شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶ - ۰۴:۲۳
۰ نفر

زهرا سپیدنامه: عادت کرده‌ایم. به این زندگی معمولی و بی‌دردسر عادت کرده‌ایم.

 اینکه صبح اول وقت از خانه بیرون بزنیم و شب خسته و کوفته برگردیم خانه؛ اینکه حواسمان به کم و زیاد شدن حقوقمان باشد و دو دو تا چهارتای زندگی‌مان؛ غصه قبض آب و برق بخوریم و  اجاره خانه.

 دکترحمیدرضا اسکاش هم از همین چیزها ترسید که ناگهان از اتوبوس روزمرگی پیاده شد و تصمیم گرفت بقیه راه زندگی را با پای پیاده طی کند و حالا بعد از گذشت 9 سال از آن تصمیم سرنوشت‌‌ساز، دکتر اسکاش احساس می‌کند هنوز به مقصد نرسیده است.

پزشک‌شدن سخت است. باید 7 سال از عمر و جوانی‌ات را به درس‌خواندن بگذرانی. دانشجویان پزشکی آدم‌های باانگیزه‌ای هستند. همه‌شان بچه درسخوان هستند. بیشتر برای خدمت به همنوعانشان قدم در این راه دشوار گذاشته‌اند؛ هرچند وقتی فارغ‌التحصیل می‌شوند، می‌افتند به روزمرگی. دکتر اسکاش یکی از همین دانشجویان بود؛ یکی از همین آدم‌های بااستعداد که تصمیم گرفت دینش را به دنیا ادا کند.

 تست‌زنی در میدان جنگ
«درسخوان بودم. آن‌موقع (سال 62) برای بچه ‌درسخوان‌ها فقط یک راه وجود داشت؛ پزشکی. آن موقع عقاید عجیبی داشتم. دلم می‌خواست کارهای دیگری بکنم اما دیدم راه خدمت به خلق انگار از رشته پزشکی می‌گذرد.

سال 62 سال جنگ بود و بیشتر مردم، بسیجی. آدم‌ها معمولا یا کنکور را بی‌خیال می‌شدند یا جنگ را،  اما من نمی‌توانستم هیچ‌کدام از اینها را کنار بگذارم. این شد که کتاب‌های درسی‌ام را برداشتم و با خودم بردم جبهه. هم جنگیدم هم برای کنکور درس خواندم».

ماجرای درس خواندن دکتر اسکاش در جبهه را جزهمرزمانش کسی باور نمی‌کند؛ «از هر فرصتی برای درس‌خواندن استفاده می‌کردم. حتی گاهی موقع عملیات هم درس می‌خواندم. روی یک برگه کاغذ لغات انگلیسی را نوشته بودم. این لغات همیشه توی جیبم بود. شب‌های عملیات که منور می‌زدند و آسمان برای لحظه‌ای روشن می‌شد کاغذ را از جیبم در می‌آوردم و لغات را می‌خواندم. یادم می‌آید مدتی کنار کارون مستقر بودیم.

 هوا بسیار گرم بود طوری که روزها از گرما قادر به انجام کاری نبودیم. شب که هوا کمی خنک‌تر می‌شد بچه‌ها از فرصت استفاده می‌کردند و می‌خوابیدند؛ آن‌موقع بود که من کتاب‌هایم را برمی‌داشتم و می‌رفتم لب کارون. فانوس روشن می‌کردم. به خاطر اینکه از هجوم حشرات در امان باشم چفیه روی سرم می‌گذاشتم و شروع می‌کردم به درس‌خواندن».

آن موقع درس‌خواندن در جبهه‌های جنگ خیلی مرسوم نبود. سر و کار رزمنده‌ها بیشتر با کتاب دعا بود تا کتاب درسی. «به آنها می‌گفتم اگر رشته‌ای که می‌خواهم، قبول شوم، مطمئن باشید ثوابش کمتر از دعا خواندن نیست. یادم می‌آید شب آزادسازی مهران که اتفاقا نزدیک کنکور هم بود، فرمانده عملیات برای ما صحبت می‌کرد و مسیر عملیات را روی نقشه به ما نشان می‌داد.

 طوری صحبت می‌کرد که همه می‌دانستیم بازگشتی در کار نیست و همه بدون‌استثنا شهید می‌شویم. با همه این حرف‌ها من دست از درس‌خواندن بر نداشتم و برای آخرین‌بار درس‌هایم را مرور کردم».

وقتی رزمنده دکتر شد
اسکاش از جبهه و جنگ مرخصی گرفت و برای شرکت در کنکور به تهران آمد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد؛ «2 سال رفتم دانشگاه بعد به عنوان دانشجوی پزشکی برگشتم جبهه. برخوردها عوض شده بود. فرمانده‌ها نمی‌گذاشتند در عملیات شرکت کنم. می‌گفتند تو داری متخصص می‌شوی و این مملکت به زنده‌ات بیشتر نیاز دارد. این شد که در جبهه طبابت می‌کردم. البته دیگر سال‌های آخر جنگ تحمیلی بود».

گمشده دکتر اسکاش
«جنگ که تمام شد، انگار گمشده‌ای داشتم. تازه درسم را تمام کرده بودم. همدوره‌ای‌هایم داشتند در دوره‌های تخصصی شرکت می‌کردند اما من سردرگم بودم. احساس می‌کردم در بازار کار  ایران جایی ندارم. به دوره‌های تخصصی هم جذب نمی‌شدم، به نظرم مملکت تا چند سال دیگر از فارغ‌التحصیلان متخصص لبریز می‌شد. تخصص‌گرفتن من نیاز واقعی کشورم نبود. دلم هوای جبهه و جنگ را کرده بود نه اینکه جنگ را دوست داشته باشم، بر عکس از آن متنفر بودم اما محیط معنوی حاکم بر جبهه‌ها را هیچ جای دیگر سراغ نداشتم.

می‌خواستم هر چه در این سال‌های جنگ به دست آورده بودم از دست بدهم و مثل خیلی‌ها بروم به دنبال پول درآوردن. این شد که فکر رفتن به لبنان به سرم افتاد. در لبنان هنوز جنگ بود. برادران شیعه مسلمانم آنجا در جنوب لبنان تنها و مظلوم و بدون هیچ امکانات پزشکی زیر آتش دشمن بودند...».

دکتر اسکاش به همراه بازرسان و کارکنان بیمارستان امام خمینی لبنان. ساخته شدن این بیمارستان نقطه اوج فعالیت‌های دکتر در لبناناست. این بیمارستان، سومین بیمارستان مجهز لبنان است.

روی خط آتش
آن روزها رفتن به لبنان مثل حالا راحت نبود. دولت وقت لبنان با ایرانی‌ها مشکل داشت و به آنها ویزا نمی‌داد؛ «بالاخره با کلی گرفتاری توانستم ویزای یک‌ماهه برای ورود به لبنان بگیرم. دانشگاه آمریکایی بیروت یک دوره 3‌ماهه زبان انگلیسی برای دانشجویان گذاشته بود.

توانستم از این دانشگاه پذیرش بگیرم. ویزایم را هم برای گذراندن همین دوره‌ها گرفتم. بعد از ورود به لبنان رفتم به مناطق شیعه‌نشین جنوب لبنان، مناطقی که هیچ پزشکی جرات ورود به آنجا را نداشت و کار طبابت را آغاز کردم. این مناطق به شدت محروم بودند و مرتب زیر آتش اسرائیل. تلفاتشان بالا بود. با این حال هیچ مرکز پزشکی‌ای آنجا نبود.

 در یک درمانگاه نیمه ویران ساکن شدم. ازاین درمانگاه مدت‌ها بود استفاده نمی‌شد. محلی برای معاینه بیماران نداشتیم؛ برای همین هم بیماران را خانه به خانه معاینه می‌کردم. مردم خودشان وسیله ایاب و ذهاب مرا فراهم می‌کردند».

آقای دکتر بمان
بعد از یک ماه، تاریخ ویزای دکتر تمام شد؛ «مردم که خبر تمام‌شدن ویزای مرا شنیدند خیلی ناراحت شدند؛ در آن ناحیه پهناور من تنها پزشک منطقه بودم و آنها داشتند تازه طعم خوش دکترداشتن را می‌فهمیدند؛ این شد که طوماری نوشتند و در آن از دولت لبنان خواستند تا ویزای مرا تمدید کند و ویزای من 3 ماه دیگر تمدید شد.

 بعد از آن هم به درخواست خود مردم اقامت دائم گرفتم. البته از آنجایی که هیچ پزشک غیرشیعه‌ حاضر نبود برای نجات جان شیعیان لبنان جان خودش را به خطر بیندازد ـ خود شیعیان هم به خاطر محرومیت‌های فراوان در میان خودشان پزشک نداشتند ـ با اقامت من موافقت شد».

زنده بمان لبنان
دکتر اسکاش آستین‌هایش را بالا زد و شروع کرد به برنامه‌ریزی. قرار نبود وضعیت پزشکی جنوب لبنان به همین صورت بماند. او آمده بود تا در وضعیت شیعیان تحول ایجاد کند؛ «درمانگاه نیمه‌ویران را راه انداختم و در آن تیم پرستاری مستقر کردم. با کمک وزارت خارجه ایران  و خود مردم در روستاها مراکز درمانی کوچکی احداث کردم و پرستاران را برای کار به آنجا دعوت کردم.

برنامه زمانبندی برای این درمانگاه‌ها ریختم به طوری که 7 روز هفته را بین این درمانگاه‌ها تقسیم کردم و هر روز به یکی‌شان سر می‌زدم. اگر بیمار اورژانسی پیش می‌آمد خود مردم به دنبالم می‌آمدند. کم‌کم اوضاع بهتر شد. بعضی از جوانان شیعه لبنانی در دانشگاه‌های ایران آموزش پزشکی دیدند و فارغ‌التحصیل شدند. آنها برای کمک به جنوب لبنان به کشورشان بازگشتند و به درمانگاه‌ها آمدند».

کم‌کم دکتر اسکاش تبدیل شد به رئیس شبکه بهداشتی در جنوب لبنان.

خانواده اسکاش
دکتر تنها بود. کار و جنگ به او فرصت تشکیل خانواده نداده بود. خسته بود از این تنهایی از اینکه کسی نبود که یک استکان چای دستش بدهد و درد دلش را بشنود؛ «لبنانی‌ها ایرانی‌ها را خیلی دوست دارند. خانواده‌های لبنانی هم دوست داشتند من دامادشان شوم. هم ایرانی بودم، هم آنجا در آن شلوغی جنگ مرد جوان کم بود.

خیلی‌ها به بهانه‌های مختلف مرا به خانه‌شان می‌بردند و دخترانشان را نشانم می‌دادند  اما من همسر ایرانی می‌خواستم. روی ایران تعصب دارم. می‌خواستم ریشه ایرانی‌ام را هر جای دنیا که بودم حفظ کنم.  مادرم دختر یکی از دوستان خودش را پیشنهاد کرد.

 به دیدنش رفتیم. همه چیز را برایش گفتم؛ خطرات را، سختی زندگی در یک منطقه جنگی را، همه را و... او پذیرفت. خودش اهل هیجان بود. در طول سال اقامت‌مان در لبنان هیچ‌وقت نترسید. هر کس جای او بود نمی‌توانست در آن شرایط در زندگی با من دوام بیاورد. با هم به لبنان رفتیم و در همان درمانگاه ساکن شدیم. سال اول پس از ازدواج‌مان دخترم ریحانه به دنیا آمد».

گردبادی به نام جنگ
جنگ 33روزه لبنان که شروع شد اوضاع جنوب لبنان دوباره به هم ریخت و این بار بدتر از قبل شد. اسرائیلی‌ها همه مراکز درمانی را هدف قرار دادند و همه آنچه دکتر اسکاش و همراهانش با زحمت فراهم آورده بودند نابود کردند؛ «می‌دانستیم قرار است بیمارستان‌ها را بزنند؛ برای همین هم آنها را تخلیه کرده بودیم.

 بیماران و پزشکان را در خانه‌های مردم و آمبولانس‌ها را در بیمارستان‌های مناطق دیگر لبنان پخش کرده بودیم. اسرائیلی‌ها پل‌های ارتباطی شهر را زدند و مردم را در شهر زندانی کردند. مواد غذایی در شهر تمام شده بود و مردم گرسنه بودند. یکی از وظایف ما این بود که با تنها وسیله نقلیه‌ای که بود، از دل آتش و خمپاره به بیروت برویم و از آنجا مواد غذایی تهیه کنیم و برای مردم بیاوریم.

اتفاقا در یکی از همین مسافرت‌ها خبرنگاران ایرانی را دیدم که برای تهیه گزارش به لبنان آمده بودند اما هیچ‌کس جرات نداشت  آنها را به مناطق جنوبی ببرد. آنها را سوار ماشین کردم و به اردوگاه‌های آوارگان بردمشان تا از آواره‌ها گزارش تهیه کنند. جنگ لبنان بسیار برق آسا بود طوری که مردم فرصت نکردند فرار کنند.خیلی زود جاده‌ها از خود شهرها ناامن تر شد. مشکل کمبود دارو هم داشتیم. با همه این کمبودها لبنان جنگ را برد و پیروز شد؛ پیروزی‌ای که هیچ‌وقت از خاطر ما محو نمی‌شود».

مثل کشتی تایتانیک
جنگ 33روزه که شروع شد، سفارت ایران در لبنان چند تا مینی‌بوس فراهم کرد تا به وسیله آن زن‌ها و بچه‌های ایرانی را از لبنان خارج کند. اوضاع جالبی بود. شده بود مثل ماجرای کشتی تایتانیک. فقط زن‌ها و بچه‌ها اجازه خروج از لبنان را داشتند.

همه با هم خداحافظی می‌کردند. بعضی‌ها هم اصرار می‌کردند با هم بمانند و... اما جالب این بود که متاسفانه بعضی آقایان به هر ترتیبی شده خودشان را قاتی زن‌ها و بچه‌ها می‌چپاندند و سوار مینی‌بوس می‌شدند.

 خانواده من هم در زمان جنگ‌ 33روزه به همراه باقی خانواده‌ها از لبنان خارج شدند. زمانی که دختر 8ساله‌ام همراه مادرش سوار مینی‌بوس شد، من پشت پنجره مینی‌بوس ایستاده بودم. دخترم سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «بابا! تو نمی‌آیی؟» گفتم: «نه بابا». گفت «پس یک یادگاری به من بده». با شنیدن این حرف چشم من و همسرم از تعجب گرد شد.

از یک بچه 8ساله این حرف بعید بود. گفتم حتما دارم نور بالا می‌زنم! انگشتر دستم را درآوردم، دادم به‌اش. این انگشتر حرز امام جواد(ع) بود. گفت: «این به چه درد می‌خورد». گفتم: «برای محافظت از تو خوب است».

پسش داد و گفت: «تو بیشتر لازمش داری!» با این حال، من انگشتر را به آنها دادم چون نمی‌دانستم با مسیری که از کنار مواضع دشمن می‌گذرند و دریایی که کشتی‌های دشمن روی آن است و آسمانی که هواپیمای دشمن در آن می‌پرد، جای آنها امن‌تر است یا جایی که قرار است من در آن بمانم!

زنم اصرار داشت که بچه‌ها را در تهران می‌گذارد و برمی‌گردد. اما بعد از رفتنش اتفاقی افتاد که تصمیمش را عوض کرد. 3روز بعد از رفتنش اسرائیلی‌ها خانه ما را با خاک یکسان کردند.
  یک بار برای مداوای یکی از بیماران به منزلش رفته بودم. خبر آوردند که  خانه ما را زدند.

جاده هم بسته شده. با عجله به سمت خانه راه افتادم و به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم. صحنه بدی بود؛ تمام درخت‌های حیاط سوخته بود. خودم را برای دیدن چیزهای بدتر آماده کردم. در خانه را باز کردم و هر چه به دنبال همسرم گشتم، پیدایش نکردم.

 داشتم از دلواپسی می‌مردم که دیدم صدایش از پشت‌بام می‌آید. دوان‌دوان به پشت‌بام رفتم. دیدم روی بام ایستاده و آسمان ر ا نگاه می‌کند. گفتم اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت دارم شیرجه زدن هواپیما‌ها را نگاه می‌کنم؛ خیلی هیجان‌انگیز است.

تخصص منحصر به فرد
دکتر اسکاش خیلی فکر کرد؛ درباره اینکه واقعا چه تخصصی به درد این مملکت می‌خورد و چگونه می‌تواند با دست پر به کشورش بازگردد؛ «متخصص در کشور ما زیاد بود اما از مدیر خوب خبری نبود.

 مدیر بیمارستان‌ها همیشه دکتر‌های متخصصی هستند که عمرشان را صرف یادگیری علم طب کرده‌اند و از مدیریت سررشته ندارند. همین هم باعث می‌شود تا وقتشان با کارهای روزمره مدیریت پر شود و برنامه‌ریزی کلان نداشته باشند. در همه کشور‌ها رشته‌ای به نام مدیریت بیمارستان هست که زیرمجموعه رشته پزشکی است.

 در ایران هم این رشته هست اما متاسفانه زیرمجموعه رشته مدیریت است. برای همین مدیرانی که تربیت می‌شوند، از دانش پزشکی بی‌اطلاع‌اند و نمی‌توانند به مناصب بالای مدیریتی برسند. من در همان فرصت اندکی که در لبنان برای درس خواندن داشتم، تخصصم را در رشته مدیریت بیمارستان گرفتم و حالا به جرات می‌توانم بگویم تنها پزشکی در کشور هستم که دارای این تخصص است».

بیمارستانی از نوع دیگر
بیمارستان رسول اکرم در شهرآرا حالا به یمن مدیریت دکتر به گونه‌ای متفاوت اداره می‌شود؛ «من معتقدم باید کار دانشگاهی را با فعالیت‌های میدانی آشتی داد و از دانشجویان رشته‌های مختلف خواست تا گوشه‌ای از کار را بگیرند. بیمارستان مانند یک شهر کوچک است؛ ما با انسان‌ها از دوران تولد آنها تا مرگشان در ارتباطیم. بنابراین، برای خوب اداره کردن این شهر کوچک، نیاز به مهارت‌های مختلف داریم».

حل کردن مشکلات از راهی دیگر
دکتر اسکاش با دانشکده مدیریت بیمارستان تماس گرفته و از آنها خواسته تا دانشجویان را برای انتخاب موضوع پایان‌نامه پیش آنها بفرستند؛ «این‌طوری ما مشکلات‌مان را به عنوان سوژه به آنها می‌دهیم و از راه‌حل‌های پیشنهادی آنها استفاده می‌کنیم. با دانشجویان دانشگاه هنر‌های زیبا برای تغییر دکوراسیون بیمارستان و مناسب کردن آن برای آسایش بیمار مکاتبه کرده‌ام و منتظر جوابم. می‌خواهم از دانشجویان تغذیه هم برای تغذیه بیمارستان مشاوره بگیرم و...».

باز هم انسان‌دوستی
یکی دیگر از مشغله‌های دکتر هلال احمر است. دکتر به محض ورود به ایران، عضو هلال احمر شده و در حال حاضر، سمت مشاور معاونت درمان هلال احمر را به عهده دارد.

 از جمله کارهایی که او در این سمت انجام داده، تشکیل «پزشک بحران» است؛ پزشکان بحران در هلال احمر، پزشکانی هستند که تحت شرایط بسیار سخت آموزش می‌بینند. آنها با یک کوله‌پشتی در لحظات بحران در مکان حادثه حاضر می‌شوند و بیماران  را همان جا معالجه می‌کنند. عضوگیری از این پزشکان و پرستاران  آغاز شده است.

کد خبر 29673

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز