روی صورت‌تان اسید ریخته باشند، شما را به سرزمین غربت، اسپانیا- برای مداوا فرستاده باشند، پولتان تمام شده باشد و صاحبخانه بیرونتان کرده باشد، بعدش ۲ روز در پناهگاه آوارگان سر کرده باشید و ... این مصاحبه با آمنه بهرامی سال ۱۳۸۸ در همشهری سرنخ منتشر شده است.

اسيد پاشي

به گزارش همشهری آنلاین، هر کسی باشد، دیگر امیدی برایش باقی نمی‌ماند؛ از آمنه بهرامی حرف می‌زنیم؛ دختری که چند سال پیش، به خاطر اسیدپاشی خواستگار بینایی‌اش را از دست داد.  
ماجرای آمنه، قصه‌ای است طولانی اما...  به هر حال با گذشت حدود ۴سال از آن حادثه، دختر جوان همچنان امیدوار است که نه‌تنها بتواند بینایی‌اش را دوباره به دست بیاورد بلکه بتواند ازدواج کند و زندگی طبیعی‌اش را از سر بگیرد و ... همین بس نیست برای نوشتن از آمنه؟ زانوی غم بغل کرده‌اید؟ از زمین و زمان خسته‌اید؟ بابت اتفاقی کوچک، دلتان شکسته است؟ از همه بریده‌اید؟ پس ماجرای قهرمان این شماره را بخوانید.

زخم آن  اسید هنوز تازه است
اگر چه اسید، اثری وحشتناک بر صورت آمنه بر جای گذاشته است اما او همچنان امیدوارانه به زندگی نگاه می‌کند
(عکس آمنه قبل از حادثه)

تقریبا ۳۰ ساله نشان می‌دهد، لباس روشن پوشیده و عینکی زده که آفتابی نیست؛ جوری که می‌شود پلک‌های به هم چسبیده‌اش را از پشت شیشه دید. پوست صورتش هنوز نشان سوختگی دارد ولی بینی و لب‌هایش سالم مانده‌اند.  

آمنه بهرامی، اصلا نگران چهره‌اش نیست و با اعتمادبه‌نفس، هر جایی که دوست داشته باشد حاضر می‌شود. او که ۳ سال و نیم در اسپانیا تنها زندگی کرده، تنها به خیابان رفته و تنها خرید کرده است، ‌تجربه‌های جالبی از برخورد با آدم‌های مختلف دارد؛ «در بارسلون تمام مردم محل با من دوست بودند. البته اولش هر جا که می‌رفتم، از چهره غیرعادی من می‌ترسیدند و دور می‌شدند ولی خیلی زود جلو می‌آمدند و با هم دوست می‌شدیم». او که یک‌بار برای خرید به یک فروشگاه بزرگ رفته بود، به طور ناگهانی با دختری روبه‌رو می‌شود که با دیدن آمنه حسابی جا می‌خورد و جیغ می‌کشد اما بعد از چند لحظه که متوجه شرایط او می‌شود، با گریه بغلش می‌کند و دست‌هایش را می‌بوسد و از آمنه می‌خواهد که او را ببخشد. البته در ایران هم آمنه از روابط اجتماعی ابایی ندارد چون اصولا آدم اجتماعی و سرزنده‌ای است. کافی است چند دقیقه کنارتان بنشیند تا یخ فضا بشکند و حسابی با شما گرم بگیرد.  

هدف: بینایی

سال ۸۴ بود که شورای عالی پزشکی، از بین ۳ نفری که برای اعزام به اسپانیا اولویت داشتند، آمنه را انتخاب کرد؛ علتش هم این بود که در ایران کسی نتوانسته بود کاری برای چشم‌هایش انجام بدهد.  

اسید، چشم چپش را نابود کرده بود ولی هنوز با چشم راستش می‌توانست نور را ببیند. قرار بود پزشکان چشم چپ او را تخلیه کنند اما آمنه درست سر عمل مانع این کار شد؛ «قبل از عمل به من نگفته بودند که می‌خواهند چشم‌ام را تخلیه کنند. مرا بردند اتاق عمل و بعد که آمدند امضا بگیرند، جریان را فهمیدم و اجازه ندادم. به دکترم گفتم شما به معجزه اعتقاد داری؟ گفت ما هم شنیده‌ایم اما ندیده‌ایم. گفتم ولی من اعتقاد دارم. می‌دانم که چشم‌ام خوب می‌شود، نمی‌گذارم تخلیه‌اش کنید». 

زخم آن  اسید هنوز تازه است
سال ۸۳ بود که خواستگار آمنه به بهانه اینکه از او جواب رد شنیده، روی صورتش اسید پاشید. از آن موقع تا حالا دختر جوان سعی کرده به هر قیمتی که هست  دوباره به زندگی عادی برگردد

آن شب برخورد یکی از پرسنل بیمارستان حسابی او را آزار داد؛ «یکی از پرستارها به من گفت که اگر جای تو بودم، می‌رفتم آن پسری که این بلا را سرم آورده، از توی زندان بیرون می‌آوردم، بعد مجبورش می‌کردم تاآخر عمر با من زندگی کند. این حرف مرا خیلی اذیت کرد. وقتی به اتاقم برگشتم، خیلی گریه کردم». 

اتفاق عجیب 

درست همان شب، یک اتفاق عجیب افتاد. آمنه تشنه‌اش شد و آب خواست. همان لحظه‌ای که مادرش لیوان به دست نزدیک تخت او ایستاد، آمنه جیغ کشید و با خوشحالی سرش را برگرداند؛ او می‌توانست ببیند.  

همه اتاق را می‌دید؛ «پرستارها ریختند داخل اتاق. من سریع دویدم طرف دستشویی که توی آینه خودم را ببینم. از روز حادثه هنوز نتوانسته بودم قیافه‌ام را ببینم ولی عجیب بود که توی آینه مادرم را پشت‌سرم می‌دیدم اما خودم را نمی‌دیدم؛ ‌ فقط یک تصویر محو بود با جزییاتی نامعلوم. بعدها پرستارم گفت شاید خدا نخواسته که تو خودت را ببینی چون ممکن بود تمام روحیه‌ای را که الان داری، از دست بدهی». آن شب، آمنه با همان چشمی که می‌خواستند تخلیه‌اش کنند، دید و این را در پرونده‌اش هم ثبت کردند.  

اما وقتی که خوابید و صبح از خواب بیدار شد، دیگر با آن چشم ندید! دکترها می‌گفتند که چشم راستش در حال خراب‌تر شدن است و اگر زودتر فکری برایش نکند، این چشمش هم از بین می‌رود؛ «قرار شد مرا به بهترین کلینیک چشم بارسلون بفرستند. با کمک بیمارستان و عده‌ای از خیرین، ۱۱ هزار یورو جمع شد و من به اسپانیا رفتم». 

اردوگاه آوارگان 

در اسپانیا تازه سختی‌های آمنه شروع شد؛ غم غربت، تنهایی و بعد بی‌پولی هم به درد او اضافه شد. خواهر بزرگش که با وجود اصرار آمنه و مادرش به عنوان همراه با او عازم اسپانیا شده بود، همراه دلسوزی نبود و خیلی زود ترکش کرد. آمنه تنها ماند با چشم‌هایی تقریبا نابینا؛ «۹ ماه اول از نظر مالی شرایطم خوب بود. پولی که با خودم برده بودم، به خاطر جراحی‌های گران‌قیمت زود تمام شد.  
برای همین، اجاره‌خانه‌اش ۱۲ ماه عقب افتاد و صاحبخانه بیرونش کرد.

زخم آن  اسید هنوز تازه است
مادر آمنه لباس‌هایی که در روز حادثه تن دخترش بوده را نشان می‌دهد. اسید مثل موریانه به جان پارچه ها افتاده است

او به سازمان دولتی اسپانیا که چیزی شبیه بهزیستی خودمان است، رفت ولی آنها به آمنه گفتند تو از یک کشور ثروتمند آمده‌ای که چاه‌های نفت دارد، در حالی که درآمد ما از توریسم است. ما نمی‌توانیم از تو حمایت کنیم، برو از کشور خودت حمایت مالی بگیر.

آمنه از آنها می‌خواهد که حداقل یک جای خواب به او بدهند تا شب را در خیابان نگذراند و آنها او را به اردوگاه آوارگان می‌برند؛ «۲ شب آنجا خوابیدم. فضای وحشتناکی بود. همه سرفه می‌کردند و شب موقع خواب نفس‌های نفر جلویی‌ام را احساس می‌کردم. آدم‌های معتاد و گدا را به آنجا می‌آوردند و بینشان افراد خطرناکی هم پیدا می‌شد». 

بالاخره آمنه با یک دکتر ایرانی ساکن آمریکا و فعال در امور خیریه تماس می‌گیرد و او سریع خودش را می‌رساند؛ «دکتر صبوری – این ایرانی نازنین- به خاطر نجات من از آمریکا آمد اسپانیا؛ برای من خانه مناسبی کرایه کرد و کمکم کرد از دولت اسپانیا ماهانه ۴۰۰ یورو بگیرم اما گفت هزینه‌هایت خیلی بالاست و سعی کن از دولت ایران کمک بگیری».

در سرزمین ماتادورها

عکس‌ها می‌گویند آمنه بعد از حادثه، با آمنه قبل از حادثه خیلی فرق کرده. سبک زندگی او هم عوض شده. او که قبلا کارمند موفق یک شرکت مهندسی پزشکی بود، در این ۲ ماهی که به ایران برگشته، کاری برای انجام دادن ندارد چون برای یک دختر نابینا، شغل مناسب سخت پیدا می‌شود.  

البته او می‌خواهد ۲ ماه دیگر به اسپانیا برگردد، پیش دکترهایی که از اول، مسؤول درمان او بودند؛ دکتر رامون مدل و کارلوس گریس؛ «رامون مدل در اسپانیا جای پدر من بود. همه کلینیک IMO دیگر این را می‌دانستند. می‌گفتند آمنه، پدرت آمد!

کارلوس گریس هم مثل مادرم بود، از بس که این دو نفر به من محبت می‌کردند. این اواخر که دیگر پولم تمام شده بود، دکتر مدل، رایگان مرا جراحی می‌کرد. حتی وقتی پول نداشتم دارو بخرم، به داروخانه کلینیک سفارش می‌کرد بدون دریافت پول به من دارو بدهند و بعد خودش پول دارو را به آنها پرداخت می‌کرد». 

در کلینیک IMO روی چشم‌های آمنه چند عمل انجام دادند.  از پوست پشت گردنش استفاده کردند و برایش پلک ساختند. پیوند قرنیه‌ای هم انجام دادند که عمل رضایت‌بخشی بود. این جراحی را بدون بیهوشی باید انجام می‌دادند. دکتر مدل از او پرسیده بود چطور در طول جراحی این‌قدر ساکت  و آرام و خونسرد مانده؛ چون مریض‌های دیگرش از شدت درد او را فحش‌باران می‌کنند. آمنه هم جواب داده بود: «نمی‌دانم. انگار یک نفر دستش را روی قلب من گذاشته بود و آرام‌ام می‌کرد». 

آمنه می‌گوید در اروپایی که برادر به برادر رحم نمی‌کند، این دکترها بدجور هوایش را داشته‌اند. حتی بعد از مدتی اقامت در شهر بارسلون، مردم محله‌ای که در آن زندگی می‌کرد هم از او مراقبت می‌کردند؛ «اوایل اصلا بیرون نمی‌رفتم ولی بعد کم‌کم رفتم توی خیابان. آن موقع با چشم راستم کمی دید داشتم. رنگ‌ها را می‌دیدم و سایه آدم‌ها را تشخیص می‌دادم. یک روز وارد میوه‌فروشی محل شدم. با ورود من همه ساکت شدند. خب، قیافه‌ام غیرعادی بود. صورتم سوخته بود. عینک هم می‌گذاشتم.

زخم آن  اسید هنوز تازه است
او هیچ ابایی از حضور در جمع ندارد. خودش می‌گوید اتفاقی که افتاده نباید باعث منزوی شدنش شود

آن روز میوه‌فروش جلو آمد و از من پرسید چه می‌خواهی؟ میوه‌ام را خریدم و رفتم. روز بعد که دوباره وارد میوه‌فروشی شدم، مردم محل که دیروز هم مرا آنجا دیده بودند، به من سلام کردند. میوه‌فروش هم میوه‌هایم را تا در خانه برایم آورد. بعد از آن، همیشه حواسشان به من بود که مثلا در خیابان موتور به من نزند یا کسی مزاحم‌ام نشود». 

حتی در دوران سخت بی‌پولی، همسایه‌های آمنه کمکش می‌کردند. میوه‌فروش محل هر روز میوه‌های مورد علاقه او را برایش می‌برد؛ چه پول داشت و چه نداشت. آمنه وقتی از روزهای بی‌پولی‌اش در کشور غریب می‌گوید، شهامتش گیجتان می‌کند؛ اینکه یک‌بار بعد از عمل در خانه حالش بد می‌شود؛ در شرایطی که پول نداشته ماشین بگیرد و به بیمارستان برود.

بعد فکر جالبی به ذهنش می‌رسد؛ به پلیس زنگ می‌زند و می‌گوید من حالم بد است، مرا برسانید به کلینیک. پلیس اول امتناع می‌کند که ما اورژانس نیستیم ولی بعد که وخامت حالش را می‌بینند، او را به کلینیک دکتر مدل می‌رسانند. او می‌گوید: «بعضی روزها حتی خرج روزمره‌ام را از مردم، همسایه‌ها و دکترهایم می‌گرفتم و می‌گفتم وقتی پول آمد دستم، به‌تان برمی‌گردانم». و آمنه همه این سختی‌ها را تاب آورد.  

کسی در راه است

شاید تنها چیزی که از ۵ سال پیش تا حالا در آمنه تغییر نکرده، روحیه عجیب و شکست‌ناپذیری باشد که در تمام این سال‌های سخت، او را از افسردگی و خانه‌نشینی نجات داده. او قبل از حادثه، دختر پرانرژی و شادی بود که به نظر خودش و اطرافیان‌اش همه چیز داشت؛ چهره خوب، تحصیلات دانشگاهی و شغل مناسب؛ «هر چی از خدا می‌خواستم به‌ام می‌داد. آن‌قدر به خدا اعتقاد داشتم که برای کوچک‌ترین کاری با او مشورت می‌کردم. سرشار از امید و انرژی بودم و اعتقاد عمیق به این داشتم که انسان هر چه بخواهد، به دست می‌آورد». 

حالا او اینجاست. می‌خواهد دوباره چشم‌هایش را عمل کند، می‌خواهد دوباره ببیند و مثل آدم‌های دیگر زندگی کند؛ «می‌دانم که چشم‌هایم به من برخواهند گشت. چشم چپی که روزگاری می‌خواستند تخلیه‌اش کنند، الان تنها امید پزشکان است. من و پزشک‌هایم منتظر تکنیک‌های جدیدی هستیم که بینایی‌ام را به من برگردانند. من با آنها در تماسم و هر بار به من می‌گویند آمنه، ما تو را فراموش نمی‌کنیم و هر وقت اتفاق علمی جدیدی بیفتد، به تو خبر می‌دهیم. پوست صورتم هم با جراحی بهتر می‌شود. مطمئنم که اگر چشم‌هایم را به دست بیاورم، چنان ازدواج موفقی داشته باشم که شاید خیلی از دختران سالم نتوانند داشته باشند». 

آمنه از جزئیات حادثه‌ای که برایش اتفاق افتاده می‌گوید

کسی با من بود انگار

خواستگاری که با من این کار را کرد، پسری بود که تا مدت‌ها حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. ۵سالی از من کوچک‌تر بود و توی دانشگاه هم یک ترم بعد از  ما آمده بود. از خانواده پرجمعیت و سطح پایینی بودند. ظاهرا پدر و مادرش چند باری خانه‌مان زنگ زده بودند و گفته بودند که پسرمان می‌گوید یا تو یا هیچ‌کس. من هم جواب رد داده بودم. هر بار جواب رد می‌دادم.  بعد از مدتی، به دیدنش در اطراف محل کارم عادت کردم. پشت ستونی پنهان می‌شد و رفت و آمدم را می‌پایید. مرتب به شرکتمان تلفن می‌کرد؛ جوری که اسباب شوخی همکاران‌ام با من شده بود. حتی به کلانتری هم شکایت کرده بودم.
 تا اینکه یک روز به سفارش دوستان‌ام با او روبه‌رو شدم. گفتم از من چه می‌خواهی؟ گفتم دارم ازدواج می‌کنم و اگر همسرم بداند که تو برای من مزاحمت ایجاد می‌کنی...  .گفت که مگر می‌توانی مال من نباشی؟ گفت من در رؤیا با تو زندگی کرده‌ام، برای تو خانه ساخته‌ام، به خاطر تو فارغ‌التحصیل شده‌ام و... و رفت.

۲ روزی هم پیدایش نشد. خوشحال شدم که ماجرا ختم به خیر شده.  یک روز از روزهای آبان ۸۳ بود. هنوز غروب نشده بود و آفتاب در آسمان بود. ماه رمضان بود. داشتم زودتر می‌رفتم خانه که افطار با پدر و مادرم باشم. وارد خیابان که شدم، آفتاب را دیدم. یک لحظه این حس به‌ام دست داد که این، آخرین دیدار آفتاب است. احساس کردم کسی پشت من است. برگشتم. او بود. پارچی قرمز رنگ روی صورتم خالی کرد. چیزی نمی‌دیدم. اولش فکر کردم آب جوش است ولی زود فهمیدم که چه کار کرده.

اسید توی چشم‌هایم رفت و روی دست‌هایم سرازیر شد. مردم جمع شدند. صورتم را شستند و مرا به بیمارستان رساندند. اسید درد و سوزش زیادی دارد. وقتی که با صورت و دست‌های سیاه از اسید در اورژانس بیمارستان لبافی‌نژاد خوابیدم، انگار که یک نفر دستش را روی قلب من گذاشت و گفت غمگین نباشم؛ گفت همه چیز به من برمی‌گردد، راه سختی در پیش دارم و رنج زیادی می‌کشم؛ گفت به خدا اعتماد کنم. انگار آب سردی روی من ریختند و سوزشی که داشتم آرام شد.  

کد خبر 755773
منبع: همشهری سرنخ

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha