دستهایت را بلند کن و بگو: خدایا به من صبر بده...» مادر دست بر پیشانی پرچروکش میگذارد و سکوت میکند. انگار با زبان بیزبانی میخواهد بگوید جمشید خوب نسخهای برایش پیچیده. مادر سربلند میکند و با چشمهای مهربانش به عکس عزیز سفرکردهاش خیره میشود و میگوید:
«در تمام این سالها، این حرف جمشید در گوشم صدا میکرده و یک لحظه در انجام وصیتش کوتاهی نکردهام. شاید اثر همین دعاها هم باشد که در فقدان او، از همه صبورتر و مقاومتر، من بودهام. در اولین روزهای پاییز، در محله شوش شرقی، مهمان خلوت مادر مهربان شهید مفقودالاثر «جمشید حاتمی» بودیم و او ما را به ضیافت خاطرههای پسرش برد....
«جنگ که شروع شد، جمشید 17ـ16 ساله بود. پدرش گفت: این جوانها باید بروند از انقلاب دفاع کنند. خب راست میگفت. چون امثال جمشید بودند که با پخش اعلامیه در مدارسشان و همراهی خانوادههایشان در تظاهرات ضدحکومتی، به پیروزی انقلاب کمک کرده بودند.
پدرش دور از چشم من، برگه رضایتنامه اعزام به جبهه را برای جمشید امضا کرده بود، اما من هنوز تردید داشتم. بالاخره یک روز دوست جمشید ¨شهید احسانی به خانهمان آمد و گفت: اجازه میدهید جمشید همراه من به جبهه بیاید؟ یک آن، انگار روحم پرکشید و دلم قرص شد.
گفتم: چرا اجازه نمیدهم؟ پسرم را به علیاکبر حسین¨ع سپردم...» جمشید رفت و در مجموع حدود 4 ماه در جبهه خدمت کرد. هر چند اینجا هم که بود، یک لحظه آرام و قرار نداشت و کمتر در خانه میدیدیمش...» مادر انگار هنوز خستگیها و بیخوابیهای جگرگوشهاش را از یاد نبرده که آهی میکشد و در ادامه میگوید:
«تا نزدیک سحر در مسجد امامرضا¨ع یا مسجد الزهرا¨س محله قدیمیمان ـ اتابک ـ در بسیج فعالیت میکرد و گاهی هم در محل نگهبانی میداد. سحر که به خانه میآمد، بلافاصله میرفت پشت دستگاه پلاستیکسازی پدرش مینشست و مشغول کار میشد. آفتاب که میزد، کیف و کتابش را جمع میکرد و راهی مدرسه میشد. بعد از ظهر دوباره راهی بسیج مالکاشتر میشد و فعالیتش را از سر میگرفت.
اصلاً خواب و استراحت نداشت. گاهی هم که میخواست بخوابد، وقتی برایش تشک پهن میکردم، میگفت: بچهها در جبهه روی خاک میخوابند، من روی تشک بخوابم؟ تشک را جمع میکرد و میگفت: همین فرش هم اضافی است...» مادر سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «یک چیز دیگر بود.
در فامیل نمونه بود. حسن خلقش زبانزد بود. هیچوقت اهل اخم و ترشرویی نبود. آزارش به هیچکس نمیرسید. از همان بچگی خیلی با ادب بود، طوری که حتی از شنیدن ناسزا و حرفهای زشت از زبان دیگران هم ناراحت و برافروخته میشد و با چنین افرادی، دوستی نمیکرد.
احترام همه را داشت، بزرگ و کوچک هم برایش فرقی نمیکرد. به همین خاطر هم بود که همه دوستش داشتند. کل سرگرمیهایش خلاصه میشد در فعالیتهای مدرسه و مسجد و بسیج. عبادت و انجام واجبات را هم از 7 سالگی و خودجوش شروع کرد و در همان نوجوانیاش، بارها وقتی نیمههای شب از خواب بیدار میشدم، او را در حال نماز میدیدم...»
برای اولینبار برای آخرینبار
«آن موقع، تلفن نداشتیم. جمشید دوشنبهها به بنگاه املاک محله زنگ میزد و با پدرش صحبت میکرد، اما او برای اینکه دلتنگیهایم تازه نشود، به من نمیگفت. یک روز خودم به بنگاه رفتم و آقاسید را قسم دادم که این بار که جمشید زنگ زد، خبرم کند. بالاخره آن روز رسید و توانستم صدای جمشید را بشنوم.
گفت: «حلالم کن. اگر اذیتت کردم، از روی بچگی بود.» گفت: «من موقع جبهه رفتن از مادربزرگ خداحافظی نکردم. شما برو اصفهان خانه مادربزرگ، من هم میآیم.» من رفتم اصفهان و جمشید برای اولین و آخرین بار به مرخصی آمد. میگفتند در تهران از همه اقوام خداحافظی کرد.
وقتی به اصفهان آمد، کل دیدارمان یک ربع طول کشید. عجله داشت به منطقه برگردد. وقتی راهی ترمینال میشد، گفت: «دوشنبه آینده زنگ میزنم اما دیگر هیچ وقت صدایش را نشیندم...»
میخواهم گمنام باشم
«مدتی از جمشید بیخبر بودیم. دلنگرانیهایم مرا به سقاخانه سر خیابانمان کشاند. خدا را به قمربنیهاشم قسم دادم که خبری از زنده بودن یا شهادت پسرم به من برساند. همان شب خواب دیدم در بیابانی هستم. در گوشهای از بیابان، جمشید را با تجهیزات بیسیم دیدم، ناگهان گلولهای به پایش اصابت کرد. به طرفش دویدم. در همان حین، گلوله دیگری به سینهاش اصابت کرد و من از خواب پریدم.
دوباره چشمهایم سنگین شد و این بار، امام خمینی ¨ره و حاج احمدآقا را در مقابل خانهمان دیدم. پیکر بیجان جمشید روی دستهای امام¨ره بود. گفتند: «آمدهایم امانتیات را به تو برگردانیم.» گفتم: «کدام امانت؟ من پسرم را در راه جد شما، در راه علیاکبر امام حسین¨ع دادم، او را پس نمیگیرم.»
دوباره از خواب پریدم. از آن روز، 18 روز طول کشید تا خبر شهادت جمشید را آوردند. دل مادر بعد از 27 سال، هنوز تاب روایت پر کشیدن جگر گوشهاش را ندارد اما باز هم صبوری میکند و میگوید: «از خرید برمیگشتم که دختربچه همسایهمان که ناشنوا بود، به طرفم دوید.
با ایما و اشارههای او و تلاشی که میکرد تا صحنه کشته شدن یک نفر با تفنگ را بازی کند، همه چیز را فهمیدم و از هوش رفتم. غوغایی برپا شد. پیکر جمشید را نیاورده بودند و بنیاد شهید شهادتش را نمیپذیرفت. تا اینکه همرزمش به بنیاد رفت و گفت: «وقتی جمشید زخمی شد، او را روی دوش گرفتم و تا مسافتی به عقب آوردم اما او در میانه راه به دلیل شدت جراحات، به شهادت رسید.
از آنجا که در محاصره عراقیها بودیم و باید به سرعت و مخفیانه خودم را به نیروهای خودی میرساندم، دیگر نتوانستم او را با خود ببرم. پیکرش را روی تپه گذاشته تا در فرصت مناسب برگردم و او را به عقب ببرم. اما ساعتی بعد، عراقیها آن منطقه را تصرف کردند و پیکر جمشید به دست آنها افتاد...»
مادر آهی میکشد و در ادامه میگوید: «جز کارت شناسایی جمشید که 4 سال بعد از طریق صلیب سرخ به دستمان رسید، دیگر هیچ نشانهای از او دریافت نکردیم. ناراضی نبودم چون این خواست قلبی جمشید بود. همیشه به من میگفت: «دعا کن مجروح و جانباز نشوم.
نمیخواهم مایه سختی و زحمت تو باشم. فقط دوست دارم شهید شوم، آن هم شهید گمنام... و بالاخره به آرزویش رسید.» مزار یادبود تنها دلخوشی مادر... پیکر جمشید به دستمان نرسید و اصرارهای ما برای گرفتن مزار یادبود برای او بیفایده بود. پدرش قبول نمیکرد و میگفت:
«شهید گمنام، مزار نمیخواهد... یکی ـ 2 سال گذشت تا اینکه علی ـ پسر یکی از اقوام، که خیلی با جمشید دوست بود ـ شهید شد. در همان روزهای اول شهادت علی، او را در یک دشت سرسبز و مراتع کشاورزی، خواب دیدم. مشغول کار بود. گفتم: «پس جمشید کجاست؟» به بالای تپه اشاره کرد و گفت: «آنجاست. دارد آبیاری میکند. بعد رو به من کرد و گفت:
«ما همیشه کنار هم هستیم. خانههایمان کنار هم است. هیچ وقت از هم دور نمیشویم... وقتی در مراسم شب هفت علی، خوابم را برای خانوادهاش تعریف کردم، آنها خیلی متأثر شدند. با پدر جمشید صحبت کردند و گفتند: «حالا که علی گفته، خانه من و جمشید کنار هم است، رضایت بدهید یک مزار یادبود کنار مزار علی برای جمشید بگیریم،
اینطوری حداقل مادرش جایی در بهشتزهرا ¨س دارد که کنارش بنشیند و یاد جمشید کند... خلاصه آنقدر اصرار کردند تا بالاخره رضایت پدر جمشید را جلب کردند و حتی سنگ مزار جمشید را هم خودشان تهیه کردند. حالا مثل باغهای بهشت، علی و جمشید در بهشتزهرا ¨س هم کنار هم هستند...»
همشهری محله - 15