پدرم روزهای اول که در خانه من به عنوان اولاد بزرگترش بهسر میبرد، کجخلق و کمتحمل شد. از خانه ما رفت منزل پسر دیگرش. آنجا هم افاقه نکرد و بهرغم بیمیلیاش، راهی خانه دخترانش شد؛ اول دختر بزرگتر و بعد دختر کوچکتر. دامادها هم نازکتر از گل به او نگفتند و نوادگان کلی شیرینی و نشاط را بهخرج دادند اما سگرمههای پدر باز که نشد، بیشتر تو هم رفت. زمانی که خورد و خوراکش هم افت پیدا کرد، دیگر نگران شدیم و من او را پیش پزشک اعصاب و روان بردم. دکتر گفت که انطباق با محیط را از دست داده است و زمانی که شرح احوالش را شنید، به ما هشدار داد که حتما پدر را باید هفتهای یکبار به دامان طبیعت ببریم تا در هزارتوی آپارتمانهای تنگ و تاریک، دچار افسردگی نشود.
دکتر توضیح داد که چطور عدم انطباق با محیط باعث دلشوره و اضطراب شده و کمکم اضطراب موجب افسردگی میشود. در مرحله افسردگی فرد احساس میکند که هیچچیز و هیچ موفقیتی و رخدادی خوشحالش نمیکند و در آن مرحله درمان بیماری قدری سختتر از مرحله پیشین یعنی اضطراب است و گویا پدر ما کمکم در سراشیبی افسردگی قرار گرفته بود. ما به آنچه پزشک متخصص اعصاب و روان گفته بود عمل کردیم. پدر را هفتهای یکبار به ییلاقات اطراف تهران و کمی آنطرفتر هم بردیم. پدر کمکم حالش روبه بهبودی گذاشت و توانست حرف دلش را بزند. او مدام میگفت: خانه باید دلباز باشد، دار و درختی داشته باشد و...
چون ما در درازمدت نتوانستیم این امکان را فراهم کنیم، پدر لاجرم، راهی همان شهرستان محل خدمتاش شد و در همان خانه قدیمیاش بیتوته کرد و حالا، از آن سوی سیم، بعداز مدتها، صدای خندههایش را میشنویم... . راستش، حالا مدتی است در فکر فرو رفتهام که آیا، ما سالهاست انطباق با محیطمان را از دست دادهایم و غرق در اضطراب و افسردگی هستیم و خودمان خبر نداریم، یا بهقول معروف، پوست کلفت شدهایم!