سه‌شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ - ۰۶:۲۴
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: نوبت هنرنمایی مهدی رسیده است. تعدادی از دوستان قدیمی و شاگردانش و یکی دو عکاس، اطراف تخته شکل را گرفته‌اند.

بیمار ام اس

به روال هميشه ابتدا حركاتش را آرام شروع مي‌كند. كم‌كم سرعت مي‌گيرد و چرخش‌هاي 360درجه‌اي‌اش آغاز مي‌شود. تشويق تماشاچيان در ميان نور فلاش دوربين‌ها اوج مي‌گيرد و او همچنان در حلقه‌اي از تحسين و غريو شادي، به حركات نمايشي‌اش ادامه مي‌دهد... . اين هزار و چندمين باري است كه خاطرات‌اش را در ذهن مرور مي‌كند؛ روزهايي كه شور جواني را با همه شيريني‌اش در كام خود مزمزه مي‌كرد. قامت كشيده‌اش را روي صندلي پلاستيكي جابه‌جا مي‌كند، آه مي‌كشد و خدا را شكر مي‌گويد. اينجا، انجمن ‌ام‌اس، تنها مكاني است كه مي‌تواند همدردهايش را پيدا كند و با بودن در كنارشان بخشي از آرامش از دست رفته‌اش را بازيابد.

دعوت‌مان را براي گفت‌وگو به‌راحتي مي‌پذيرد. شايد براي اينكه تا همين چند سال پيش با جماعت عكاس و خبرنگار دمخور بوده است. آخرين بار، در يكي از مجلات ورزشي به‌عنوان مربي نمونه اسكيت اگرسيو معرفي شد. سال‌هاست كه كسي سراغش را نگرفته و آن خاطرات شيرين و نزديك، دارد دور و دورتر مي‌شود.

به خانه‌اي آرام و جمع‌و‌جور، پا مي‌گذاريم؛ همان چيزي كه بيش از هميشه به آن احتياج دارد. با شرمندگي مي‌گويد: «ببخشيد روي اين مبل ننشينيد. فقط ظاهرش سالم است». بي‌حوصله ادامه مي‌دهد: «زندگي من همين است كه مي‌بينيد همين قدر ساده؛ البته زندگي من نه، زندگي پدرم. من هيچ‌چيز از خانه‌ام برنداشتم به‌جز چند دست لباس. همه زندگي‌ام را به همسرم بخشيدم تا خلاص شوم».

بي آنكه پرسشي مطرح شود، خود دنباله حرف‌هايش را پي مي‌گيرد: «جوان بودم و به قول قديمي‌ها مست غرور. هر سال به حدود 200شاگرد فوت و فن اسكيت را آموزش مي‌دادم. درآمدم خوب بود و مخارجم را به‌ر‌احتي درمي‌آوردم. از طرفي دانشگاه ثبت‌نام كرده بودم و با علاقه حسابداري مي‌خواندم. به 26سالگي رسيده و به خيال خودم خيلي عاقل و چيزفهم شده بودم. حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم نه، بزرگ نشده بودم. آشنايي من با مهتاب، خيلي زود به دلبستگي‌ام انجاميد. مثل بسياري از جوان‌هاي امروزي گمان مي‌كردم عاشقي براي يك عمر زندگي شرط لازم و كافي است».

نگاهش را به چهره پدر پيرش مي‌دوزد كه گوشه‌اي نشسته و به حرف‌هاي ما گوش مي‌دهد. سپس سربه زير مي‌اندازد و ادامه مي‌دهد: «هر چه بابا گفت اين خانواده وصله تن ما نيست گوشم بدهكار نبود. كلا آدم پراسترسي بودم. از طرفي هيجان با رشته ورزشي‌ام عجين بود. نگراني از دست دادن مهتاب هم اضافه شده بود. چند وقتي بود مي‌ديدم حين اسكيت زياد زمين مي‌خورم و چرخش‌هايم را درست انجام نمي‌دهم. فكر مي‌كردم به لحاظ تكنيكي ضعيف شده‌ام. اوج گرفتن بيماري‌ام مصادف با ازدواجمان شد؛ ازدواجي كه از همان ابتدا پرچالش بود. بعد از عقد، خانواده همسرم با صراحت گفتند چون وضعشان خوب نيست جهيزيه و عروسي نمي‌گيرند. آنقدر كه مهتاب را دوست داشتم هر شرطي گذاشتند قبول كردم».

تلاش مي‌كند بگويد كه اين رابطه برايش تمام ‌شده است اما جملات نجواگونه‌اش كه معلوم نيست مخاطبش ما هستيم يا خودش، چيز ديگري مي‌گويد؛ «قدر محبتم را ندانست. رابطه‌مان يك‌طرفه بود انگار. مي‌خواست جدا شود چرا از راهش وارد نشد... چرا سرم را كلاه گذاشت... من كه ديگر بنا ندارم به او فكر كنم...».

  • تشديد بيماري

حمله‌هاي عصبي مهدي شدت گرفته بود. 2سالي بود كه بروز برخي علائم به‌خصوص بي‌حسي اندام، غيرقابل اغماض شده بود. كرختي از انگشتان پاهايش شروع و به قدري شديد شد كه حين تمرين ورزشي، شكستگي انگشت پايش را متوجه نشد. بي‌حسي‌ها به سرعت ادامه پيدا كرد و خود را به قفسه سينه رساند.

مهدي در مورد روند طولاني تشخيص بيماري‌اش مي‌گويد: «تمام پاداش بازنشستگي پدرم صرف تشخيص بيماري من شد. هر دكتري كه گفتند رفتم. آزمايش‌ها را انجام مي‌دادم، داروها را مي‌خوردم اما همه‌اش بي‌فايده بود. براي تاري چشم‌ام دكتر مي‌گفت پرده چشم‌ات نازك است. براي بي‌حسي‌ام، دكتري ديگر مي‌گفت بايد از ماهيچه‌هايت نمونه‌برداري شود. به متخصصان مغز و اعصاب هم بارها مراجعه كردم. MRI مي‌نوشتند با هزينه‌هاي گزاف و البته بي‌ثمر. از آن طرف ماجرا، مشكلات خانوادگي‌ام با به دنيا آمدن پسرم، امير دوچندان شده بود. خيلي تلاش مي‌كردم تا زندگي‌ام را نگه‌دارم با اين حال همه‌‌چيز به سرعت داشت از بين مي‌رفت. دانشگاهم را ناگزير رها كردم. خجالت مي‌كشيدم پيش چشم دانشجوها لنگ‌لنگان راه بروم. اسكيت هم كه نمي‌توانستم انجام دهم. بنابراين درآمد مربيگري از زندگي‌ام حذف شد. افتاده بودم به‌كار ويزيتوري. حقوقم پورسانتي بود و با آن وضعيت جسمي، مجبور بودم از 8صبح تا 12شب بيرون خانه باشم تا مشكلات مالي بهانه دعواي من و همسري كه دوستش داشتم، نشود». پس از آنكه بيماري مهدي تشخيص داده شد، نوبت خريد داروهاي هزينه‌بر آن رسيد. همه جوره را امتحان كرده است؛ داخلي و خارجي. از قرص‌هاي 100هزارتوماني تا آمپول يك ميليون توماني. كسي چه مي‌داند؛ شايد شرايط سخت كاري و محيط پرتنش خانوادگي نمي‌گذاشت داروها آنطور كه بايد اثرگذار باشد.

  • بازگشت آرامش

مهدي مي‌گويد: 6‌ماه است كه به زندگي برگشته و دارد طعم آرامش را دوباره به ياد مي‌آورد. دليل آن را جدايي از همسرش به‌رغم ميل باطني عنوان و اضافه مي‌كند: «نمي‌توانستم همسرم را به جاهايي كه مي‌رود همراهي كنم. او هم حدود شرعي را در ارتباطاتش رعايت نمي‌كرد و اين مرا رنج مي‌داد. چند‌ماه قبل از جدايي، گفت كه بيا وسايل زندگي را عوض كنيم. فكر كردم با اين كار به زندگي دلگرم مي‌شود. وام گرفتم و پدرم را ضامن قرار دادم. اسباب و اثاثيه كه عوض شد، گفت كه طلاق مي‌خواهد. با اين مريضي ديگر نمي‌توانستم بهانه‌گيري‌هايش را تحمل كنم. از طرفي مي‌ترسيدم مهريه‌اش را اجرا بگذارد و به زندان بيفتم. حضانت پسر 7ساله‌ام نيز وظيفه من بود؛ هر چند كه از پس امورات خودم هم برنمي‌آمدم. وقتي همسرم گفت طلاق توافقي مي‌خواهد و حضانت امير را هم به‌عهده مي‌گيرد قبول كردم جدا شويم. شرط جدايي‌اش، در اختيار گرفتن تمام اموالي بود كه با وام خريده بودم. خلاصه بگويم كه با چند دست لباس از خانه‌ام خارج شدم و حالا برگشته‌ام به سرخط زندگي‌‌ام؛ با كلي تجربه تلخ و شرمندگي نزد خانواده».

شرمندگي مهدي بابت رنجي است كه به پدر پيرش وارد كرده است. حساب بانكي پدر مسدود شده و نيمي از حقوق كارمندي‌اش، صرف پرداخت معوقات وام مي‌شود. مخارج خانواده و داروهاي مهدي با حدود 500هزار تومان باقيمانده جور درنمي‌آيد. به همين‌خاطر پدر مجبور شده است عطاي آسايش بازنشستگي را به لقايش ببخشد و صبح تا عصر يا حتي شب، در يك مؤسسه كار كند. خواهر مهدي نيز به ‌ام‌اس مبتلا شده است. پدر به اخلاق دامادش آشناست. مي‌داند هزينه‌هاي درمان «آسيه»، زندگي مشترك او و شوهرش را به خطر مي‌اندازد. به همين‌خاطر بي‌سرو صدا، خريد داروهاي دخترش را نيز تقبل كرده تا طلاق، براي خواهر مهدي رقم نخورد.

  • هنوز زنده‌ام

وقتي از آرزوهاي مهدي مي‌پرسيم مي‌گويد: «هنوز زنده‌ام. مي‌خواهم زندگي را از نو شروع كنم؛ با تجربه‌هايي كه آسان به‌دست نياوردم. دلم مي‌خواهد سرمايه‌اي داشته باشم و كسب‌و‌كاري به هم بزنم تا مثل الان، براي پول توجيبي و خريد چيزهايي كه مثل هر آدم زنده‌اي لازم دارم دستم جلوي پدرم دراز نباشد. دلم مي‌خواهد امير را پيش خودم بياورم. همسر سابقم دائم زنگ مي‌زند و مي‌گويد از نگهداري بچه خسته شده. مي‌دانم كه تماشاي فيلم‌هاي ماهواره‌اي و شركت در مجالس آنچناني، حوصله‌اي براي نگهداري مهدي برايش نمي‌گذارد. غصه مي‌خورم از اينكه مي‌بينم پسرم نمي‌خواهد نزد مادرش برگردد و من به‌خاطر شرايطم مجبورم او را همان‌جا بفرستم». يك باره مكث مي‌كند و با جمله‌اي كه باز معلوم نيست مخاطبش خود او است يا ما، اضافه مي‌كند: «مي‌دانم كه همه‌‌چيز درست مي‌شود».

  • شما چه مي‌كنيد‌‌؟

بيماري ‌ام‌اس، مهدي را زمينگير كرده است و حالا براي ادامه راه نيازمند همراهي است. شما براي كمك به خانواده او چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 348472

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha