سه‌شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴ - ۰۶:۴۲
۰ نفر

همشهری دو - مرجان همایونی: پلک‌ها بی‌وقفه به هم می‌خورد. چمبره زده. پاها در حصار دست‌ها درآمده‌اند.

فقط کار می‌خواهم

دست‌هاي سوخته تلاش دارند تا از لرزش بدن جلوگيري كنند اما ياراي آن را ندارند. نه زورش مي‌رسد؛ نه مي‌توانند. تمام مدت روي فرش نخ‌نمايي خوابيده است. روزگارش زماني خوب بود.شايد از نظر مالي جزو مرفه‌هاي بي‌درد قرار نمي‌گرفت اما دلش شاد بود و تنش سالم. اينها براي او بالاترين ثروت بودند و عاشقانه زندگي‌اش را دوست داشت. گرماي تابستان و سرماي زمستان براي او مهم نبود، مهم اين بود كه كار كند و لبخند را به لب خانواده‌اش بنشاند اما حوادث پشت سر هم چون آوار بر سرش خراب شدند. آنقدر بيماري بر او مستولي شده كه ياراي حركت و بلند شدن ندارد. مردي كه تا چند سال قبل از داربست بالا مي‌رفت و با افتخار كارگري مي‌كرد، حالا نياز به نگهداري دارد.

چند پله به سمت پايين و بعد از آن 2اتاق كوچك تو در تو، با حداقل وسايل و امكانات براي زندگي؛ خانه‌اي كوچك در طبقه زيرين مسجد؛ اينجا همانجايي است كه مرد جوان و خانواده‌اش زندگي‌شان را مي‌گذرانند . مشكلات زندگي مرد جوان با فشار يك كليد آغاز شد؛ روشن شدن برق و بعد از آن انفجار، سكوت، سوزش، درد و 85درصد سوختگي. « همسرم نقاش ساختمان بود و آن روزها روزگارمان خوب بود؛ يعني آنقدر بد نبود كه نگران نان شبمان باشيم و چشم‌مان به‌دست مردم باشد. همه‌‌چيز از يك حادثه شروع شد.» اينها را همسر فرهاد مي‌گويد كه با مشكلات زندگي دست و پنجه نرم مي‌كند و افسردگي همسرش را زمينگير كرده است؛ «آن روز صبح مثل تمام روزها فرهاد راهي محل كارش شد. اما قبل از آنكه خانه را ترك كند، يادش افتاد كه يكي از وسايل كارش را در انباري جا گذاشته است، به همين دليل وسط راه، تغيير مسير داد و به سمت انباري رفت. ‌اي كاش هرگز اين اتفاق نمي‌افتاد و هرگز او يادش نمي‌افتاد كه وسيله‌اي را جا گذاشته است. به طرف در انباري رفت و كليد برق را زد تا وسيله‌اي را كه مي‌خواهد بردارد اما... . در عرض چشم برهم‌زدني همه‌‌چيز سوخت؛ انفجار و آتش. كپسول گازي كه داخل انباري بود نشت كرده و انفجار به‌وجود آورده بود. همه وسايلمان در آتش سوخت، ‌اي كاش همه وسايلمان مي‌سوخت، مي‌توانستيم جبران كنيم اما همسرم هم پاسوز اين آتش شد. 85درصد سوختگي، سهم او از اين حادثه تلخ بود. بچه‌هايم نيز دچار سوختگي شدند اما درصد سوختگي‌شان خيلي كم بود. همسرم را برديم دكتر اما مبلغ درمانش بالا بود و مجبور شديم او را ترخيص كنيم. حالش بد بود، آنقدر كه يكي از دكترها دلش به حال او سوخت و گفت بدون هزينه فرهاد را درمان مي‌كند. »

  • سكونت در مسجد

افسردگي به سراغ مرد جوان آمده بود، لحظه‌اي حادثه انفجار را نمي‌توانست فراموش كند. همسر فرهاد ادامه مي‌دهد: «اوضاع زندگي‌مان خيلي سخت بود، با 2تا بچه، فرهاد دچار سوختگي شديدي شده بود. وضع مالي‌مان روزبه‌روز بدتر مي‌شد. از هر كسي كه فكرش را مي‌كرديم قرض گرفته بوديم. عرصه زندگي خيلي تنگ شده بود تا اينكه حدود 6سال قبل، يكي از دوستانمان گفت يكي از مساجد شهر نياز به خادم دارد. نوري در دلم روشن شد، هرچند درآمدي به زندگي‌مان افزوده نمي‌شد اما ديگر نبايد خرج كرايه‌خانه مي‌داديم. حقوقي بابت كارهايي كه براي مسجد انجام مي‌دهيم، دريافت نمي‌كنيم اما پولي هم براي سرپناهي كه به ما داده شده است از ما نمي‌گيرند».

  • تلاش براي بهبودي

بعد از آن بود كه همسر فرهاد، مشغول كار شد. زن جوان گاهي به خانه‌هاي مردم مي‌رفت و سعي مي‌كرد با كار در خانه‌ها كمك‌خرجي براي خانواده باشد. كم‌كم حال فرهاد بهتر شد و سعي كرد در كنار كار مسجد براي خودش كاري دست و پا كند تا منبع درآمدي براي خود به‌دست آورد. همسر فرهاد مي‌گويد: «همسرم كارگر ساده بود و براي پيدا كردن كار هر روز صبح به ميدان شهر مي‌رفت. گاهي اوقات كار پيدا مي‌كرد و به قول خودش به‌عنوان كارگر انتخابش مي‌كردند و گاهي اوقات هم دست خالي مي‌آمد. اما هر چه بود خوب بود. روزهايي كه به‌عنوان كارگر روزمزد مي‌رفت، اوضاع زندگي‌مان بهتر شده بود. البته هر كسي به‌عنوان كارگر انتخابش نمي‌كرد، مي‌گفت كارگر سالم مي‌خواهم».

  • سرقت عجيب و آغاز بيماري

زندگي در جريان بود و فرهاد كه وضع جسمي‌اش بهتر شده بود، تصور مي‌كرد كه روزگارش روي غلتك افتاده و سختي‌هايش سررسيده است، غافل از اينكه حادثه‌اي تلخ در انتظارش است. حادثه‌اي كه زندگي مرد جوان را دوباره تغيير داد. مرد جوان كه در تمام اين مدت سكوت كرده و حرفي به زبان نياورده بود، به سخن مي‌آيد؛ با كلماتي بريده بريده و آرام: «يك روز كه در ميدان ايستاده بودم، يكي آمد و گفت نقاش مي‌خواهيم و ترك موتورم سوار شد تا به ساختمان برويم. نزديك ساختمان نيمه‌كاره‌اي كه شديم، گفت همين‌جاست. باهم وارد شديم، چند مرد به ما حمله كردند. يكي گوني روي سرم كشيد و چند نفري دست و پايم را بستند و مرا كتك زدند. موتوري كه قسط‌هايش را هنوز پرداخت نكرده بودم، گوشي تلفن همراهم، لباس‌هايم و حتي لباس‌هاي كارم و هر چه به همراه داشتم را از من گرفتند. بعد از آنكه به‌شدت مرا كتك زدند، به كمپي بردند و گفتند برادر ماست. گفتند اعتياد دارم و به‌خاطر خانواده‌ام مرا براي ترك آورده‌اند. كمپ هم قبول كرد، بدون هيچ مدرك و سندي كه اين ماجرا را اثبات كند. آنها كه رفتند، كلي با مسئولان كمپ سر و كله زدم تا وادارشان كنم با خانواده‌ام تماس بگيرند. باورشان نمي‌شد من قرباني يك سرقت هستم، نه يك معتاد».

  • تقصير دزدها بود كه بابام مريض شد

سكوت مي‌كند، اشك در چشم‌هايش سرگردان مي‌شود و حالا پسر بزرگش كه سال آخر دبستان را مي‌گذراند، به حرف مي‌آيد:«بابام حالش خوب بود اما اين اتفاق او را مريض كرد. روزبه‌روز حالش بدتر ‌شد. دعوا مي‌كرد، مي‌ترسيد و حالا هم خانه‌نشين شده است. مي‌ترسد بيرون برود. تمام شبانه‌روز يك گوشه خوابيده و مي‌لرزد.»

از وقتي اين اتفاق افتاد و افسردگي مرد جوان بيشتر شد، همسرش كار در خارج از خانه را صلاح ندانست. او در خانه ماند تا از همسرش نگهداري كند اما مخارج كمرشكن زندگي، طاقت او را طاق كرده است. از روي بچه‌هايش شرمنده است. ما را تا دم در بدرقه مي‌كند و بدون آنكه پسرهايش متوجه شوند مي‌گويد:«پسر بزرگم حال خوبي ندارد. خيلي غصه مي‌خورد. درست است كه به روي خودش نمي‌آورد اما حالش اصلا خوب نيست، حتي معلمان مدرسه‌اش هم فهميده‌اند. اگر پول داشتم همسرم را به دكتر ببرم، حالش بهتر مي‌شد. ‌اي كاش براي او كاري پيدا مي‌شد!»

  • شما چه مي‌كنيد؟

خادم مسجدي بر اثر سوختگي و حادثه ناگوار ديگر، اين روزها با مشكلات مختلفي دست و پنجه نرم مي‌كند . شما براي كمك
به او چه مي‌كنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 311695

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha