هشتپای افسانهای در واقع از دست یک همسایه فوتبال دوست که ازجمله توپجمعکنهای یکی از تیمهای دسته3 باشگاهی است خارج شد و تا تمام وقت جلسه ما را نگرفت، آنجا را ترک نکرد!
همسایه فوتبال دوست، در بدو ورود به پارکینگ در حالی که تصویر یک هشتپا را که روی یک کاغذ پهن چاپ شده بود در دست داشت، آن را در گوشهای از پارکینگ چسباند. به طور طبیعی همه نگاهها از مسائل مربوط به قیمت آب، برق و گاز و... به طرف این هشتپا رفت و بگومگوها شروع شد:
- میگن هرچی تو مسابقات جامجهانی پیشبینی کرده بود، درست از آب دراومد!
- آره، واسه همین صاحبش میلیاردر شده!
- خدا یه جو شانس بده، تو آبهای ما اصلا هشتپا پیدا نمیشه!
- چه حیف شد که این هشتپا مرد!
- گمانم کاسهای زیر نیمکاسه هست!؟
- یعنی میگن سر به نیستش کردن!؟
... خلاصه سرتان را درد نیاورم گفتوشنودها یا به قول اهل سینما دیالوگهای جمع مالکین و مستاجرین مجتمع ما جملگی رفت به طرف هشتپای افسانهای و پیشگو و مرگ ناگهانیاش... . عقربه ساعت، حدود 10شب را نشان میداد که یکی از همسایهها با صدای بلند گفت:
- ای بابا، هشتپا رو ولش کنین بریم سراصل مطلب!
اما صدای رسایش در حجم سنگین بگومگوها و دیالوگها، گم شد. آقای خوش اخلاق که معمولا زحمت فراخوان و این جلسات را متقبل میشود، رفت روی یک صندلی و در همان حالت ایستاده، ختم جلسه را اعلام کرد. اما در حالی که نگاهش متوجه همسایه جوان و فوتبالدوست ما بود، گفت: البته اگر ایشون، بساط هشتپا رو پهن نکرده بود، الان به یکنتیجهای رسیده بودیم.
جوان فوتبالدوست، پس از لحظاتی مکث، گفت: باور کنین من بیتقصیرم، آخه، فردا که جمعه است، همین جا مسابقه گل کوچیک داریم، عکس این هشتپای پیشگو را هم به دیوار چسبوندم که یه جورایی، با فوتبال و فوتبالیستها مربوط میشد، اما نمیدونستم، همه حواسشون میره طرف هشتپا، خیلی باید ببخشین!
جماعت خنده بلندی سردادند و به خیر و خوشی، محوطه پارکینگ را ترک گفتند.