خانواده عزیزی میگویند، مسئولان کمک کنند احمد شخصیت ملی است حیف است که به این سادگی آسیب ببیند یا خدا نکرده از بین برود
حسین عزیزیمیگوید: «همه اعضای خانواده، فقط دعا میکنند. در جاهای مختلف مراسم دعا برقرار میکنند، به امامزادهها میروند و به آنها توسل میکنند. التماس دعا داریم.»
عزیزی در این 10 روز هیچ فرقی نکرده است؛ حتی به گفته برادرش، آرام آرام مشکلات دیگری هم پیدا میکند: «اخوی هنوز در کماست. مشکلات ریوی هم به مشکلات گذشته اضافه شده. در این 10 روز هیچ نوع بهبودی حاصل نشده است. در ریههایش آب جمع میشود؛ چیزی مثل خلط. 50 درصد یکی از ریههایش از بین رفته است.»
منقطع حرف میزند و صدایش، آرام و بغضآلود است؛ «عاجزانه از مسئولان تقاضای کمک داریم. هر طور که خودشان صلاح میدانند کمک کنند. ما انتظار بیشتری داریم. احمد شخصیت ملی است. حیف است که به این سادگی آسیب ببیند، یا خدا نکرده از بین برود.»
احمد چهارشنبه 2 هفته پیش از خواب برمیخیزد و احساس ناراحتی میکند. اندکی بعد بیناییاش کاهش مییابد و به چشمپزشک مراجعه میکند. اما علت آسیبی بوده که بر اثر فشار خون بالای 26، به مغزش وارد شده. او را به بیمارستان امام خمینی کرمانشاه منتقل میکنند؛ همانجایی که احمد، چشم بر آسمانش بسته و حسین دست به آسمان برده؛
«اینجا در همین کرمانشاه خودمان هم بیمارستان درجه 2 و 3 محسوب میشود، ولی متأسفانه فعلا تنها بیمارستانی است که میتواند به احمد سرویس بدهد. از نظر امکانات پزشکی و تجهیزات، در و دیوار و ظاهر اتاقها و نحوه سرویسدهی، بیمارستان امام خمینی، درجه 3 است. حتی در آیسییو هم روزانه دهها نفر به ملاقات بیماران میآیند و میروند، در حالی که بیماران این بخش در شرایط خوبی نیستند و این رفتوآمدها از نظر مراقبتهای ویژه درست نیست.»
اما اینجا حالا تنها جایی است که شاعر سرانجام به دیوارش چشم میدوزد و به خوابهایی میاندیشد که در این روزهای تلخ میان زمین و آسمان، با چشمهای بسته دیده است. کسی چه میداند حالا عزیزی در کجای زمین ایستاده است، کسی چه میداند به کجا نگاه میکند و در لابهلای حفرههای آسیبدیده مغزش چه میگذرد. کسی چه میداند؟
«از مسئولان، فقط استاندار روز پنجشنبه به ملاقات احمد عزیزی آمده است. البته از طرف وزیر ارشاد، مدیرکل ارشاد استان آمدهاند. از طرف وزیر بهداشت هم رئیس دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه آمدهاند و از تهران، تنها کسی که آمده، نماینده میرحسین موسوی، رئیس فرهنگستان هنر است. ما انتظار بیشتری داریم.»
اینجا نخستین جایی است که عزیزی وقتی چشمهایش را باز کرد، به دیوارهایش نگاه میکند و دستها را میبیند که دیگر حتما به آسمان رسیدهاند و درختها را که بیرون پشت پنجره، به او نگاه میکنند؛
«خیلی سخت است. ما به اندازه کافی در عذاب هستیم اما باید برای فراهم کردن امکانات لازم، دوندگی هم بکنیم. بعضی وقتها مشورت با پزشکان را هم خودمان انجام دهیم یا تجهیزات را تهیه کنیم. مثلا برای یک نوار مغزی باید کلی دوندگی کنیم، چون اینجا دستگاهش را ندارند. یا امآرآی که بعد از گذشت یک روز، هنوز انجام نشده است.»
عزیزی حالا چنان به دستگاهها و لولهها و سیمها وصل است که درخت به ریشههایش. او را نمیتوان به جای دیگری برد، اما دستها چشمانتظار بارانهای پربارترند؛
«هنوز هیچ پزشکی از تهران نیامده است.قول دادهاند ولی کسی نیامده. پروفسور شارقی بروجنی را هم دوستان احمد سعی کردهاند بیاورند که قول داده بیاید. اینجا هم پزشکان خوبی هستند اما شاید لازم باشد پزشکان مجربتری او را ویزیت کنند. حالا که انتقال ممکن نیست، کاش مسئولان کمک میکردند، پزشکان درجه یک از تهران میآمدند. ما انتظار بیشتری داریم.»