دموکراتهای آمریکا در چند سال گذشته، همانند نومحافظهکاران در دهه 1990 به چنین کاری مشغول بودند که پیامد آن، پیروزی این حزب در انتخابات میاندورهای کنگره و نیز سنا و کسب اکثریت بود.
دموکراتها در بازسازی فکری خود به این نتیجه رسیدهاند که باید بیشتر از گذشته بر مسأله امنیت در معنای کلان آن (یعنی امنیت داخلی آمریکا و نیز تأمین امنیت آمریکا در نظام بینالملل از طریق مبارزه با اشاعه سلاحهای کشتار جمعی و تروریسم هستهای) تمرکز کنند.
این در حالی است که حزب دموکرات در سیاست خارجی خود عمدتاً بر نقش عناصر غیرنظامی از جمله اقتصاد در تقویت موقعیت آمریکا (رویکرد لیبرالیستی به سیاست خارجی) تأکید میکرد.
یکی از کانونهای ایجاد ناامنی برای آمریکا از نظر دموکراتها منطقه خاورمیانه است که از طریق اشاعه سلاحهای کشتار جمعی و گسترش رقابت تسلیحاتی و نیز پرورش دادن گروههای تروریستی آمریکاستیز، امنیت و منافع ملی آمریکا را تهدید میکند.
از همینرو سیاست خاورمیانهای آمریکا اهمیت ویژهای برای دموکراتها دارد. تشدید بحران عراق، فلسطین و لبنان هم این اهمیت را دوچندان میکند.
ادعایی که در اینجا مطرح میکنیم، این است که:
1 – پیروزی دموکراتها، بوش را به سوی اتخاذ یک رویکرد چندجانبهگرایانه در قبال مسائل خاورمیانه سوق خواهد داد.
2 – در مورد خاورمیانه، پارادوکسهای متعدد موجود در منطقه باعث میشود موفقیت دموکراتها را بدیهی فرض نکنیم.
برای اثبات این ادعاها از منظرهای مختلف میتوان به موضوع نگریست. از منظر مؤلفههای مؤثر در تدوین سیاست خارجی آمریکا، کنگره نقش چندانی در تصمیمگیری در سیاست خارجی آمریکا ندارد و حداکثر کاری که میتواند انجام دهد، ایجاد محدودیت برای رئیس جمهور از طریق تصویب نکردن بودجه درخواستی وی، انجام بازرسیهایی در مورد نحوه خرج کردن بودجه درخواستی و مواردی نظیر اینها است.
با این وجود، نکته کلیدی این است که حمایت مردم آمریکا از دموکراتها زنگ خطری برای جمهوریخواهان در انتخابات ریاست جمهوری سال 2008 است. اگر حزب جمهوریخواه و شخص بوش نسبت به تقاضاهای مردم بیتفاوت باشند، احتمال پیروزی دموکراتها و شکست آنها در این انتخابات افزایش مییابد.
بر همین اساس، عقلانیت اقتضا میکند دولت بوش تقاضاهای مردم را مورد توجه قرار دهد. نظرسنجیها نشان میدهد مردم آمریکا با وجود اعتماد به جمهوریخواهان در تأمین امنیت آمریکا، مخالف سیاستهای پیشدستانه و تحمیل دموکراسی با زور هستند و این همان روح دکترین بوش است: استفاده از قدرت نظامی برای شکست دادن (و نه حل کردن) مشکلات پیش روی آمریکا در جهان.
دموکراتها نیز به این نکته کلیدی پی بردهاند که شیوههای مورد استفاده دولت بوش زیر سؤال رفته است و نه اهداف آن، یعنی مبارزه با تروریسم و تأمین امنیت آمریکا. اما معمای داستان درست در همین نقطه شکل میگیرد و به نظر میرسد جمهوریخواهان درصدد نشان دادن این معما به مردم آمریکا هستند.
اتخاذ راه سوم در مبارزه با تروریسم و تأمین امنیت آمریکا، هر چند ممکن است روی کاغذ سهل و آسان باشد، اما در عمل اینگونه نیست. اگر بیتفاوتی و برخورد نظامی و سخت را دو گزینة رایج فرض کنیم. گزینه سوم عبارت است از سختگیری در برابر تروریستها بدون توسل به نیروی نظامی و زور.
دموکراتها برای فراتر رفتن از این پاسخ ظاهری، نکته دیگری را هم اضافه میکنند: توسل به زور در برخورد با تهدیدات نظامی علیه آمریکا، جلوگیری از قتل عام، و حمایت از مأموریتهای ناتو و سازمان ملل.
بر این اساس، دموکراتها هم به این اصل مورد تأکید جمهوریخواهان تن در دادهاند که قدرت نظامی آمریکا صرفاً نباید کالایی لوکس در ویترین باشد و یا نقش یک لولوخورخوره را بازی کند. در جهانی که هر روز ناامنتر از گذشته میشود، در جهانی که هر روز مقاومتها در برابر آمریکا بیشتر میشود، عقلایی نیست آمریکا از اصلیترین مزیت نسبی خود یعنی قدرت نظامی چشم پوشی کند.
بیان آکادمیک و دانشگاهی این حرف، آن است که به قول جوزف نای، آمریکا میکوشد از ابرقدرت بودن خود در لایه نظامی سیاست بینالمللی برای تبدیل شدن به ابرقدرت یا حداقل برترین قدرت در لایه سیاسی و اقتصادی بهره گیرد.
پس تصادفی نیست که مؤسسات تحقیقاتی وابسته به دموکراتها نیز لزوم حفظ جایگاه برتر آمریکا در جهان را به عنوان یک اصل پذیرفتهاند ولی به دنبال یافتن راههایی با کمترین هزینه برای تحقق این امر هستند؛ راهی که منجر به گسترش آمریکاستیزی و تروریسم علیه آمریکا نشود.
در چهارچوب ترسیم شده، خاورمیانه اصلیترین چالش را متوجه جایگاه آمریکا در جهان کرده است. همانطوری که کیوهین و کاتزنشتاین در کتاب اخیر خود، آمریکاستیزی در سیاست جهانی، متذکر شدهاند، آمریکاستیزی در خاورمیانه از همه جا قویتر است و برپایی سنت تفکر توطئه نیز به این روند کمک کرده است.
دکترین بوش نهتنها خاورمیانه را دموکراتیک نکرد، بلکه در برخی موارد به تقویت نیروهای مخالف این روند نیز کمک کرد، به گونهای که امروزه در جهان عرب، آمریکاستیزی در میان جوانان و روشنفکران یک ارزش محسوب میشود و بر این اساس هر آمریکاستیزی مورد حمایت قرار میگیرد.
افزون بر این، بحرانیتر شدن اوضاع عراق، به تعبیر رابرت جرویس (در مقاله خود در مورد این که چرا دکترین بوش نمیتواند دوام بیاورد) به پاشنه آشیل دکترین بوش تبدیل شده است. در چنین اوضاع و احوالی، پافشاری بیدلیل بوش بر ادامه مسیر گذشته در عراق، نهتنها میتواند منجر به بروز یک فاجعه در عراق و به تبع آن خاورمیانه شود، بلکه میتواند زمینه تفرقه و چنددستگی در میان جمهوریخواهان را فراهم آورد.
از هماکنون برخی جمهوریخواهان میانهرو، فاصله گرفتن از بوش را آغاز کردهاند. بر این اساس، اتخاذ یک رویکرد چندجانبهگرایانه در مسائل خاورمیانه و تغییر استراتژی در عراق میتواند برای بوش چند کارکرد داشته باشد:
1 – به مردم آمریکا نشان دهد منافع ملی آمریکا را بر منافع حزبی و شخصی خود ترجیح میدهد.
2 – نشان دهد مسائل خاورمیانه برخلاف ادعای دموکراتها ناشی از عملکرد بد دولت بوش نیست.
3 – نشان دهد دموکراتها نیز راهحل مشخص و روشنی در مورد حل منازعات خاورمیانه ندارند.
4 – مخالفت دموکراتها را در کنگره و سنا با سیاستهای خود کاهش داده و همکاری آنها را جلب کند.
علائم اولیه این چندجانبهگرایی در خاورمیانه در مشارکت دادن فرانسه در قضایای لبنان از سوی آمریکا و نیز تقویت جایگاه رایس به عنوان یک واقعگرای محتاط در داخل دولت آمریکا آشکار شده بود.
درخواست مذاکره با ایران و سوریه در مورد عراق و تلاش برای جلب حمایت روسیه و چین از قطعنامه تحریم ایران و نیز فشار احتمالی بر اولمرت برای پذیرش آتشبس و خروج از غزه را میتوان در این راستا ارزیابی کرد. پیروزی دموکراتها باعث تسریع این روند خواهد شد.
بر این اساس میتوان گفت پیامد پیروزی دموکراتها عبارت است از تسهیل روند چندجانبهگرایی یا به عبارتی دیگر چندجانبهگرایی سلسله مراتبی به رهبری آمریکا در خاورمیانه در ماههای پیش رو؛ روندی که میتواند تا انتخابات ریاست جمهوری سال 2008 نیز تداوم پیدا کند.
در این رویکرد جدید، بوش و جمهوریخواهان تلاش خواهند کرد با انجام برخی اقداماتی که دموکراتها خواهان آن هستند (نظیر افزایش فشار بر ایران و سوریه برای حمایت نکردن از حزبالله، افزایش فشار بر حماس برای شناسایی رسمی اسرائیل، تلاش برای مذاکره بدون پیش شرط با ایران در موضوع هستهای، تلاش برای اتخاذ یک رویکرد چندحانبه در موضوع هستهای ایران، و تغییر استراتژی در عراق)، ضعفها و مشکلات رویکرد مورد نظر دموکراتها در مورد خاورمیانه را نشان دهند و در عمل، این فرضیه را اثبات کنند که حل مسائل و مشکلات خاورمیانه بسیار پیچیدهتر و مشکلتر از آن است که در نگاه اول به نظر میرسد.
از نظر تبلیغاتی، این امر باعث تضعیف استراتژیهای تبلیغاتی دموکراتها در انتقاد از عملکرد بوش و جمهوریخواهان در خاورمیانه خواهد شد که به نوبه خود میتواند (در صورت داشتن یک استراتژی مشخص) به تقویت جمهوریخواهان منجر شود.
این رویکرد با هر نتیجهای به نفع جمهوریخواهان است. اگر موفق باشد، به معنای موفقیت جمهوریخواهان است و اگر شکست بخورد، میتواند به معنای عملی نبودن روشهای مورد نظر دموکراتها تلقی شود؛ هر چند از زاویهای دیگر، دموکراتها میتوانند علت این شکست را به واقعی نبودن تغییر رویکرد آمریکا در خاورمیانه نسبت دهند.
واقعیت امر آن است که مواضع آمریکا در قبال اسرائیل، یکی از ریشههای اصلی آمریکاستیزی مخصوصاً در جهان عرب است و از آنجا که هر دو حزب دموکرات و جمهوریخواه در این مورد تقریباً شبیه هم رفتار میکنند، لذا نمیتوان انتظار داشت با روی کار آمدن دموکراتها شرایط به صورت بیسابقهای تغییر کند.
شکست روند اسلو زمانی به اوج خود رسید که کلینتون سالهای آخر ریاست جمهوری خود را طی میکرد. در مورد عراق هم سیاست منطقه پرواز ممنوع کلینتون عملاً با بنبست مواجه شده بود. پیامد عمده سیاست کلینتون در خاورمیانه، بهرهبرداری کشورهای محافظهکار منطقه برای حفظ وضع موجود و جلوگیری از هرگونه تغییر بود.
فراموش نکنیم کلینتون نقش اصلی را در کمک به مبارک برای سرکوب اسلامگرایان در مصر داشت. دموکراتها در رویکرد جدید خود در حالی بر راهحل حمایت از مسلمانان میانهرو در جهان اسلام برای گسترش دموکراسی تأکید میکنند که در گذشته بهکارگیری این روش منجر به افزایش فشار بر این گروهها در عرصه داخلی شده است.
از این منظر، ریشه مشکل اصلی را باید در استانداردهای دوگانه آمریکا در منطقه جستجو کرد. اگر قرار باشد خاورمیانه تغییر کند، منافع آمریکا در حد مطلوب تأمین نخواهد شد و این چیزی است که در مورد پذیرش آن هنوز اجماعی در میان نخبگان حاکم در آمریکا حاصل نشده است.
نتیجه آن که معضلات پیش روی سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه را باید در ورای رویکردهای موجود دوحزب جستجو کرد. پیروزی دموکراتها در کنگره و سنا میتواند روشهای بهکار گرفته شده توسط این کشور در خاورمیانه را تغییر دهد، ولی دلیلی برای تغییر اهداف و منافع ملی آمریکا در منطقه نیست.
هیچ یک از دو حزب، حاضر به پذیرش پیروزی اسلامگرایان در جهان عرب، اعمال فشار بر اسرائیل، عدم حمایت از حکومتهای نفتخیز محافظهکار اقتدارگرا و عدم دخالت در معادلات منطقه نیست. معنای منافع ملی (که اغلب در کشورهای در حال توسعه مفهومی غریب و ناآشنا به نظر میرسد) در اینجا معلوم میشود.
این منافع در ورای احزاب قرار دارند و از همینرو، شکست یا پیروزی یک حزب، صرفاً منجر به تغییر شیوهها و نه اهداف میشود.