یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۳
۰ نفر

همشهری آنلاین: یک سرباز نیروی هوایی را می‌شناسم که درست چندسال بعد از این‌که در یک تصادف رانندگی شاهد مرگ برادر دوقلویش بود، در خدمت آموزشی‌اش دچار جراحت مغزی شد.

داستان

ادبیات و هنر جایی ا‌ست که تجربه‌های ناگفتنی و ‌بیان‌نشدنی واژگانی می‌یابند.

تجربه‌ی ازسرگذراندن جنگ از آن دست تجربه‌هاست که شاید به‌راحتی قابل‌انتقال نباشد، با این‌حال کهنه‌سربازی که روزهای سختی را به چشم‌دیده و شاید خودش را از دیگر افراد جدا افتاده می‌بیند، مایل است دیده‌هایش را به اشتراک بگذارد و فهمیده شود.

فیل کلی، از معدود نویسنده‌هایی که جنگ عراق را دست‌مایه‌ی داستان‌های انتقادی‌اش قرار داده است، در متن پیش رو از نیاز به انتقال تجربه‌ی جنگ، فهمیده‌شدنش و نقد آن می‌گوید، و از خطر جمله‌ی کلیشه‌ای «تصورش را هم نمی‌توانم بکنم».

گفت: «نمی‌تونم تصور کنم چی از سر گذروندی.»

به‌عنوان سرباز سابقی که در عراق خدمت کرده، قبل‌تر هم از این ابراز احساس‌ها شنیده‌ام؛ درواقع نسخه‌ی غیرنظامیِ این حرف کهنه‌سرباز‌هاست «تو از کجا بدونی، تو که اون‌جا نبودی.» اما این‌بار مشخصا آهنگ ناموزونی داشت.

این زن از دوستانم بود. یکی از نوشته‌هایم درباره‌ی عراق را خوانده بود ـ درباره‌ی بی‌حسی و بهتی که از شوکِ دیدن قربانی‌های بمب‌گذاری‌های انتحاری بهم دست داده بودـ و این تشدیدش می‌کرد.

او که در بچگی مورد آزار قرار گرفته بود، حس شوکه شدن و بی‌حسی را خیلی بهتر از من می‌شناخت.

و با این‌حال وسط تعریف کردن بلایی که در بچگی سرش آمده بود، حرفش را دوباره تکرار کرد: «متاسفم. نمی‌خوام تجربه‌‌ام رو با مالِ تو مقایسه کنم. اصلا در تصورم هم نمی‌گنجه که تو چی از سر گذروندی.»

به‌نظر جواب مناسبی نبود که بگویم: «معلومه که می‌تونی.» من دوران خدمت بی‌سروصدایی داشتم؛ فقط کافی بود ساعات طولانیِ نشستن پشت یک میز تحریر ارزان‌قیمتِ تخته‌چندلا در یک کلبه‌ی چوبی درب‌وداغان وسط صحرا را تصور کند.

درست است، چندتایی اعلام خطر بود اما خبری از حمله‌های مرگبار غیرمنتظره به پایگاه نظامی‌مان نبود، بدن‌های زخمی و از‌ریخت‌افتاده را هم در مرکز درمانی دیده بوده‌ام اما نه بیشتر.

کودکیِ او درعوض پر از تجربیاتی بود که منِ بزرگسال هم نمی‌توانستم باهاشان کنار بیایم، چه برسد به یک بچه.

و چیز مشخصا حیرت‌آور این بود که دوست من اصرار داشت چیزی که من از سر گذرانده‌ام ورای تصور است، یک‌بار هم نشد که بهم بگوید: «تو که قربانی ‌کودک‌آزاری نبوده‌ای. نمی‌توانی درک کنی.» از من می‌خواست که درکش کنم. دست‌کم انتظار داشت تلاشم را بکنم.

یک سرباز نیروی هوایی را می‌شناسم که درست چندسال بعد از این‌که در یک تصادف رانندگی شاهد مرگ برادر دوقلویش بود، در خدمت آموزشی‌اش دچار جراحت مغزی شد.

وقتی به مردم از جراحت مغزی و تصادف و خدمتش می‌گوید، بی‌چون‌وچرا جمله‌ی همیشگی «تصورش رو هم نمی‌تونم بکنم.» را می‌شنود.

به من گفت: «این عصبانیم می‌کنه». حرفش این است: البته که به نظرتان می‌آید نمی‌توانید درک ‌کنید، اما اگر من ازتان بخواهم درک کنید چطور؟

برای هر دو طرف موقعیت سختی است. فرد غیرنظامی می‌خواهد به تجربه‌ای که کهنه‌سرباز از سر گذرانده احترام بگذارد.

کهنه‌سرباز می‌خواهد خاطراتی را که برایش دردآور و مقدس‌اند، از قضاوت بیرونی حفظ کند. اما نتیجه همان است: کهنه‌سرباز گوشه‌ای تنها می‌ماند، می‌‌تواند درباره‌ی جنگ نطق‌های بلند بالا کند اما نمی‌تواند به بحث بگذاردش، و فرد غیرنظامی از هرگونه گفت‌وگو درباره‌ی این فعالیت وابسته به اخلاقیاتی که کشورش درگیرش است ـ همان جنگ ـ بیرون گذاشته می‌شود.

منبع:همشهري داستان

کد خبر 303466

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha