مجموع نظرات: ۰
چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۵ - ۰۸:۱۲
۰ نفر

نسیم جاوید: «آشپز ما در منزل خودتان باشید.»؛یک روز، خیلی اتفاقی مابین صفحات روزنامه، چشمش به این آگهی افتاد و بعد با خود فکر کرد که شاید این همان راه‌حل مشکلاتش باشد... .

حالا یک سال از آن ماجرا می‌گذرد و او آشپز غذاهای چند شرکت در خانه خودش است. هر روزش را مثل زن‌های دیگر با خرید مایحتاج روزانه شروع می‌کند؛ با این تفاوت که مقدار خریدهایش از نیم‌کیلو و یک‌کیلو به 40–30کیلو تغییر کرده است؛ انگار برداشتن دسته‌های سرد و گل‌آلود سبزی و انباشتن آنها روی هم، برایش عادی شده و دیگر به نگاه‌های متعجب و کش‌دار زنان محل عادت کرده است. حالا بارزدن آنها روی هم و کشاندن‌شان روی یک زنبیل فلزی چرخ‌دار، حکایتی دیگر است.

 صدای جیرجیر چرخ‌ها در حالی که با عبور از هر سنگریزه تغییر مسیر می‌دهند، یعنی او در حال عبور از کوچه است. او روزی دیگر را آغاز کرده و باید سر ساعت12 غذاهای آماده‌شده را برای شرکت‌هایی که برای‌شان کار می‌کند، بفرستد.

اگر تا اینجای متن در تلاش هستید تا او را تصور کنید، لطفا چهره شکسته زنی که ناتوانی و غم و عجز در نگاهش موج می‌زند را فراموش کنید، چرا که روشنی و انرژی چهره‌اش هر روز صبح، راس ساعت هفت از انتهای کوچه نمایان می‌شود. او با انگیزه‌ای وصف‌نشدنی و با شادابی هرچه تمام‌تر کار می‌کند و اگر کسی از او بپرسد «چرا؟» هیچ‌وقت جوابی دستگیرش نمی‌شود؛ چرا که نمی‌خواهد سفره دلش همیشه باز باشد. اما هر چه خودداری کند، فرقی ندارد؛ نگاه‌های کنجکاو و علامت سوال‌های بالای سر همه زن‌های محل، بالاخره کار خود را می‌کند.

همه‌چیز از پرس‌وجوها آغاز می‌شود؛ از یکدیگر می‌پرسند و به جوابی نمی‌رسند. هیچ‌کس او را به‌درستی نمی‌شناسد و خبر از خریدهای کلان روزانه‌اش ندارد. چند وقتی شایع می‌شود که او برای اهالی محل، سبزی پاک می‌کند. زنان سفارش می‌دهند و او می‌گوید: «نه!»؛ هنوز نمی‌خواهد چیزی بگوید؛ احساس می‌کند هر چه مخفی‌تر، بهتر. مردم فضول بیکار، یک جا بند نمی‌شوند.

بالاخره یک نفر خبر از چهره همسرش می‌آورد که نشانه‌های اعتیاد به آن چسبیده. خبر می‌پیچد؛ او کار می‌کند. همسرش معتاد است. بیکار است. زندگی بچه‌هایش را او می‌چرخاند. شایعه‌ها نیز اضافه می‌شود. می‌گویند قصد طلاق دارد. او بی‌اعتناست. حرف‌ها را می‌شنود یا به گوشش می‌رسد. فرقی نمی‌کند؛ انگار می‌خواهد همه چیز مرموز بماند حتی اگر مثل یک کبک سر در برف کرده باشد.

زن‌های محل، دیگر حوصله‌شان سر رفته است. شاید هم به حضور فعال او عادت کرده‌اند. حالا آرام‌آرام حرف‌های دیگری به گوشش می‌رسد؛ «او یک زن ستودنی است. مثل یک مرد کار می‌کند. چقدر شکیبا و صبور است.»

این جمله‌ها نیز عمری دارند و باید به سرگرمی‌ دیگری تبدیل شوند؛ همین اتفاق نیز می‌افتد. قطعا او باعث پیش‌رفتن همه ماجراست؛ او با سکوت و اراده‌ای که هیچ‌کس نمی‌داند از کجا نشأت گرفته.

حالا زن‌های محل به فکر افتاده‌اند؛ «نگاه کن، ما به فکر نوکردن ظرف‌هایمان هستیم، او چطور کار می‌کند! ببین چطور از ساده‌ترین کاری که همه زن‌ها می‌دانند، پول درمی‌آورد! ببین چطور اهل زندگی است. می‌گویند که می‌خواهد شوهرش را درمان کند...».
و او بی‌اعتناست؛ چه آسمان برفی باشد و چه آفتابی. هر روز صبح، زنبیل چرخ‌دارش به دنبالش می‌آید و هر روز نگاه‌ها و همه خریدهایش منتظر او هستند.

کد خبر 11423

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز