مینا مولایی: دل توی دلش نبود از صبح. صدای هواپیما را که شنید ترس چنگ زد توی گلویش!

بوی خردل همان‌طور بود که بوی نان تازه پخته شده سر تنور. بوی خردل آمد و پخش شد توی هوا، گرد سپید نشست روی بدنش. درد توی سرش پیچید؛ مماس دیوار نشست روی زمین. درد باز هم آمد، انگار پخش شده باشد روی تنش، پاشیده باشد روی چشم‌هایش... مزه خون زیر زبانش دوید...

روی صورتش که دست کشید به تاول‌ها رسید؛ بزرگ، آبدار! تاول‌ها روی بدنش راه افتاده بودند انگار، سرخ می‌شدند و پف می‌کردند. زن، مرگ را همان روز دیده بود؛ اول ترسیده بود از تاول‌ها، از گرد سپید. مرگ اما همان موقع خیلی‌ها را با خود برده بود؛ زن را فقط نشان کرده بود... زن 21 سال است مرگ را به انتظار نشسته، مرگ خیلی وقت‌ها نفس به نفسش آمده، زن اما هنوز نفس می‌کشد... مثل خیلی از سردشتی‌های دیگر...

 سرفه‌هایی تمام نشدنی

باد و خاک جلوتر از ما، در کوچه‌های سردشت سرک می‌کشند و داغ قدیمی «دادا ‌ابراهیم» و «لیلا» را زنده می‌کنند، باد که می‌آید، خاک که بلند می‌شود، دادا ابراهیم می‌ماند و سرفه‌های خشکی که تمام نمی‌شود. باد بین دیوارهای کوتاه خانه‌ها می‌پیچد و خاک کوچه را بر سرِ ما و گلوی زخم خورده سردشتی‌ها می‌ریزد!

«اینجا بیشتر آدم‌ها شیمیایی هستند!» این را لیلا فتحی می‌گوید و با دست ما را دعوت می‌کند به داخل خانه‌اش، خانه بزرگ است. لیلا رد نگاه ما را می‌گیرد: «اگر بچه‌هایم زنده بودند، این‌قدر سوت و کور نبود اینجا.» حرفی از تکرار نیست، درد که می‌آید برای لیلا هر روز هفتم تیر می‌شود و لیلا از تکرار این همه درد بیزار است: «نمی‌خواهم یادم بیاید اما همین که چشم‌هایم را که می‌بندم انگار اینجا را تازه بمباران کرده‌اند.»

لیلا ما را دنبال خودش می‌کشد داخل اتاق: «اینجا را ببینید همین جا خوابیده بودم که شیمیایی زدند. دختر و پسرم هم همین‌جا بودند، دادا ابراهیم خانه نبود.» نگاهش را می‌دوزد به کنج اتاق: «اینجا پسرم خوابیده بود.» بغض می‌کند: «اینجا دخترم با عروسکش بازی می‌کرد.» نمی‌گوید اما دلش می‌لرزد برای اینکه دوباره صدای بچه از این خانه بلند شود، سکوت اما تنها یادگار خردل است روی در و دیوار خانه لیلا؛ ناخواسته و رنج‌آور، مثل پوست همیشه ور‌آمده شوهرش دادا ابراهیم!

سردشتی‌ها سال‌هاست که صف کشیده‌اند پشت در بهشت، «تیمن» از 6 ماهگی توی صف ایستاده! همسن و سال است با حادثه بمباران، نگاه بی‌حالتش را می‌ریزد توی چشم‌های ما: «6 ماهه بودم که شیمیایی شدم، مادرم همان موقع شهید شد با صبیه خواهرم که 5 ساله بود.»

کارت جانبازی‌اش را جلو می‌آورد: «نام و نام‌خانوادگی جانباز: تیمن سعیدپور؛ شهر: سردشت؛ استان: آذربایجان غربی»

می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید همیشه درد داشته‌ام... توی پرونده‌ام هم نوشته‌اند جانباز شیمیایی70 درصد، دوست دارم یک روز این دردها تمام شوند، تاول‌ها گُم شوند...»

 این داغ کهنه 

حرف‌های مردم سردشت تمامی ندارد، کافی است پای صحبت اهالی بنشینیم. «فرخنده شافعی» هم یک جانباز شیمیایی است مثل بقیه مردم سردشت. با این تفاوت که سردشت را یک ماه بعد از حادثه ترک کرده و برای معالجه به کانادا رفته، از تنها خیابان اصلی شهر، بلوار شهدای هفتم تیر می‌گذریم و به سرچشمه می‌رسیم: محله بچگی‌های فرخنده، فرخنده43 سال پیش همین جا به دنیا آمد، بزرگ شد، عروسی کرد، بچه‌دار شد، فرخنده 21 سال پیش همین‌ جا شیمیایی شد، فرخنده به دردها و سرفه‌های گاه و بی‌گاه عادت کرده است اما از روز حادثه که می‌گوید بغض می‌نشیند توی گلویش، خودش هم می‌داند این داغ کهنه نمی‌شود! «فکر کنم پنجشنبه بود، خانواده خواهرم، با چند تا از فامیل‌های شوهرم خانه ما دعوت بودند. چون ما تازه برگشته بودیم سردشت.

من از هواپیما، از بمباران خیلی می‌ترسیدم... از ترس بمباران چندماه را با شوهرم و پسرم توی روستاهای اطراف زندگی می‌کردیم، تازه یک هفته بود که برگشته بودیم سردشت و همه آمده بودند دیدن ما. ساعت از 4 گذشته بود، من نزدیک سماور شدم چایی بریزم، سماور کنار پنجره آشپزخانه بود. از پنجره هواپیما را دیدم، وحشت کردم، همیشه هواپیماها که می‌آمدند بالای سر شهر صدایشان شنیده می‌شد اما این یکی این‌قدر بی‌صدا بود که هیچ‌کس نفهمیده بود. همان موقع داد زدم: دایا، فرشته، جعفر! فانتوم‌ها آمدند! پسرم، رامیار نزدیکم نبود، نمی‌دانم کی بغلش کرد برد زیرزمین. من که خواستم از آشپزخانه بیرون بیایم، دیدم ناهید دختر خواهرم پایین دامنم را گرفته، لباس نارنجی پوشیده بود، هنوز یادم است، ناهید دو سالش بود، به ماه نکشیده شهید شد...»

به اینجا که می‌رسد بغض می‌کند: «ناهید را بغلش کردم و دویدم سمت زیرزمین، داخل حیاط که شدم دیدم همه ایستاده‌اند بالا را نگاه می‌کنند، انگار یک عالم گرد سفید پخش کرده باشند توی هوا، دایا گفت: فرخنده لباست؟!! نگاه کردم دیدم پیراهنم، دامنم سوراخ سوراخ شده... یک نفر داد زد: فرار کنید شیمیایی زده‌اند! ما هم دویدیم سمت زیرزمین. نیم ساعت آنجا بودیم، هنوز هیچ‌کس از ما حالش بد نشده بود، من هم فقط نگران لباسم بودم که سوراخ سوراخ شده بود اما کم‌کم استفراغ‌ها شروع شدند... همین موقع‌ها بود که با بلندگو اعلام کردند: مردم از زیرزمین‌ها بیرون بیایید و چشم‌هایتان را بشویید، ما هم همگی رفتیم سر حوض و با همان آب سرو صورتمان را شستیم، حالمان که بدتر شد با اتوبوس راه افتادیم سمت بانه... داخل اتوبوس انگار که تنور روشن‌کنی پر بود از بخار و دود خاکستری چون همه نفس می‌کشیدند، آن موقع هنوز چشم‌هایم می‌دید.

 نزدیک بانه، بلقیس جاری‌ام گفت: «فرخنده یک کم آب بیار، همین که بلند شدم آب بیاورم دیگر هیچ جا را ندیدم، گفتم بلقیس من نمی‌بینم! گفت: من خیلی وقت است که چشم‌هایم نمی‌بیند.»

21 سال گذشته اما دردهای فرخنده هنوز تازه‌اند، سال‌هاست که شب و روزش را با درد تنگی و چسبندگی حنجره و گلو می‌گذراند، حنجره‌اش بعضی وقت‌ها آن‌قدر کوچک می‌شود که نفسی هم اگر مانده باشد برایش بند می‌آید: «اینجا توی سردشت هیچ امکاناتی برای امثال من نیست، من باید سالی 2 بار با لیزر راه حنجره‌ام را گشاد کنم، مردمک چشم‌هایم کریستال می‌سازند...گرد و خاک برایم خوب نیست اما اینجا هنوز بیشتر کوچه‌هایش خاکی است.»

کوچه‌های سردشت شاید شبیه گذشته نباشند اما فرخنده راه را می‌شناسد، از بلوار هفتم تیر به سمت شمال می‌رویم. به سمت تنها گورستان سردشت، فرخنده از وقتی که آمده هر روز کارش این است، هنوز یادش است که قبرستان به سال نکشیده بزرگ شد: «خیلی‌ها همان تابستان از عوارض خردل شهید شدند، خیلی‌ها هم شیمیایی شدند و توی سال‌های بعد مردند، من که نبودم اما دایا تعریف می‌کند هر روز که از قبرستان برمی‌گشتیم می‌شنیدیم یک نفر مرده، می‌گفتند فلانی سرش درد می‌کرد، مُرد! فلانی کور شد، مُرد! زن‌های حامله تا چند سال بچه سقط می‌کردند، حتی اینجا گل و گیاه هم درنمی‌آمد تا یک مدت...»

ایستاده‌ایم زیر تیغ آفتاب، بوی گلاب می‌آید و خاک خیس‌خورده روی قبرها، فرخنده حرف می‌زند و ما چشم می‌گردانیم روی قبرها، بیشترشان نوشته ندارند، قبر ناهید را پیدا نمی‌کنیم...

 خردل بخت‌ها را سیاه کرد

«سردشت» شهر مرده‌هاست، زنده نیست و این تمام واقعیت این شهر است؛ سرزمین آدم‌هایی که رویاهایشان را در روزهای خوش قبل از تیر 1366 جا گذاشته‌اند، آدم‌هایی که به چشم دیده‌اند سردشت زمینش سبز بود، آسمانش آبی بود و بخت آدم‌هایش سفید اما خردل که روی تن شهر نشست بخت همه سیاه شد...

کد خبر 56264

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز