مجموع نظرات: ۰
جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ - ۱۸:۴۸
۰ نفر

من: «دوچرخه‌ی لعنتی! چرا صاف نمی‌ری؟ مشکلت با من چیه؟ دشمنی داری؟» درحالی که با لباس مشکی توی پارک ایستادم و از آرنجم خون می‌آمد، زل زدم به دوچرخه.

دوچرخه

همشهری آنلاین - آیه اسلامی، خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه، ۱۶ ساله از تهران: یک جوری نگاهش می‌کنم که انگار هر اتفاق بدی که تاحالا برایم افتاده، تقصیر این دوچرخه است. انگار باید جواب بدهد. یک جواب خوب که شامل چرق‌چرق لولاهای خسته‌اش نباشد. اما چیزی نمی‌گوید. همین‌جوری زل میزند به من و احساس می‌کنم می‌خواهد بگوید که توهم دست کمی از من نداری! شانزده سالت است و هنوز نمیتوانی یک دوچرخه‌ی را برانی!

به حرفی که نزده، پاسخ می‌دهم: «تقصیر من نبود که کسی به من دوچرخه‌سواری یاد نداده. تازه؛ دوچرخه‌ی زرد مزخرف بچگیم هم همون روزای اول خدا بیامرز شد.»

باز فکر می‌کنم که می‌گوید: «حتماً باهاش بد رفتاری کردی!»

این بار دیگر تحمل نمی‌کنم و می‌گویم: «می‌دونی تنها کاری که می‌تونی انجام بدی چیه؟ راه رفتن! و حتی اون رو هم نمی‌تونی انجام بدی.

با خشم دوباره سوارش می‌شوم و پدال را می‌آورم بالا و سفت که شد، پایم را می‌گذارم روی آن و دوچرخه را هل می‌دهم .

تالاپ! دوباره پخش زمین می‌شوم و بدنم انگار جیغ می‌کشد. زیر لب می‌گویم: «بی‌عرضه»

درد می‌کشم. گاهی درد را دوست دارم! پا می‌شوم و سعی می‌کنم مثبت باشم. به سریال مورد علاقه‌ام فکر می‌کنم، به چیزهای عجیب! به خودم گفتم: «تو می‌تونی!»

البته همیشه می‌گویم کلیشه مزخرف است، ولی خب! شاید هم نیست. شاید واقعاً می‌تواند کمک کند، یا شاید هم فقط جمله‌های امیدوارکننده می‌گویم تا مردم فک نکنند من از آن دسته از آدم‌های عجیب و تیره‌ای هستم که امید در قلبشان جایی ندارد.

دوباره و دوباره سوار می‌شوم و دوباره و دوباره زمین می‌خورم.

در ذهنم فکر می‌کنم نکند واقعاً کار من نیست؟ نکند من باید فقط بنشینم گوشه‌ی خانه و مثل موش، بنویسم و پفک بخورم و آخر هم روی بالش، خوابم ببرد.  نه نه نه! دیگر نه! من باید بتوانم. این یک امید نیست؛ این یک دستور است
دوباره سوار می‌شوم.

شاید این بار یک ثانیه بیش‌تر دوام بیاورم. وقتی حواسم پرت می‌شود، بهتر است. انگار ترس، مرا زمین می‌اندازد، فقط نباید هولش کنم! اما وقتی سعی کنی به چیزی فکر نکنی، حتی سخت‌تر می‌شود که به آن فکر نکنی!

نمی‌توانم و باز زمین می‌خورم. دوباره سوار می‌شوم و به جلو نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم ترس را از ذهنم دور کنم. به آرامی پایم را روی پدال می‌گذارم و آن را فشار می‌دهم. سعی می‌کنم تمام تمرکزم را روی این کار بگذارم.

 فک می‌کنیدچه شد؟ باز زمین خوردم. به شما که گفتم، کلیشه‌های مزخرف! این روش‌های لعنتی با کلی کلمه‌ی قلمبه‌سلمبه مثل «تمرکز» و «اعتماد به نفس»، هیچ وقت کار نمی‌کند. معلوم است ک باز زمین خوردم. حتی بدتر!

راهش این نیست، راهش آمادگی ذهنی نیست، راهش این است که هزار بار زمین بخوری و هزار و یک بار بلند شوی! بالأخره تا وقتی که شکست هست، موفقیت هم هست. بدون هم نمی‌شود، نشده و نخواهد شد!

کد خبر 799338
منبع: روزنامه همشهری

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha