«پس از خواندن بسوزان» (خوندی، بسوزونش) اگرچه ابتدا به ساکن ممکن است توی ذوق بزند اما 2نکته بلافاصله بعد از گذشت 10دقیقه ابتدایی فیلم حسابی توی چشم میآید: اولی همان طنز مستتر و گاهی هتاک تمامی فیلمهای کوئنها و دومی ارائه بازیهای خوب و متفاوت با کاراکترهایی که از هنرپیشههای آشنایمان در این فیلم میبینیم. این روند شاید در تمامی کارهای کوئنها نباشد.
برادران کوئن از آن دسته فیلمسازانی هستند که به غایت به تماشاگرانشان احترام میگذارند، اما اهل باج دادن و مثلا اینکه یک سکانس معرفی بگذارند، نیستند. «بزرگ کردن آریزونا» را به یاد بیاورید یا حتی «قساوت غیر قابل تحمل» و یا کار کمتر استقبال شدهشان یعنی « قاتلین پیرزن». فارگو با کمی تفاوت البته به معرفی کاراکتر «مک دور ماند» میپردازد، اما مثلا در «لبوفسکی بزرگ» یا حتی «وکیل هادتساکر» باید با فیلم همراه شوی تا خلقالله را بشناسی.
با همین همراه شدن است که تفاوت بازی کاراکترها (به سبب نوع بازی گرفتن کارگردان از آنها) توی چشم میآید و دریافت این مهم چقدر میتواند برای علاقهمندان به سینمای کوئنها لذت بخش باشد. مثلا در «بعد از خواندن بسوزان» با یک آنالیزور سازمان سیا طرف هستیم که آنچه از رفتارهایش دریافت میکنیم اصلا با سایر کاراکترهای مشابه جور در نمیآید. به هر حال مثلا هنرپیشهای در نقش یک بازیکن فوتبال آمریکایی در هر فیلمی با هر داستانی قطعا لباس بازی میپوشد و در صحنه تمرین یا بازی، مقررات اجرا میشود و نمیآیند توپ بسکتبال را به آنها بدهند با این ترفند که بله ما فیلمی متفاوت ساختیم.
اما کوئنها اهل این حرفها نیستند. آزبورن کاکس(با بازی هیستریک و البته پر انرژی جان مایکوویچ) در نقش تحلیلگر سیا؛ چند تا سوتی داده که هم میخواهد و هم نمیخواهد آنها را برطرف کند.
کار به آنجایی میرسد که سر و کله 2، 3 نفر پیدا میشود که از این سوتیها خبردار میشوند. ورود آنها به خلوت کاری آزبورن کاکس البته بیخطر نیست؛ چرا که معروف است. او میتواند با 2انگشت فقط یکی از دستانش کله طرف مقابل را بپراند. با این حال حقالسکوت گرفتن برای کله خرابهایی چون «لیندا لیزک» و «چاد فلهایمر» آنقدر جذابیت دارد که این دو (به ترتیب با بازی فرانسیس مک دورماند و برادپیت) تن به خطر بدهند و بخواهند آزبورن را تیغ بزنند. از دیگر سو، سر و کله یکی 2 نفر دیگر هم پیدا میشود که به ماجرا ربط پیدا میکنند و در راس آنها «هری فارر» قرار دارد. کله خرابی به ظاهر شیک پوش اما هوسباز و بددهن که در قانون خودساخته زندگیاش؛ حمل اسلحه مانند داشتن آدامس در جیب بغلی است. مجموع تمام این کاراکترها و ربط آنها به داستان آزبورن کاکس اگرچه به همان دعوا سر لحاف ملانصرالدین شباهت دارد؛ اما داستان بیکم و کاست و قابلی است.
بازیهای متفاوت
برادپیت در نقش خودش تفاوتهای آشکاری با دیگر شمایلش نشان میدهد. آب زیر کاه بودن او با فیزیک حرکتی و خاصاش و حتی طرز بیانش از او معجونی ساخته که گویی برای اولینبار بازیگری به نام برادپیت را میبینیم که دارد غوغا میکند. این روند به گونهای کمتر برای «جورج کلونی» هم وجود دارد. او در نقش «هری» (کسی که متخصص در هر گونه ایجاد ناهنجاری است) اگرچه عقلی ندارد اما در لحظاتی از فیلم خودش را یک دانای کل حساب میکند و همین تیپیکال بودنش به قوت طنز مستتر در این فیلم همانند دیگر آثار کوئنها کمک میکند( ای برادر کجایی را به یاد بیاورید).
شوخی با مککارتیسم
«بعد از خواندن بسوزان» با همه این تعاریف اما آنچنان که باید مانند «جایی برای پیرمردها نیست» یکدست نیست ( اصلا و شاید فیلمی مانند جایی برای پیرمردها نیست دیگر ساخته میشود؟) «بعد از خواندن بسوزان» بیشتر به یک «کمدی دلهرهآور» شبیه است و کوئنها که استاد شکستن قواعد ژانرها هستند از دل داستانی که میتوانند بار سیاسی و مربوط به دوران مک کارتیسم داشته باشد و حتی کاراکترهای اصلیاش ماموران سیا هستند؛ یک تریلر کمیک با لحظههای وهمانگیز و پر از دلهره و البته با نمک از کار در میآورند.
اینچنین است که عمده کاراکترهای اصلی و فرعی را دچار سردرگمی و بلاهت ذاتی میبینیم که این بلاهت وقتی میخواهد اسباب زرنگی باشد بدجوری سیستم را به هم میریزد. برادپیت و فرانسیس مک دورماند جان مالکوویچ را دوره میکنند تا به حقالسکوت برسند؛ از آن طرف کارمندان سیا و رئیسشان مدام از طراحی و رهبری عملیاتهای منطقی صحبت میکنند تا اینکه سر و کله هری یا همان جورج کلونی پیدا میشود که آنچه داستان تاکنون طی کرده را به هم بریزد. کوئنها از این آشفتگی در داستانها این قصد و منظور را دارند که جامعه آمریکایی غرق در شلوغی و بینظمی به تصویر بکشند و بارها و بارها (حداقل از 1996 و بعد از فارگو این تز را اعلام کردهاند) این خط سیر را در فیلمهایشان نشان دادهاند اما در مورد «بعد از خواندن بسوزان» یک نکته مهم بیجواب میماند و آن هم فیلم ساخته کارگردان و تفاوتش با فیلم ساخته بازیگران است.
دین سینما به کوئنها
کوئنها در اکثر فیلمهایشان؛ یکی 2 جین ستاره یا سوپراستار ندارند و اگر هم دارند یکی 2نفر هستند چرا که بازیگر محور نیستند. اما در این فیلم؛ سوپراستارها در موارد بسیاری باعث جلو رفتن (نمیخواهم بگویم نجات فیلم داستان) میشوند؛ روندی که در دیگر آثار آنها به ندرت میتوانیم رگههایی از آن را بیابیم. با همه اینها؛ سینمای هالیوودی به کوئنها مدیون است. آنها ساختار شکنی میکنند و برای روایت داستانشان هرگز به پلانهای منفور و مهجور متوسل نمیشوند.تفاوت آنها در همین ساختارشکنی از نوع کوئنها است.
قواعد ژانر برای آنها مفهوم ندارد؛ چرا که قصد و نیت آنها برای فیلمسازی، ساخت یک اثر مجلل نیست. آنها سینما را اگرچه نیافریدند؛ اما ذات اصلی و معنا و مفهوم حقیقی هنر هفتم را احیا کردند و داستانهایشان با همه بالا و پایینها جذابیت دیدن دارد. فقط تصور کنید با قهرمان اصلی داستان بعد از خواندن بسوزان، اگر کارگردانی دیگر میخواست این فیلم را بسازد ممکن بود نتیجه چه از کار درآید.
حتی شاید این داستان به گونهای تبدیل به یک تریلر جنایی و پلیسی میشد؛ داستانی که درباره یک آنالیزور سازمان سیا است که قصد دارد خاطراتش را روی کاغذ بیاورد و تبدیل به CD کند و البته هنوز در این راستا تصمیم قطعیاش را نگرفته است. به هر حال او شروع به کار میکند و در همین گیر و دار همسرش که قصد دارد از او جدا شود متوجه این فایلها میشود. آشنایی او با یک آدم عوضی و پیدا شدن سر و کله 2 نفر که آنها هم از ماجرای فایلها مطلع هستند و قصد اخاذی از مامور سیا را دارند، داستان را به پیش میبرد... همین چند خط میتوانست حداقل 2 تا جنازه را در نیم ساعت اول فیلم روی دست کوئنها بگذارد؛ اما تفاوت آنها با دیگران در این است که از این داستان یک تریلر کمیک آن هم با انبوهی سیناپس تحویل تماشاگر میدهند. اینها همه نشان دهنده دین سینما به برادران کوئن است. خلاقیت کوئنها هنوز سینما را میتواند برای علاقهمندان به فیلمهای آنها هنری ناب جلوهگر کند و آیا همین بس نیست؟