شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۱
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت : شب، هر چقدر هم که سیاه و بلند، نمی‌تواند تا ابد ماندگار بماند. اصلا بگیریم که آن شب، یلدا باشد. آخرش که چه؟

پایان ۴سال انتظار

بالاخره دير يا زود ناچار است بارش را ببندد و جاي خودش را به سپيده صبح بدهد. اين حرف‌ها را همگي بلديم بگوييم و وقتي مي‌شنويم سر به تأييد مي‌جنبانيم ولي چه‌كسي باور مي‌كرد كه شيشه عمر رنج‌هاي چندين‌ساله يك خانواده، در كمتر از 7روز به همين سادگي بشكند. پايمان به اين ماجرا اينطور باز شد كه فهميديم دختر جواني به نام زينب در يكي از مناطق كم‌برخوردار مشهد، 4سال است رؤياي جور شدن جهيزيه و پوشيدن لباس سپيد عروسي را در سر دارد اما تنگدستي خانواده، مجالي براي تحقق اين ‌رؤيا نگذاشته است.

  • نماي اول

قرار گفت‌وگو گذاشتيم تا از زبان خودشان ماجرا را بشنويم. وقتي به خانه‌شان قدم گذاشتيم در و ديوارهاي فرسوده براي گفتن از وضعيت ساكنان خود پيشقدم شدند و با زبان بي‌زباني از شب و روزهايي حكايت كردند كه پدربزرگ و مادر بزرگ، 2فرزند و نوه‌هاي آنها با نهايت سختي، زندگي عزتمندانه خود را گذرانده‌اند. 4نوه خانواده به همراه مادري دچار مشكلات اعصاب و روان، 9سال پيش و پس از فوت پدري معتاد، به سايه اين خانه محقر پناه آوردند. اينگونه بود كه مادربزرگ، با وجود كهولت سن ناگزير به پذيرش مسئوليت نوه‌هاي2، 7و 10ساله و نيز طفلي چندماهه شد. زينب، دختر مجرد حاج خانم و خاله بچه‌ها هم شد كمك‌حال مادر براي بزرگ كردن خواهرزاده‌ها، به اين اميد كه اين بچه‌ها سرنوشتي متفاوت با پدر معتاد و مادر بيمار خود داشته باشند. حاج خانم دغدغه جهيزيه زينب را داشت كه 4سال پيش به عقد يكي از بستگان درآمده بود. مي‌گفت دكان بقالي شوهر بيمارش كفاف خورد و خوراك را نمي‌دهد چه رسد به خريدن جهيزيه و اين يعني زينب بايد همچنان منتظر مي‌ماند. غصه‌هاي حاج خانم به همين جا ختم نمي‌شد. نگران آينده نوه‌هايش بود؛ به‌خصوص وقتي به كيسه نايلوني داروهاي خودش و حاجي نگاه مي‌كرد، تصوير بي‌پناه ماندن بچه‌ها پيش چشمش مي‌آمد. آرزو داشت 2نوه‌اش، فاطمه و فرزانه را كه به جواني پا گذاشته‌اند به خانه بخت بفرستد و براي 2نوه ديگر با سرمايه‌اي كه نداشت پس انداز كند. آرزوهايش را كه مي‌گفت نگاهي به دور و بر خانه و وضعيت زندگي‌اش مي‌انداخت و به خيالپردازي‌هاي خودش مي‌خنديد.

  • نماي دوم

كمتر از يك هفته از انتشار قصه زندگي اين خانواده و پريشاني احوال‌شان در همشهري گذشته است. خيرانديشي، با خواندن اين قصه، در دل عهد مي‌بندد كه تمام هزينه‌هاي جهيزيه زينب را متقبل شود. روزنامه همشهري نيز مي‌شود واسطه خير و قاصدي كه بناست اين خبر خوش را به حاج‌خانم و خانواده‌اش برساند. صبح يكي از روزهاي آفتابي ارديبهشت به منزل آنها زنگ مي‌زنيم و بدون گفتن دليل، تقاضاي ديدار مجدد مي‌كنيم. اين درخواست با روي باز پذيرفته مي‌شود. حاجي در منزل نيست. به بانك رفته است بلكه بتواند وامي جور كند، هر چند كه پيرمرد پيشاپيش مي‌دانسته مغلوب پيش شرط‌هاي بانك براي اعطاي وام مي‌شود. لحظه‌اي را كه زينب و حاج‌خانم در صحن كوچك حياطشان ماجراي جور شدن هزينه جهيزيه را مي‌شنوند، نمي‌توان وصف كرد. هر دو شوك‌زده شده‌اند و به‌خاطر لكنت ناشي از شنيدن اين اتفاق معجزه‌گونه، قادر به بيان حس‌شان نيستند. نه مي‌توانند بخندند و نه مي‌توانند گريه كنند. براي لحظات متمادي تنها با سكوت، نگاه‌مان مي‌كنند. وقتي مي‌شنوند كه بايد هم‌اكنون براي خريد جهيزيه همراهمان بيايند به كندي براي رفتن مهيا مي‌شوند؛ به‌نظر مي‌رسد هنوز باورشان نشده است. وعده ما در يكي از فروشگاه‌هاي شهر، با معتمدي است كه به نيابت از آن خير به مشهد سفر كرده است. زينب از اين سوي فروشگاه به آن سو مي‌رود. ناباورانه وسايل را برانداز و دائم زير لب تكرار مي‌كند:« چطور ممكن است؟» حاج خانم هم حال بهتري ندارد. تمام آنچه براي آغاز يك زندگي ضروري است در عرض چند ساعت خريداري مي‌شود؛ آن هم از كالاهاي توليد داخل. خيّري كه مسبب تمام اين خوشي‌ها شده است نيز هر چند دقيقه يك‌بار تماس مي‌گيرد تا از رو به راه بودن اوضاع مطلع شود. او مايل نيست كسي در مورد هويت و نيتش چيزي بداند. با اصرار، تلفني با حاج‌خانم صحبت مي‌كند؛ «نمي دانم كه هستيد و در دلتان چه مي‌گذرد. هيچ كاري از دستم برنمي‌آيد غيراز اينكه دعايتان كنم.» اينها را حاج خانم مي‌گويد درحالي‌كه چادر سياه، بيشتر صورتش را پوشانده است. شايد نمي‌خواهد كسي برق اشكش را ببيند. كسي كه آن سوي تلفن است تقاضايي دارد كه حاج خانم آن را با كمال ميل مي‌پذيرد. درخواست تشرف به حرم امام‌رضا(ع) به نيابت وي، تمام خواسته آن خيّر از حاج خانم و دخترش است. سريال شادي‌هاي آنها تمامي ندارد. سامانه پيام كوتاه حساب بانكي‌شان فعال نيست و نمي‌دانند كه خيران بسيار ديگري نيز با آرزوي بهترين‌ها، سخاوتمندانه كمك‌هاي نقدي خود را تقديم اين خانواده كرده‌اند. پس از اين باران نرم و پيوسته مهرباني، خورشيد طوري در آسمان صاف و بي‌ابر مي‌درخشد كه انگار مي‌خواهد خاطره تاريك اندوه اين سال‌ها را يكباره از ذهن‌ها پاك كند.

  • نماي سوم

ستاره‌هايي كه از تاريكي شب خاطرجمع شده‌اند كم‌كم سروكله‌شان در پهناي آسمان پيدا مي‌شود. كوچه پسكوچه‌هاي تنگ را پشت سر مي‌گذاريم تا به منزل حاج خانم برسيم. حاجي بيرون دكان بقالي‌اش ايستاده است. با ديدنمان گل از گلش مي‌شكفد. دست‌هاي كلفت و مردانه‌اش را روي سينه مي‌گذارد و با نگاه‌هايي كه مهرباني و قدرشناسي در آن موج مي‌زند، مي‌گويد: «سرنمازم همه‌اش برايتان دعا مي‌كنم». با دعوت حاج خانم وارد حياط مي‌شويم. براي روشنايي اين فضاي كوچك، همين لامپ 100روي ديوار آجري نيز كافي به‌نظر مي‌رسد. وقتي نگاه‌مان را به ديگ بزرگ ماست چكيده و يك ترازوي 2كفه‌اي وسط حياط مي‌بيند، توضيح مي‌دهد كه براي كمك‌خرج خانه، اينها را از روستا مي‌آورند و به همسايه‌ها مي‌فروشند. چند تكه پلاس كهنه نيز كف حياط را مفروش كرده تا مأمني باشد براي پناه بردن اهالي منزل به خنكاي شب. جهيزيه زينب همانطور كه سفارش شده بود، شب‌هنگام و دور از نگاه‌هاي كنجكاو همسايه‌ها آورده شده است. حاج خانم مستقيم ما را مي‌برد به گوشه‌اي از اتاق و پشت پرده‌اي كه وسايل را گذاشته است. در چهره‌اش كه خوب دقيق شوي، گمان مي‌كني از هفته پيش تا الان به اندازه چند سال جوان‌تر شده است. با هيجان صحبت مي‌كند و مدام لبخند مي‌زند. نگاهي به كارتن‌هايي كه تا سقف روي يكديگر چيده شده‌اند مي‌اندازد و زبان به دعا كردن باز‌مي‌كند. دعاهايي بانهايت خلوص و سادگي كه حتي تصور اجابتشان دل را مملو از اميد مي‌كند؛ «آن روز كه با زينب به زيارت حرم آقا امام‌رضا(ع) رفتيم براي همه‌تان دعا كردم. براي هر كس كه قدمي برداشت؛ با زبانش، پولش و خلاصه هر كس كه هر جور توانست كمك‌مان كند. خدا به دنيا و آخرت‌تان بركت بدهد. الهي كه همگي حاجت روا شويد. به همين وقت عزيز قسم، 2شبانه روز است كه خواب به چشم‌ام نيامده. روزي چند مرتبه مي‌آيم و پشت اين پرده را نگاه مي‌كنم كه ببينم وسايل سرجايش هست و آيا اين اتفاقات را در خواب ديده‌ام يا بيداري؟» حسين، نوه ريزنقش حاج خانم با موهايي ماشين‌شده و لباس‌هاي تميز و اتو كشيده برايمان شربت گلاب مي‌آورد. نگاهش نسبت به سري قبل كه آمديم دوستانه‌تر است. از خنده‌هاي مادربزرگ چشم برنمي‌دارد. چيزي هم نمي‌گويد اما پيداست كه كاملا درك كرده شرايط خانه شبيه قبل نيست. حاج خانم با غرور اضافه مي‌كند: «حسين، كلاس پنجم ابتدايي است. امروز با نمره بيستي كه از امتحان رياضي گرفته همه‌مان را حسابي خوشحال كرده؛ جايزه‌اش هم يك ساندويچ آماده بوده است كه نوش‌جانش». برادرش صادق نيز به جمع‌مان اضافه مي‌شود. با خود فكر مي‌كني با اين ابروهاي پيوسته و مشكي، چقدر لبخند به‌صورتش مي‌آيد. كلاس سوم است و نمراتش عالي. مادربزرگ بنا دارد كمك‌هاي مردم را براي آينده نوه‌هاي درسخوان خود پس انداز كند. خوشحال است از اينكه در همين يك هفته، خبرهايي مبني بر ازدواج نوه ديگرش فاطمه به گوش مي‌رسد. گويا خدا اين روزها بنا دارد قلب اين خانواده را به تمامي از شادي پر كند.

 

  • شما چه مي‌كنيد؟

خانواده زينب با همكاري مخاطبان سبقت مجاز همشهري روزهاي بهتري را تجربه مي‌كنند. نظر شما در اين باره چيست؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 334494

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha