من که سنم قد نمیدهد اما مادربزرگم میگوید، زولبیا و بامیه و آشرشته هم مال قدیمش بهتر بود. وقتی بامیه را میچشیدیم، انگار عسل طبیعی بود. آشرشته هم عطرش و بوی نعناداغ و سیرداغاش تا ته محله میرفت و پر از ملاط بود؛ از لوبیا و عدس، بگیر تا کشک طبیعی و معطری که خودمان در خانه میساییدیم. اما حالا، بعضی از این آشها هیچ شباهتی به آشرشته ندارند و به این ترتیب مادربزرگ، افطاریهای امسال هم به ندرت لب به آش میزد، مگر آنکه در خانه و با نظارت ایشان پخته شده باشد. اما یک شب از بس او درباره آش اصغرآقا در آن کبابی پایینتر از محله تیردوقلوی تهران و زولبیا و بامیه شبستری در خیابان نواب 50-40 سال پیش سخنداد که بالاخره، همگی تصمیم گرفتیم روز بعد و قبل از افطار سری به کبابی اصغرآقا بزنیم تا بلکه دل مادربزرگ را به دست بیاوریم.
حدود یک ساعت قبل از افطار راهی جنوبشرق تهران شدیم و رفتیم تیردوقلو و با ماشین چند بار آن حوالی را دور زدیم و به هرکس رسیدیم سراغ کبابی اصغرآقا را گرفتیم اما هیچکس اطلاع درستی به ما نداد تا بالاخره یک مرد کهنسال که جلوی مغازه لحافدوزیاش ایستاده بود، به ما گفت: «خدا پدرتان را بیامرزه، آن اصغرآقای معروف که آش و کباباش یکه بود، خیلی ساله به رحمت خدا رفته و ورثه هم، مغازه را فروختند».
و بعد نشانی مغازه را به ما داد. گفتیم حالا که تا اینجا آمدیم، برویم و ببینیم، آن آش دلپذیر در چه مکان جغرافیاییای پخت میشد. نزدیک به افطار به آنجا رسیدیم و با نشانی داده شده مکان مورد نظر را پیدا کردیم. دیدیم شده پیتزافروشی!... مادربزرگ قبول نمیکرد، اما چند قدم آن طرفتر یک پارچهفروشی بود که او صاحبش را شناخت و گفت که بچههای حاجآقا معروف یزدی هستند. خدا رحمتش کنه، چقدر خوشاخلاق و با انصاف بود.
پسربزرگ حاجآقا هم مادربزرگ را شناخت و چاقسلامتی کرد. از آنجا مستقیم به خانه رفتیم. مادربزرگ در راه، همهاش بهانه محله تیردوقلو را میگرفت و حالوهوای نوستالژیک داشت. ظاهرا اعتراضات دامنهدار مادربزرگ به آشهای نارس پایان گرفته بود. اما دوباره و پس از اینکه در جعبه زولبیا و بامیه را باز کردیم، تکهای زولبیا را مزمزه کرد و گفت: «واه! واه! مزه تخممرغ خام میده... فردا بریم از قنادی شبستری زولبیا و بامیه بخریم»!
گفتم مادرجان، کبابی اصغرآقا که این همه حسرتشو کشیدیم، شده پتیزافروشی مطمئن باشید که قنادی شبستری هم شده کافیشاپ و به جای زولبیا بامیه، کاپوچینو باید خرید کنیم!... مادربزرگ با صدای بلند خندید و ساکت ماند. انگار فهمیده بود که از عمر آن روزگارها، 50سالی گذشته است!