سه‌شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۳:۲۲
۰ نفر

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: انتخاب آدمی برای چگونه زیستن و نگرش او در این گونه زیستن، داستان و حکایات بیشماری دارد، از آن جمله داستان مرد هیزم‌کش حمام...

حکایت است که در روزگاران بسیار دور، عالم بزرگی خواب می‌بیند که به او اشارت می‌کنند تا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه‌ مرد هیزم‌کش حمام را از نزدیک نظاره کن...

عالم بزرگ دو شب متوالی این خواب را دید و توجهی نکرد، ولی شب سوم با دیدن دوباره همان خواب، قصد  را عزم کرد تا  به آن حمامی که در خواب اشارت شده بود، برود.

او نمی‌دانست چه چیزی در انتظار اوست. با این‌وجود، برای کشف راز ، اشارت آن خواب حاضر بود هر کاری را انجام دهد. به همین خاطر توشه سفر بست و راهی شد تا حمام و آن مرد هیزم‌کش را پیدا کند...

وقتی به مکانی که در عالم خواب گفته شده بود، رسید در گوشه‌ای به نظاره ایستاد. او مرد هیزم‌کش حمام را دید که با زحمت زیاد در آن هوای گرم از فاصله بسیار دور برای گرم کردن آب حمام هیزم جمع کرده و می‌آورد. او برای انجام درست این کار استراحت را بر خود حرام کرده بود.

بعد‌ از مدتی که مرد هیزم‌‌کش از کار سخت خود فارغ شد، مرد عالم به نزدیک او رفت و سر صحبت را با او باز کرد.

به او گفت: سلام برادر، خسته نباشی. می‌بینم که کار بسیار سختی داری و در این هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت بسیار دور می‌آوری و برای استحمام مردم آب گرم می‌کنی... چگونه است، روزگارت؟ آیا راضی هستی؟

مرد هیزم‌کش گفت: درمانده نباشی برادر...خدار رو شکر ... این نیز بگذرد...و سکوت کرد.

مرد عالم بدون درک و فهم چیزی باز گشت و سالی گذشت... او دوباره همان خواب را دید. این بار بدون درنگ به همان حمام مراجعه کرد. در آنجا دید که مرد هیزم‌کش، کارش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می‌گیرد.

حکیمانه

مرد عالم خوشحال وارد حمام شد و گفت: سلام برادر، سال پیش که آمدم اینجا کار بسیار سختی داشتی... ولی اکنون می‌بینم که کارت راحت‌ترشده است.

مرد که صندوق‌دار حمام‌ شده بود، پاسخ داد: آری برادر ، این نیز بگذرد...

دوسال بعد عالم بزرگ برای چندمین بار همان خواب و اشارات را دید. بسیار متعجب شد و این بار زودتر به محل حمام رفت، ولی مرد صندوق‌دارحمام را ندید. به ناچاراز مردم محله جویای احوال او شد.

 به او گفتند: او دیگر در حمام کار نمی‌کند. در بازار شهر تیمچه‌ای دارد و در حال حاضر یکی از تاجران و معتمدین بزرگ شهراست. مرد عالم بی‌درنگ به بازار رفت و پرس و‌جو کنان به تیمچه مرد هیزم کش یا تاجر رسید.

وقتی مرد را دید با خوشحالی گفت: سلام برادر، خدا را شکر... تا چندی پیش هیزم‌کش حمام بودی، ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار وصاحب تیمچه‌ای به این بزرگی شده‌ای...

مرد تاجر با همان لحن همیشگی گفت: خدار رو شکر برادر، این نیز بگذرد...

مرد عالم تعجب کرد، پرسید: چرا دوست من، کار و موقعیت بسیار خوبی داری، چرا بگذرد؟ مرد تاجر سوکت کرد و گذشت...

چندی گذشت، این بار مرد عالم از روی کنجکاوی،  خود به دیدن  دوست هیزم‌کش و تاجرش در بازار رفت. ولی او را  آنجا نیافت. از اهالی بازار جویای احوالش شد.

 بازاریان به او گفتند: او دیگر اینجا نیست. چرا که روزی پادشاه به دنبال فرد مورد اعتمادی برای خزانه داری شهر می‌گشت و بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد. از این رو او را انتخاب و به سمت خزانه‌داری شهر گماشت.

این مرد تاجر و معتمد در مدتی کمی از نزدیکترین افراد و دست راست پادشاه شد. چون پادشاه فرزند ذکور نداشت و نیز او را امین مال مردم می‌دانست، وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش کنند.

کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد، اکنون او پادشاه است. مرد عالم بی‌درنگ به سوی کاخ پادشاهی رفت واز نزدیک شاهد پاداشاهی هیزم کش قبلی و پادشاه فعلی شد...

با اجازه نگهبانان جلو رفت و خود را معرفی کرد وگفت: سلام برادر...خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی  می‌بینم...

 پادشاه فعلی وهیزم‌کش‌ سابق حمام گفت: خدار رو شکر برادر.سلامت باشی....ولی این نیز بگذرد...

مرد شگفت زده شد وگفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ و باز با سکوت مرد روبرو شد...

سفر بعدی که مرد عالم به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است... او بسیار ناراحت شد و به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد...

این بار مردعالم با دیدن سنگ قبر پادشاه شوکه شد. چرا که راز اشارات آن خواب را به یک‌باره دریافت. بر روی سنگ قبری که معلوم بود، پادشاه در زمان حیاتش آن را آماده کرده است، چنین خواند؛

آری برادر... این نیز بگذرد...

کد خبر 181112
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز