دوست داشت برود و با او درگیر شود. کتک خوردن برایش لذتبخش شده بود. میخواست برود و حقش را بگیرد. او نباید این کار را میکرد. تمام تابستان داشت کار میکرد، بلکه آنقدر جمع شود که بتواند با آن برود مدرسه. برای تفریح که ماهی نمیگرفت. از صبح تا عصر یکجا مینشست که آخرش بشود هیچ؟! چرا ماهیهایی را که به زحمت گرفته بود دوباره ریخت توی دریا؟ دریا که اینقدر ماهی دارد. زمین که اینقدر نعمت دارد، چرا نباید گیر او بیاید؟ وقتی خدا اجازه میدهد، چرا دیگران نمیگذارند؟ مگر دریا هم زمین است که خطکشیاش کنند و پلاک پلاک به این و آن بفروشند؟ دوست داشت همان جا ماهی بگیرد، چون همیشه آنجا ماهی میگرفت، پس آن قسمت از دریا مال خودش بود. ماهیهای مرا میریزد توی دریا؟
توی ذهنش با خودش درگیری داشت. دهنش را باز کرد. حجم شوری تمام حلقش را پر کرد. آن را بست. سبد پلاستیکی را که با آن ماهی میگرفت پرت کرد توی دریا. آرام اشک میریخت و روی خط لب دریا راه میرفت. دیگر از دریا بدش میآمد. دوست نداشت صدایش را بشنود. گلوی دریا کجا بود. میخواست فشارش بدهد. شاید از درد، توی گلویش خلاص شود. آفتاب صاف و بیخیال میتابید. تمام صورتش توی آفتاب سوخته بود. اشک گرم جای خشکیها و ترکهای پوستش را میسوزاند. «من که چیزی نخواستهام.» سر دریا داد میکشید. «فقط میخواستم بروم مدرسه.
تصویرگر: فاطمه یوسفیان
تو که سواد نداری بدانی مدرسه یعنی چه؟ میمردی چند تا ماهی به من میدادی تا مجبور نشوم بروم آنجا و آنها این بلا را سرم بیاورند؟ برو اسمت را عوض کن. تو دریا نیستی. دریا میبخشد. اصلاً حقت است که اسمت را عوض کردهاند خلیج بو گندو! وقتی نمیبخشی بهزور ازت میگیرند. حالا زور من به تو نرسد، زور بقیه که میرسد!» انگار دستی سوزش توی صورتش را کشید و برد، گذاشت کف پایش. ماسههای ساحل خونش را قورت میدادند. نشست. شیشه کف پایش را در آورد. میخواست پرتش کند توی دریا. میخواست با شیشه دریا را بشکافد. چشمانش را بست و از درد فریاد زد. صدایش توی جیغهای ممتد مرغهای دریایی گم شد. صدای شادیشان آزارش میداد. نگاهی انداخت. باورش نمیشد. مرغان دریایی مثل فاتحان جزیره گنجی روی گرگور پر از ماهی نشسته بودند. این گرگور اینجا چه میکرد؟ بندرگاه که از اینجا خیلی فاصله داشت.