکومت نشست و عبدالله‌بن‌مطیع به بصره نزد مصعب‌بن‌زبیر رفت و او را به جنگ با مختار برانگیخت. مصعب با سپاه بسیار همراه با ابن‌مطیع رو به کوفه آورد.

چون خبر به مختار رسید، پانزده‌هزار مرد برگزید، همه مبارزانِ کاردیده و به ابراهیم اشتر سپرد و او را به جنگ مصعب‌بن‌زبیر فرستاد. مصعب فرماندهی سپاه خود را به عبدالله بن‌مطیع داده بود. هر دو سپاه روبه‌روی یکدیگر صف کشیدند و پرچم‌ها را برافراشتند، جناح چپ و راست آراسته و مبارزان هر دو لشکر در مقابل هم صف کشیده، جنگ را آغاز کردند. ده‌هزار سوار مبارز از لشکر عبدالله‌بن‌مطیع بیرون آمدند و رو به سپاه ابراهیم آوردند. ابراهیم از قلب لشکر بیرون تاخت و با شمشیر به آنها هجوم برد و فریاد زد: «یالثارات‌الحسین‌(ع) حمله کنید به این دشمنان خدا و اهل‌بیت‌(ع)». لشکر ابراهیم هجوم آوردند و میدان جنگ از غبار پوشیده شد. کارزار تا هنگام نماز عصر ادامه داشت، عاقبت سپاه بصره رو به گریز نهاد در حالی که ابراهیم و شیعیان از پشت سر آنها را از دم شمشیر می‌گذرانیدند. هشت‌هزار مرد از سپاه بصره کشته شد و اگر هوا تاریک نشده بود یکی زنده نمی‌ماند. مصعب به یاری ابن‌مطیع آمد و فردا جنگ از سر گرفته شد. عبدالله‌بن‌مطیع به میدان آمد و ابراهیم  اشتر را به نبرد تن‌به‌تن دعوت کرد. ابراهیم به میدان رفت و با یکدیگر در آویختند. عبدالله اگر چه سال‌های جوانی را پشت سر گذاشته بود امّا مبارزی بود کار دیده و جنگاور. ابراهیم که از دست حریف به ستوه آمده بود، اسب را در میدان به جولان درآورد و هر دو پای خود را در رکاب فشار داد و با تمام توان ضربتی به میان فرق عبدالله زد و او را به دوزخ فرستاد و به قلب سپاه مصعب زد. احمربن‌شمیط و ورقاءبن‌عازب با سپاه کوفه به یاری او شتافتند و کار جنگ چنان بالا گرفت که گویی روز قیامت است. هنگامی که پرچم مصعب‌بن‌زبیر به دست شیعیان سرنگون شد، لشکر وی پا به فرار گذاشتند. ابراهیم فرمان داد آنها را تعقیب کنند. مصعب‌بن‌زبیر از ترس ابراهیم اشتر، منزل‌به‌منزل می‌گریخت تا به بصره رسید.

بعد از پیروزی بر سپاه بصره، مختار، ابراهیم را به جنگ عبیدالله‌بن‌زیاد فرستاد. فردای عزیمت ابراهیم، شبث‌بن‌ربعی به خانة عمربن‌سعد ملعون‌رفت و به او گفت: «اگر پسر مالک اشتر بر عبیدالله‌بن‌زیاد پیروز شود، مختار یکی از ما را زنده نخواهد گذاشت». عمربن‌سعد گفت: «من شوهر خواهر او هستم، مرا امان داده است، چگونه ممکن است خواهر خود را بیوه کند؟» شبث گفت: «خواهی دید! همة ما را یکی پس از دیگری نابود خواهد کرد. بهتر است تا دیر نشده به فکر همة کسانی باشی که در کربلا با تو همراه بوده‌اند». عمربن‌سعد، غلامان خود را به دنبال کشندگان حسین‌بن‌علی(ع) فرستاد و تصمیم گرفتند مختار را که با هزارنفر در کوفه مانده بود گرفتار کنند. مختار به محض اینکه از ماجرا باخبر شد، نامه‌ای به ابراهیم اشتر نوشت و او را از دسیسة عمربن‌سعد آگاه کرد. کفّار به فرماندهی محمّدبن‌اشعت در محلة سبع با یاران مختار روبه‌رو شدند و مختار خود به میدان رفت و هر کسی را که به مبارزه بر می‌خاست از پا در می‌انداخت. ناگاه یکی فریاد زد که از پشت‌سر به ما حمله کردند. مختار نگاه کرد علامت ابراهیم را دید. شاد شد و تکبیر گفت. سپاه شیعیان خوشحال شدند و یک‌باره به کفّار حمله آوردند، محمدبن‌اشعت و یارانش پا به فرار نهادند. شیعیان به تعقیب آن‌ها پرداختند و هرکه را می‌گرفتند، می‌کشتند و گروه بسیاری را نیز اسیر کردند. فردای آن روز اسرای کفّار را به دارالاماره بردند. مختار گفت: «من از گناه همة شما می‌گذرم، مگر کسی که در کربلا بوده و با امام حسین علیه‌السلام جنگ کرده باشد. کسی که خون اهل‌بیت(ع) به گردن اوست، حتی اگر پدرم باشد، از او نمی‌گذرم».

بعد رو به عبدالله‌بن‌اُسَید کرد و گفت: «ملعون! چرا خیمه‌های حسین بن‌علی (ع) را آتش زدی؟» ابن اُسید گفت: «من تنها نبودم». مختار گفت: «هنگام به جهنم رفتن هم تنها نخواهی بود» و فرمان داد تا گردنش را بزنند. همان دم غلام مختار وارد شد و گفت: «نافع‌بن‌مالک را دستگیر کرده‌اند». مختار دستور داد نافع را پیش آوردند و از او پرسید: «حرامزادة ملعون! از خدا شرم نکردی که آب را به روی فرزند پیغمبر(ص) بستی؟» نافع‌بن‌مالک گفت: «مأمور بودم و معذور! هر چه دستور می‌دادند باید اجرا می‌کردم». مختار فرمان داد: «گردنش را بزنند». چند روز بعد عمروبن‌حجاج را دستگیر کردند و این ملعون اولین کسی بود که به بدن مقدس اباعبدالله(ع) شمشیر زده بود. گردنش را زدند و نامش را نوشتند. مختار به عبدالله‌بن‌کامل رو کرد و گفت: «حکیم‌بن‌طفیل و شمربن ذی‌الجوشن و اسحاق‌بن‌اشعث کجا هستند؟»

عبدالله‌بن‌کامل گفت: «روز و شب دنبال آن‌ها می‌گردم، معلوم نیست کجا گم و گور شده‌اند». حاجب مختار گفت: «حکیم‌بن‌طفیل در خانة پدرزنش عدی‌بن‌حاتم پنهان شده است». مختار گفت: «عجبا ! صحابی امیرالمؤمنین(ع) به خاطر دخترش، قاتل پسر امیرالمؤمنین(ع) را پناه داده است؟ هرچه زودتر بروید و حکیم‌بن‌طفیل را به اینجا بیاورید». عبدالله‌بن‌کامل و اباعمره (حاجب مختار) با گروه خود به خانة عدی‌بن‌حاتم رفتند و در میان شیون و فریاد زنان حکیم‌بن‌طفیل را گرفتند و دست‌هایش را بستند. عدی‌بن‌حاتم بیدار شد و به نزد عبدالله‌بن‌کامل آمد و گفت: «این مرد را به من ببخش». عبدالله گفت: «حرمت تو بسیارست، ولی من نمی‌توانم بدون اجازة امیر او را رها کنم، تو می‌دانی که دامادت قاتل عباس‌بن‌علی(ع) است.

پس چرا از او دفاع می‌کنی؟» عدی ناراحت و خشمگین سوار بر اسب شد و به سوی دارالاماره رفت تا از مختار بخواهد که حکیم‌بن‌طفیل را آزاد کند. عبدالله‌بن‌کامل به اباعمره گفت: «عدی صاحب حشمت است و بزرگ کوفه، می‌ترسم امیر دچار رودربایستی شده و این ملعون را به او ببخشد، بهتر است او را همین جا به جهنم بفرستیم». اباعمره گفت: «به هدف زدی» شمشیر کشیدند و آن ملعون را پاره‌پاره کردند و سرش را به دارالاماره بردند. * چون شمر ملعون از کشتن حکیم‌بن‌طفیل با خبر شد، به همراهان خود که با او در سردابه‌ای پنهان بودند، گفت: «از خطر کردن چاره‌ای نیست، هر طور شده امشب باید از این خانه بیرون برویم و راه بصره را در پیش بگیریم». سنان‌بن‌انس گفت:‌ «اینجا از همه جا امن‌تر است».

مرة‌بن‌عبدالصمد گفت: «برای چه به بصره برویم؟» شمر گفت: «اگر اجل شما رسیده است، همین جا بمانید. مختار به هیچ‌یک از ما رحم نخواهد کرد». بالأخره همه موافقت کردند که با شمر همراه شده و از کوفه به بصره فرار کنند. شمر به دنبال حارث‌بن‌قرین پسرخالة خود فرستاد و به او گفت: «تو باید ما را به بصره ببری! از تو راهدان‌تر کسی در کوفه پیدا نمی‌شود». حارث گفت: «اگر قبول نکنم؟» شمر گفت: «ترا می‌کشم». حارث قبول کرد. شمر و همراهانش شبانه از کوفه بیرون رفتند و در دهی به نام «کلبانیه» پناه گرفتند که فردا به سوی بصره بروند.  یکی از شیعیان روستا، خود را به کوفه رساند و عبدالله‌بن‌کامل را خبر کرد. فردا پیش از آنکه شمر و یارانش فرصت کنند لباس رزم بپوشند. عبدالله و اباعمره حاجب مختار همراه با سواران شیعه آن‌ها را به محاصره درآوردند. شمر ملعون در حالی‌که رجز می‌خواند یکی از شیعیان را به شهادت رساند که اباعمره با اسب به سوی او تاخت و در حالی‌که صلوات می‌فرستاد با شمشیر آن ملعون را از پا درآورد. حرملة‌‌بن‌کاهل، قاتل علی‌اصغر(ع) به سوی اباعمره حمله‌ور شد که سواران شیعه مهلتش ندادند.

مرة‌بن‌عبدالصمد و یزیدبن‌حارث و دیگران هم به دوزخ رفتند و سنان‌بن‌انس و حارث‌بن‌قرین تسلیم شدند. * روز دیگر مختار دستور داد حارث‌بن‌قرین و سنان‌بن‌انس را به نزد او بردند. به حارث گفت: «دشمن خدا ! از چنین روزی نمی‌ترسیدی؟» حارث گفت: «ای امیر! من دشمن خدا نیستم. من از بنی‌امیّه بیزارم و در کربلا نبوده‌ام». مختار گفت: «پس چرا با شمر همراه شدی که او را به بصره ببری؟» حارث گفت: «اگر با او نمی‌رفتم، مرا می‌کشت. کسی که از کشتن پسر پیغمبر(ص) باک نداشته باشد، از کشتن من چه باکی دارد». بزرگان کوفه گواهی دادند که حارث درست می‌گوید و از هواداران اهل‌بیت(ع) است، مختار او را رها کرد و دستور داد سنان‌بن‌انس را پیش بیاورند. به او گفت: «ملعون! تو همان کسی نیستی که به کشتن فرزند پیغمبر(ص‌) بر دیگران فخر کرده و در این باب شعر گفته‌ای؟» سنان جواب داد: «گفته‌ام که گفته‌ام . هر کاری می‌خواهی بکن».

ناگاه صدای هیاهو از در دارالاماره بلند شد. مختار پرسید: «چه خبر است؟» اباعمره گفت: «مردم آمده‌اند و می‌گویند سنان را به ما بدهید، می‌خواهیم به دست خود او را بکشیم». مختار دستور داد سنان را به مردم سپردند. مردم با خشم و خروش به جان او افتاده و با شمشیر و کارد و سنگ، قطعه‌قطعه‌اش کردند و بعد آتشش زدند.

اسحاق‌بن‌اشعث وقتی خبر کشته شدن شمر و سنان را شنید، به وحشت افتاد و شبانه خود را به خانة عبدالله‌بن‌کامل رساند. خواهر اسحاق زن عبدالله بود، برادر خود را که دید او را در آغوش گرفت و به گریه افتاد. عبدالله زن خود را بسیار دوست می‌داشت، درماند که چه کند. به اسحاق گفت: «بد کردی که به اینجا آمدی، هم خودت را به کشتن می‌دهی و هم مرا بد نام می‌کنی». اسحاق گفت: «کسی در خانة تو به دنبال من نمی‌گردد». زن گفت: «برادرم درست می‌گوید. اگر مختار سراغ او را گرفت، به او بگو مگر به عمربن‌سعد که شوهر خواهر توست پناه نداده‌ای؟ من هم به خاطر زنم، برادرش را پناه داده‌ام».  عبدالله‌بن‌کامل گفت: «هر کاری بتوانم می‌کنم. امیدوارم کسی رّد ترا دنبال نکرده باشد». فردا عبدالله در خلوت به مختار گفت: «ای‌ امیر! بارها به من گفته‌ای حاجتی از تو بخواهم، هر چند بزرگ باشد، حالا می‌خواهم که تقاضای کوچکی را از من بپذیری». مختار گفت: «هر تقاضایی داشته باشی می‌پذیرم». عبدالله گفت: «به اسحاق امان بده همانطور که به عمربن‌سعد امان داده‌ای». مختار درماند که چه جوابی به عبدالله بدهد، گفت: «به خدا قسم من به عمربن‌سعد امان نداده‌ام، کشتنش را به تأخیر انداخته‌ام». عبدالله گفت: «اسحاق را به من ببخش، تو دانی و دیگران».

مختار گفت: «قبول است» و نگفت که «او را امان دادم». چند روز بعد، مختار به انگشتر عبدالله خیره شد و گفت: «انگشتر قشنگی است». عبدالله انگشتر را درآورد و به مختار داد. مختار گفت: «اگر نگین این انگشتر عقیق بود، آن را پس نمی‌دادم». عبدالله خندید و گفت: «این را نگه‌دار تا بسپارم یک رکاب بهتر ازین بسازند و یک نگین عقیق روی آن سوار کنند». مختار انگشتر را در انگشت خود کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد عبدالله را خواست و گفت: «خبر آورده‌اند عده‌ای از کشندگان اباعبدالله(ع) در باغ‌های محلّۀ بنی‌کِنده پنهان شده‌اند. سری به آنجا بزن، ببین کسی را پیدا می‌کنی». عبدالله با سواران خود به راه افتاد. مختار بلافاصله اباعمره را صدا کرد و انگشتر را به او داد و گفت: «زود خودت را به خانة عبدالله‌بن‌کامل برسان و به زن او بگو، عبدالله پیغام داده است که برادرت را به دارالاماره بفرست که برایش از مختار امان گرفته‌‌ام».

اباعمره به راه افتاد و خود را به خانة عبدالله رساند و طبق دستور مختار عمل کرد. زن عبدالله خوشحال شد، امّا اسحاق می‌ترسید. زن به او گفت: «برادر جان! از چه می‌ترسی؟ این انگشتر عبدالله است، هر وقت کاری دارد یا درم و دینار می‌خواهد، این انگشتر را به یکی از یاران خود می‌دهد که برای من بیاورد». اباعمره گفت: «اگر امیر بد تو را می‌خواست، گروهی را با من می‌فرستاد که تو را به زور ببریم. بد به دل راه مده! فکر می‌کنم منصبی هم برایت در نظر گرفته‌اند». اسحاق خام شد و با اباعمره به دارالاماره آمد. حاجب او را در دهلیز نشاند و گفت: «همین جا باش تا امیر را خبر کنم» و به نزد مختار رفت و گفت: «ملعون را آوردم». مختار گفت: «پیش از آنکه عبدالله برسد، گردنش را بزن». حاجب بیرون آمد و دامن قبا را به کمر زد و شمشیر کشید. اسحاق پرسید: «چه می‌کنی؟»

اباعمره گفت: «می‌خواهم سرت را از تن جدا کنم». اسحاق پرسید: «مگر به من امان نداده‌اند؟» اباعمره جواب داد: «ملعون! نمی‌دانی که کشندگان اهل بیت را کسی امان نمی‌دهد؟» اسحاق گفت: «سی‌هزار درم و هزار دینار و دویست شتر و هزارگوسفند و بیست غلام به امیر می‌دهم، مرا مکش!» اباعمره گفت: «پس برو و به خود امیر بگو». به محض اینکه اسحاق به راه افتاد که وارد اتاق مختار شود، اباعمره با شمشیر سرش را از تن جدا کرد. ساعتی بعد عبدالله‌بن‌کامل از محلّۀ بنی‌کِنده برگشت و گفت: «کسی را پیدا نکردم». مختار گفت: «ولی ما ملعونی را پیدا کردیم و کشتیم». و سر اسحاق را پیش روی عبدالله گذاشت. عبدالله گفت: «خدا را شکر که از شر این ملعون خلاص شدم، امّا با خواهرش چه کنم؟ من با این دشمن خدا به خاطر خواهرش مدارا می‌کردم».

روز بعد، مختار از عبدالله پرسید: «چه کردی؟» عبدالله جواب داد: «خواهر آن ملعون را طلاق دادم». مختار گفت: «خدا به تو پاداش خیر بدهد. حالا باید سراغ مردی بروی که از همة کشندگان اباعبدالله به من نزدیکتر است». عبدالله گفت: «می‌خواهی بچه‌های خواهرت را یتیم کنی؟» مختار خندید: «مگر تو بچه‌های خود را بی‌مادر نکردی؟ راه بیفت». ساعتی بعد عمربن‌سعد ملعون عصا زنان به سوی دارالاماره می‌رفت. هنگامی که وارد کوشک شد، به او گفت: «ای شیخ! بنشین تا امیر را خبر کنم» و به نزد مختار رفت و گفت: «امیر چه می‌فرماید؟ او را به نزد شما بیاوریم؟» مختار گفت: «او را به نزد مالک دوزخ بفرستید».

ساعتی بعد، حفص پسر بزرگ عمربن‌سعد در دالاماره روبروی سر بریدة پدر خویش نشسته بود و زاری می‌کرد. مختار به او گفت: «روزی که به فرمان پدرت سر حسین‌بن‌علی(ع) را بریدند، گریه می‌کردی؟» حفص گفت: «نه». مختار گفت: «اگر هم می‌گفتی آری، باور نمی‌کردم. پدرت را به انتقام مولایم حسین(ع) کشتم و ترا به انتقام علی‌اکبر(ع) می‌کشم، در حالی‌که می‌دانم اگر سه‌چهارم قریش را بکشم، هرگز برابر با انگشت کوچک حسین(ع) نخواهد بود». اهل مجلس به گریه افتادند و مختار دستور داد سر حفص‌بن‌سعد را از تن جدا کردند.

روز دیگر خولی اصبحی را دستگیر کردند. مختار به او گفت: «ملعون! تو همان کسی هستی که سر نوادة پیامبر خدا را بر نیزه به کوفه آوردی؟» خولی گفت: «من تنها نبودم؛ به امید جایزه هر کسی سری بر نیزه می‌آورد». مختار دستور داد دست‌هایش را قطع کنند و بعد گردنش را بزنند. ساعتی بعد اباعمره وارد شد و گفت: «مژده! عمروبن‌خالد را دستگیر کردیم». این ملعون کشندة عبدالرحمن‌بن عقیل‌بن‌ابیطالب(ع) بود. او را به پسر شهید یعنی قاسم‌بن‌عبدالرحمن سپردند. قاسم با خنجر به سینة آن ملعون زد و آن را تا ناف پاره کرد، بعد سرش را برید. مختار به قاسم پنج‌هزار درم داد و ده‌هزار درم برای همسر و دختران شهید هدیه فرستاد. ابراهیم اشتر نیز پنج‌هزار درم به قاسم داد. چند روز بعد حارث‌بن‌نوفل را دستگیر کردند و به نزد مختار بردند.

مختار به او گفت: «ملعون! تو همان حرامزاده‌ای هستی که با تازیانه به روی دختر امیرالمؤمنین(ع) زده است؟» حارث خاموش ماند و سر بلند نکرد. مختار فرمان داد: «این ملعون را آنقدر با تازیانه بزنید تا به دوزخ برود، بعد سرش را از تن جدا کنید». هفتة بعد غلامی به نزد عبدالله‌بن‌کامل آمد و به او گفت: «در سردابة خانة اربابم چهارتن از کشندگان حسین‌بن‌علی(ع) پنهان شده‌اند. عبدالله با سواران به آنجا رفت و آن‌ها را یکی پس از دیگری از سردابه بیرون کشیدند. نفر اوّل زیادبن‌مالک بود، کشندة غلام حضرت حمزه(ع). نفر دوّم یزیدبن‌ضُمیر بود، کشندة حبیب‌بن‌مُظاهَر. نفر سوم اکثربن‌حِمران بود، کشندة عابس‌شاکری و نفر چهارم عبیدبن‌اسود کشندة عمروبن‌مطاع جعفی. مختار فرمان داد و بی‌درنگ سر از تن آنها جدا کردند. همان روز خبر آوردند که مُرّة‌بن‌مُنقذِ کشندة علی‌اکبر(ع) را دستگیر کرده‌اند.

شَعربن‌ابی‌شعر او را در راه بصره گرفته بود. در حالی‌که مردم به یاد علی‌اکبر(ع) گریه می‌کردند و بر مُرّة‌بن‌مُنقذِ لعنت می‌فرستادند آن ملعون را به نزد مختار آوردند. مختار به او گفت: «تو علی‌بن‌الحسین(ع) را کشتی؟» گفت: «من تنها نبودم، هزار سوار با من بودند». مختار گفت: «راست می‌گویی! اگر هزار سوار با تو نبودند، تو ملعون نمی‌توانستی او را بکشی». بعد فرمان داد هر دو دستش را بریدند و زبانش را از حلقوم بیرون کشیدند، آن‌گاه گردنش را زدند. روز بعد پیرمردی به دارالاماره آمد و به مختار سلام کرد وگفت: «باغی دارم در یک فرسخی کوفه. یک هفته است که چهارصد و بیست مرد مسلح از کشندگان اهل‌بیت‌(ع) در باغ من پنهان شده‌اند». مختار عبدالله‌بن‌کامل و ابراهیم اشتر را با سپاه به آنجا فرستاد.

باغ را محاصره کردند و در حالی‌که فریاد می‌زدند: «یالثارات‌الحسین‌(ع) از همه طرف به کفّار هجوم بردند. چهارصد و بیست نفر را کشتند و سرهایشان را بر نیزه به کوفه آوردند. * هنگامی که عبدالملک‌بن‌مروان خبر شد که مختار کوفه را از کشندگان اهل‌بیت(ع) پاک کرده است دنیا به نظرش تیره و تار آمد. دنبال عبیدالله‌بن‌زیاد فرستاد و صدهزار سوار و پیاده به او سپرده و گفت: «سپاه را بردار و به سوی کوفه برو و به هیچ شیعه‌ای رحم نکن و سر مختار و ابراهیم اشتر را برایم به دمشق بیار». مختار از لشکرکشی ابن‌زیاد آگاه شد و ابراهیم را با پانزده‌هزار سوار به مقابله با سپاه شام فرستاد. هر دو سپاه در بیابان موصل مصادف شدند و پس از دو روز کارزار، سپاه شام رو به گریز نهادند و ابن‌زیاد هر چه فریاد می‌کرد: «برگردید» کسی گوش نمی‌داد. ابراهیم با خود اندیشید شاید این کسی که جامه‌های فاخر پوشیده، ابن‌زیاد باشد، به سوی او حمله برد و چنان با شمشیر برگردنش زد که تا جگرش شکافته شد و از اسب به زمین افتاد. لشکر عراق به دنبال لشکر شام تاختند و بسیاری را کشتند و خلقی را اسیر کردند و به غارت خیمه و خرگاه دشمن پرداختند.

هنگامی که بر می‌گشتند، ابراهیم گفت: «من کسی را که قبای زرد پوشیده بود و عمامة زرد به سر داشت از پا در آورده‌ام. بروید و جسدش را پیدا کنید. دل من گواهی می‌دهد که ابن‌زیاد باشد». یاران ابراهیم به جستجو در میان کشتگان شام پرداختند، حق با ابراهیم بود. عبیدالله‌بن‌زیاد، پلیدترین دشمن خاندان پیامبر(ص) به دوزخ رفته بود، سرش را از تن جدا کردند و به زَفربن‌حارث دادند تا به کوفه ببرد.

ابراهیم به موصل لشکر کشید و آن شهر را گرفت و در آنجا به حکومت نشست، امّا عبدالملک‌بن‌مروان موصل را به محاصره درآورد، در حالی‌که مصعب‌بن‌زبیر با سپاهی گران به سوی کوفه در حرکت بود. مردم کوفه از دست مختار به ستوه آمده بودند، زیرا قصد داشت علاوه بر سران سپاه عمر‌بن‌سعد، تمام کسانی را که علیه اباعبدالله(ع) و یارانش در کربلا جنگیده بودند از میان بردارد. ابراهیم در محاصرة سپاه عبدالملک‌بن‌مروان بود و نمی‌توانست به یاری مختار بیاید. مختار که تقریباً از تمام کشندگان اهل‌بیت‌(ع) انتقام گرفته بود، شادمان و خشنود، در انتظار شهادت کمر بسته و از مرگ پروایی نداشت. با سپاهی اندک به مصاف مصعب‌بن‌زبیر رفت و دلیرانه جنگید، امّا سپاه بصره صدها برابر سپاه کوفه بود. مختار به ناگزیر عقب نشینی کرد و به کوشک پناه برد. مصعب به شهر وارد شد و کوفیان به او پیوستند و همراه با سپاه بصره کوشک را محاصره کردند. تشنگی و گرسنگی عرصه را بر مختار و یارانش تنگ کرده بود.

مختار به یارانش گفت: «با من همراه شوید تا به استقبال مرگی شرافتمندانه برویم». اطاعت نکردند. مختار سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! به اندازة وسع خود آل‌محمد(ص) را یاری کردم، مرا با آنان محشور کن». آنگاه فرمان داد در کوشک را باز کنند و همراه با نوزده جنگاور شیعی به سپاه مصعب حمله‌ور شد. تمام روز را تشنه و گرسنه می‌جنگید و در حالی‌که یاران وی یکی پس از دیگری به خاک می‌افتادند، کوچه به کوچه دشمن را به گریز وا می‌داشت، در حالی‌که بی‌وفایان کوفی همراه با زنان و کودکان از پشت بام‌ها به سویش سنگ پرتاب می‌کردند. مختار به یاد آورد که با مسلم‌بن‌عقیل(ع) نیز چنین کرده‌اند. تا پاسی از شب می‌جنگید، اباعمره و غلامش «خیر» آخرین کسانی بودند که در کنار او، همچون مولایشان حسین‌بن‌علی(ع) تشنه به شهادت رسیدند.

تشنگی و خستگی مختار را به ستوه آورده بود. زره خود را از تن درآورد و کلاهخود را پرتاب کرد و به انبوه دشمنان هجوم برد. صدها تیر و نیزه و شمشیر او را در حالی‌که می‌گفت: «یا محمد یا علی» شهید کردند. مصعب به دارالاماره وارد شد، و ننگ ابدی را به جان خرید. زن مختار و کودک او را کشت و ثابت کرد دشمنانِ شیعیان، فرومایه‌ترین پیروان شیطانند.

کد خبر 45334

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز