شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۹
۰ نفر

همشهری دو - مرجان همایونی: همهمه‌ای به‌پاست. زنان و مردان کنار هم دور حوض بزرگی گرد آمده‌اند؛ یکی با ویلچر و دیگری عصا به‌دست؛ یکی سنگینی‌اش را به زن جوانی داده است تا بتواند راه بیاید و آن یکی عصایش را روی زمین می‌کشد و آرام‌آرام خودش را به صندلی‌هایی که در کنار حوض چیده شده‌اند می‌رساند. صدای خنده و همهمه باهم آمیخته شده است.

کاشفان فروتن شادی

 جعبه‌هاي شيريني روي دست‌ها گردانده و شربت‌ها داخل ليوان‌ها ريخته مي‌شود. اين دورهمي ارمغان ميلادي است كه همه، دل به مولودش بسته‌اند. ميلاد موعود، جشن را به آسايشگاه كهريزك نيز آورده است و ساكنان اين گوشه از ايران هم با شادي در جشن شركت كرده‌اند.

در كنار ساكنان آسايشگاه كهريزك، مهمان‌هايي هستند از اقصي نقاط ايران؛ كرد، لر، ترك و... جمع شده‌اند تا شادي را به اين جمع اضافه كنند. هر كدام با لباس محلي و سرگرمي ديار خود در اين مجلس شركت كرده‌اند. آنها هيأت‌هاي ورزشي روستايي و بازي‌هاي بومي و محلي هستند و براي شادي دل ساكنان اين آسايشگاه در جنوب تهران آمده‌اند؛ بدون هيچ چشمداشتي و تنها براي كمك و خنداندن.

  • اهالي كهريزك؛ طلايه‌داران جشنواره

هيأت‌هاي ورزشي روستايي و بازي‌هاي بومي و محلي پشت‌سرهم رديف شده‌اند. زنان و مردان لباس‌هاي رنگارنگ به تن دارند و درصدر آنها اهالي كهريزك ايستاده‌اند. تابلويي در دست دارند و كاورهاي آبي‌رنگي پوشيده‌اند كه روي لباس‌هايشان قرار گرفته و وجه تمايز آنها از ديگران است. چند زن و مرد ميانسال در جلوي صف ايستاده‌اند و درحالي‌كه تابلوي آسايشگاه كهريزك را به‌دست دارند، به راه مي‌افتند. مرد سالمندي كه تابلو را به‌دست گرفته مي‌گويد: «جوانان ديروز و اوراق‌هاي امروز هستيم». اين جمله را كه مي‌گويد قهقهه‌اي مي‌زند و ادامه مي‌دهد: «اينجا به هر مناسبتي برايمان جشن مي‌گيرند، از دعوا و عصبانيت هم خبري نيست. بداخلاقي، جوابش لبخند است و گاهي اوقات آغوش گرم پرستاري كه جاي بچه‌ات است، تو را آرام مي‌كند. امروز هم از ما براي جشن كمك گرفته‌اند. ما برعكس گروه‌هاي ديگر كار خاصي انجام نمي‌دهيم. فقط طلايه‌دار هستيم و ‌در جلوي صف حركت مي‌كنيم. ديگر سن ما از ورزش كردن گذشته است و ما سياهي‌لشكر اين جمع هستيم. اما خب دلمان شاد مي‌شود و لبمان خندان. همين كه مي‌بينيم به‌خاطر ما اين همه راه آمده‌اند تا با اجراي برنامه ما را شاد كنند، خودش يك دنيا ارزش دارد. اينجا خوب است، هميشه مي‌گوييم و مي‌خنديم و شاديم. فقط ماه‌هاي محرم است كه جشن برگزار نمي‌شود».

  • برنامه‌‌هاي محلي

هيأت‌ها پشت سرهم مي‌آيند و مجري برنامه با صداي بلند در بلندگو اسم هر گروه را مي‌گويد؛ فارس، ورامين، چهار‌محال و بختياري، اردبيل، كردستان، گلستان و... . با گفتن نام هر استان زنان و مردان در مقابل حضار، نمايش‌ها و بازي‌هاي محلي‌شان را انجام مي‌دهند و جاي خود را به گروه بعد مي‌دهند. تماشاچيان اين جمع با نگاه‌هايي پر از شادي و لب‌هايي كه به خنده باز است، به تماشاي آنها ايستاده‌اند.

در كنار چادرها يا غرفه‌هايي كه مختص هر استاني هستند، چادري برپا شده است؛ چادري كه دسترنج صاحبان اين آسايشگاه را در معرض نمايش قرار داده است؛ وسايلي كه قيمت مشخصي ندارند و هر كس به وسع توان مالي‌اش قيمتي براي آن پرداخت مي‌كند تا به‌حساب ساكنان اين آسايشگاه ريخته شود.

  • عروس بران

در چادر چهار محال و بختياري، عروس و دامادي هستند كه آمده‌اند تا مراسم عروسي‌شان در آنجا برگزار شود. لباس محلي عروس‌هاي چهارمحال و بختياري به تن دختر جوان است و يك سيني پر از وسايل متعلق به عروس خانم روي دست يكي از خانم‌‌هاست. عروس جوان مي‌گويد: «خواهرم عضو هيأت ورزش روستايي و بازي‌هاي بومي محلي بود و زماني كه گفت مي‌خواهند به تهران بيايند به همسرم گفتم كه ما هم در اين برنامه شركت كنيم. حضور ساكنين اين آسايشگاه در مراسم عروسي ما خوشحال‌كننده است».

عروس و داماد به جايگاه ويژه مي‌روند درحالي‌كه چند نفر از همراهانشان سيني به‌دست آنها را همراهي مي‌كنند.
دبير هيأت ورزش روستايي و بازي‌هاي بومي و محلي مي‌گويد: «زماني كه به اين جشن دعوت شديم، موضوع را با خيرين، ورزشكاران، معلمان و كارمندان استان در ميان گذاشتيم و هرشخصي به اندازه وسع و توانايي‌اش كمك مالي كرد. ما تمامي اين كمك‌ها را جمع كرديم و براي اهالي آسايشگاه آورديم. علاوه بر آن‌ آش دوغ محلي و نان محلي نيز به فروش مي‌رسانيم. نان و آش قيمت ندارد و خريداران هر مقداري كه مي‌خواهند پول مي‌دهند. پولي كه از فروش به‌دست مي‌آيد را نيز به اهالي اينجا اختصاص مي‌دهيم. هدف ما اين بود كه دل افرادي را كه اينجا هستند، شاد كنيم. سالمندان بركت اين سرزمين هستند و وظيفه ماست كه آنها را شاد كنيم. شايد روزي خود ما هم جاي آنها قرار بگيريم و دلمان به شادي نياز داشته باشد».

  • كمپيني براي ترك سيگار

ميان گروه‌هاي مختلف كه فضاي برنامه را شاد و دل‌انگيز كرده‌اند، گروه خاصي هستند كه وظيفه ديگري به‌عهده دارند. آنها اعضاي كمپين مبارزه با استعمال دخانيات هستند. اين كمپين چند وقتي است كه شكل گرفته و روزبه‌روز تعداد اعضاي آن بيشتر مي‌شود.

نكته جالب اين كمپين سن اعضاي آن است؛ 6تا 12سال. 4سال فعاليت آنها، 3هزار نفر را گردهم آورده است. خانم معاف، مسئول اين گروه مي‌گويد: «ما نماينده جنوب‌شرقي استان تهران هستيم. 4سالي هست كه فعاليت داريم و از فروردين امسال كمپين «نه به دخانيات» را تشكيل داده‌ايم. بچه‌ها به پارك‌هاي مختلف شهر مي‌روند و با اهداي جوايزي مانند گل به افراد سيگاري از آنها مي‌خواهند كه سيگار نكشند».

  • هزينه جشن به‌حساب كهريزك

چندخانم جوان درحالي‌كه جعبه‌هاي شيريني را روي دست حمل مي‌كنند به طرف حوض پيش مي‌روند. راه را بلد نيستند. اين را مي‌شود از سؤالاتشان فهميد. يكي از آنها مي‌گويد: «قبلا هم اينجا آمده بودم اما نه با اين نيت. آن موقع تنها آمدم كه سربزنم اما حالا آمده‌ام كه در جشن شركت كنم و بعد از اين هم تصميم دارم هر هفته بيايم. ما در محله نيروي‌هوايي زندگي مي‌كنيم. ديشب براي تولد امام زمان(عج) جشن گرفتند اما من به همراه چند نفر از همسايه‌ها تصميم گرفتيم پولي را كه مي‌خواهيم با آن شربت و شيريني بخريم و بين مردم پخش كنيم به كهريزك بدهيم. تمام هزينه‌اي را كه براي اين كار درنظر گرفته بوديم را به‌حساب آسايشگاه ريختيم و امروز شيريني خريديم تا ما هم در اين جشن شريك باشيم».

  • مگر از دنيا چه مي‌خواهيم!

گپي با چند نفر از ساكنان آرام و خوشحال خانه كهريزك

رها شده‌اند، يكي به‌خاطر بيماري، ديگري به‌خاطر پيري و آن يكي به‌خاطر فقر. گرد هم جمع شده‌اند در خانه‌اي كه نامش را آسايشگاه گذاشته‌اند. زماني كه پايشان را گذاشتند در آسايشگاه نه كسي داشتند و نه كاري اما حالا كس و كار پيدا كرده‌اند. هم آسايشگاهي‌هايشان كه هيچ نسبت خوني باهم ندارند، تبديل شده‌اند به نزديك‌ترين كسان و بستگانشان. پيرمردي روي صندلي نشسته است و با گذر هر رهگذري با صدايي بلند سلام مي‌كند و زير لب زمزمه مي‌كند: «بي وفايي مگر چه عيبي داشت/ كه پشيمان شدي، وفا كردي!» به قول خودش هشتم اين ‌ماه كه بيايد مي‌شود 28‌ماه كه مهمان اين خانه شده است. داخل يك دستش پر از شيريني است و در دست ديگرش 3نخ سيگار دارد!مي‌گويد: «زندگي‌ام را دزد برد و در‌به‌در خيابان شدم. با خودم گفتم يارب نكن كه محتاج بيگانه و خويشان شوم. حرفم را گوش كرد. 3روز نشده زنگ زدند به من گفتند بيا كهريزك. الان همه‌‌چيز دارم، زندگي‌ام را با كتاب خواندن و چاي خوردن مي‌گذرانم. مگر كسي در اين سن و سال از خدا چه مي‌خواهد؟يك جاي خواب و غذاي خوب كه من دارم».

روي صندلي برقي‌اش مدام از اين طرف به آن طرف مي‌رود. چشم‌هايش حكايت از جست‌و‌جو مي‌كند. مي‌گويد: «5سال است كه اينجا هستم، امكان ندارد مناسبتي باشد و اينجا جشني گرفته نشود. نگاه كنيد، جشن به اين باشكوهي و خوبي تا به حال جايي ديده‌ايد؟جشن هم كه نباشد، براي اينكه دلمان باز شود مي‌برندمان مسافرت؛ شمال، مشهد. كلي مي‌خنديم».

سكوتي طولاني

كم‌حرف و آرام گوشه‌اي نشسته است؛ اين ويژگي بيشتر ساكنان اين خانه است. پيرمرد درحالي‌كه به برنامه‌ها نگاه مي‌كند، آرام زيرلب مي‌گويد: «پيري است ديگر، كاري نمي‌شود كرد. بايد سوخت و ساخت اما اينجا راحت‌تر مي‌توان روزهاي پيري را گذراند. من كسي را نداشتم، خانه صاحبكارم زندگي مي‌كردم، او كه مرد، بچه‌هايش مرا به اينجا آوردند. حالا روزها در كارگاه كار مي‌كنم. كار در كارگاه به آدم انگيزه مي‌دهد؛ حس زنده بودن، حس اينكه من مي‌توانم هنوز كاري كنم و براي دنيايم مفيد هستم».

قدرت توانستن

در ميان افرادي كه روي ويلچر نشسته‌اند، دختري هست كه هيچ حركتي نمي‌تواند انجام دهد. او تنها مي‌تواند زبانش را تكان دهد و حرف بزند. اما با تمام اينها او درس مي‌خواند، با دوستانش شوخي مي‌كند و شاد است. او با زبانش ورقه‌هاي كتاب را ورق مي‌زند. با زبانش دكمه‌هاي صفحه موبايل را مي‌زند. مي‌گويد: «زندگي به اين زيبايي مگر چه ايرادي دارد؟ من درس مي‌خوانم و دلم مي‌خواهد كارهاي بزرگي انجام دهم. زندگي به قدري زيباست كه آدم نمي‌تواند از آن دلخور شود. داشتن دوستاني به اين خوبي و پرستاراني كه برايت كارهاي زيادي انجام مي‌دهند، نشانه‌اي از خوبي زندگي نيست؟» رويش را به طرف يكي از دوستانش مي‌كند و از او مي‌خواهد كه او را حركت دهد.

  • ديدار به يكشنبه

نيكوكاران، خانه احسان را در كهريزك خالي نگذاشته‌اند

ميان تماشاچيان اين جشن بزرگ، خيّرين نيز حضور دارند. آنها به جاي آنكه روز عيد را در ميان خانواده و دوستانشان بگذرانند، به اينجا آمده‌اند تا در ميان ساكنان آسايشگاه عيدشان را به شادي بگذرانند. آنها از ته دل شاد هستند و هيچ گزينه ديگري را به جاي حضور در اينجا انتخاب نمي‌كردند.

زن ميانسال يكي از افرادي است كه در اين جشن حضور دارد. خيلي از ساكنين اين آسايشگاه او را مي‌شناسند. 12سال پيش براي نخستين‌بار به كهريزك آمد. آن روز هرگز تصور نمي‌كرد كه اين آمدن، او را ماندگار كند و هر هفته روزهاي يكشنبه راهي اينجا شود. او هر يكشنبه پيرزن‌ها و زنان و دختراني را كه توانايي ندارند به حمام مي‌برد. بعد از آن نوبت ناخن گرفتن آنهاست. زن ميانسال با دقتي خاص يكي‌يكي ناخن‌هاي آنها را مي‌گيرد و با آنها خوش و بشي مي‌كند. او مي‌گويد: «هر يكشنبه به اينجا مي‌آيم و آنها را حمام مي‌كنم. خيلي دلم مي‌خواست هميشه به اهالي كهريزك كمك كنم. از نظر مالي توانايي‌ام آنقدر نبود كه بتوانم كمك زيادي بكنم و بهترين راه كمك را در اين كار ديدم. تمام افراد آسايشگاه، مثل اهالي خانواده‌ام هستند. اگر يك هفته به‌خاطر مريضي نيايم دلم برايشان تنگ مي‌شود. اينجا كه مي‌آيم شاد مي‌شوم، به غير از آن، مشكلاتم نيز برطرف مي‌شود. بچه‌هايم مشكل داشتند، از زنان آسايشگاه خواستم برايم دعا كنند و يك هفته نشده مشكل بچه‌ها برطرف شد».

نگاهي به تماشاچيان مي‌اندازد و ادامه مي‌دهد: «من از بودن در ميان آنها لذت مي‌برم. هر بار به اينجا مي‌آيم با خودم مي‌گويم كه من هنوز زنده هستم و مي‌توانم گره‌اي هر چند كوچك را باز كنم. وقتي ناخني را مي‌گيرم و لبخندي را به لب آنها مي‌بينم، حس خوبي به من دست مي‌دهد، حسي كه با هيچ‌چيزي نمي‌توان آن را به‌دست آورد. زماني تصور مي‌كردم كه هميشه بايد پولدار بود تا بتوان به كسي كمك كرد اما حالا فقط با پرداخت هزينه دوتا بليت اتوبوس به اينجا مي‌آيم اما در برگشت دل‌هاي زيادي را شاد كرده‌ام».

  • مادرم مي‌شوي؟

مرد ميانسالي، عينك به چشم، آرام و خندان، يكي ديگر از خيّرين است. مي‌گويد بزاز است و سال‌هاست كه به اينجا مي‌آيد؛ از زماني جواني‌اش، 30سال قبل. يادي از گذشته‌ها مي‌كند؛ «هميشه علاقه داشتم كه به كهريزك بيايم، 30سالي مي‌شود كه به اينجا مي‌آيم اما به‌طور رسمي و دائمي 7سال است». لبخندي مي‌زند و عينكش را روي صورتش صاف مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «همسرم هم با من مي‌آيد. يادم رفت بگويم چند وقتي است كه تعداد اعضاي خانواده ما زياد شده است. يك دختر 24ساله به نام مريم، عضو خانواده ما شده است».

اين را كه مي‌گويد، اشك به چشم‌هايش مي‌آيد و بغض راه گلويش را مي‌گيرد. سكوت مي‌كند و بعد از مكثي كوتاه مي‌گويد: «مريم مادر ندارد، نامادري‌اش او را كتك مي‌زند. بچه به كما مي‌رود و اين كما باعث فلج مغزي او مي‌شود. بعد از مدتي هم او را به اينجا مي‌آورند، خوب نمي‌تواند كار كند اما تمام تلاش‌اش را مي‌كند تا دست‌هايش را حركت دهد. خيلي او را دكتر بردم، چندين متخصص مريم را ديده‌اند اما همه گفته‌اند فايده‌اي ندارد، او فلج مغزي شده است و كار چنداني نمي‌شود كرد».
در جواب اين سؤال كه چرا مريم را به فرزندي انتخاب كرده‌ايد، مي‌گويد: «تقريبا هر هفته به اينجا مي‌آيم و همسرم يك روز كه به بخشي كه مريم در آنجاست، رفته بود با او آشنا ‌شد.

زماني كه همسرم مي‌خواست از اتاق بيرون بيايد به همسرم مي‌گويد: «مي‌شود تو مادرم شوي؟ دلم مي‌خواهد تو را مادر صدا كنم». همسرم هم بعد از شنيدن اين حرف با من صحبت كرد و ما، مريم را به فرزندي پذيرفتيم. حالا مدام با هم در تماسيم، زنگ مي‌زند و به من مي‌گويد بابا. دخترها و پسرم را مثل خواهر و برادرش مي‌داند. يك هفته مريم را نبينيم دلتنگش مي‌شويم و طاقتمان طاق مي‌شود و به ديدنش مي‌آيم. حالا همسرم با مريم رفته گشتي بزند».

مرد ميانسال و همسرش اما تنها اعضاي اين خانواده نيستند كه به كهريزك مي‌آيند و به ساكنين اين آسايشگاه كمك مي‌كنند. پسر برادر اين آقا، يكي از افراد ديگر اين خانواده است كه به كهريزك مي‌آيد و با وجود وضعيت مالي خوبي كه دارد، سراغ سالمندان و معلولان مي‌رود و آنها را حمام مي‌كند. او مي‌گويد: «به غير از اينكه بچه‌هاي خودم رابطه خوبي با مريم برقرار كرده‌اند، پسر‌برادرم هر 15روز يك‌بار به اينجا مي‌آيد و سالمندان و معلولان را به حمام مي‌برد و از آنها مراقبت مي‌كند».
حكايت آنهايي كه به اينجا آمده‌اند، حكايتي است متفاوت از آنچه تاكنون درباره احسان و نيكوكاري شنيده‌ايم. بايد اينجا بود و شنيد و از نزديك لمس كرد.

کد خبر 335149

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha