تمایز از این جهت که زینهمان در هیچ کدام از فیلمهایش چون «مردی برای تمام فصول» به دقت و ظرافت یک استاد تمام و کمال به جزئیات توجه نکرده و چنین خوشپرداخت فیلم نساخته است.
حکایت مردی که خلاف جهت آب حرکت میکند، حکایت مکرر فیلمهای زینهمان است. کلانتر ویلکین در «صلات ظهر» و مانوئل آرتیگز در «اسب کهر را بنگر» ورسیونهای دیگری از سر توماس مور «مردی برای تمام فصول» هستند.
زینهمان که با بیانصافی مطلق اندروساریس در پانتئون کارگردانهایش، در رده «کمقدرتر از آنچه به نظر میرسند» ارزیابی شد، یک مؤلف بزرگ بود. در «مردی برای تمام فصول» به قول مسعود کیمیایی نگاه زینهمان به زندگی و اشرافیت و عقیده او گرچه دیگر مندرس است و ژولیده ولی با مارشی بلند و افراشته اجرا میشود.
سرتوماس مور پای اصولش میایستد؛ فردی که شاید اصولگراترین کاراکتر تاریخ سینما باشد؛ عمیقا مذهبی و معتقد
چنان که یک لحظه در تصمیمش(تأیید نکردن ازدواج مجدد هنری هشتم پادشاه انگلستان) متزلزل نمیشود. وقتی دوستش لوک نورفورد از او میخواهد به خاطر دوستی پای گواهی تأیید ازدواج پادشاه را امضا کند، میگوید: «وقتی من امضا کردم، تو به خاطر عمل به وجدانت به بهشت رفتی و من به جهنم، آیا حاضری با من به جهنم بیایی به خاطر دوستی؟»یا در آخرین لحظات دادگاه فرمایشیاش که حکم به اعدامش داده، میگوید که حاضر نیست آمرزش خداوند را با هیچ چیزی در دنیا عوض کند. هنر رابرت بولت فیلمنامهنویس و فرد زینهمان این است که به باورهای عمیق مذهبی توماس مور به شکلی میپردازند که شعاری به نظر نمیرسد. 45سال از زمان ساخت فیلم میگذرد و هنوز از قدرت تأثیرگذاریاش چیزی کاسته نشده است.
«اسب کهر را بنگر» را گرمترین، پرحس و حالترین و دوستداشتنیترین فیلم زینهمان میدانند ولی بیشک لقب بهترین، برازنده «مردی برای تمام فصول» است. دیالوگهای رابرت بولت همچنان درخشان به نظر میرسد و کارگردانی و فضاسازی زینهمان چشمگیر. نگاه کنید به فصل نهایی فیلم، جایی که قرار است توماس مور اعدام شود. سکانس با نمایی درشت از برگهای سرسبز درختان و شکوفهها آغاز میشود. کات به نمایی متوسط از سرسبزی که تداعی بهشت میکند و در نمای بعد توماس مور را میبینیم کنار جلاد و البته کشیش. مور وقتی شرمزدگی جلاد را میبیند به او می گوید ناراحت نباشد، چون او را به دیدار پروردگارش میفرستد.
کشیش میپرسد مطمئنید که به دیدار پروردگار میروید. مور پاسخ میدهد که خداوند دست رد به سینه بندهای که چنین مشتاق دیدارش است، نمیزند. همه اینها که شاید روی کاغذ شعاری به نظر برسند، با کارگردانی فوقالعاده زینهمان حسی از تأثیر عاطفی را در تماشاگر برمیانگیزاند.
حماسه مردی که از چلسی به ریچموند خلاف جهت آب حرکت کرد، همچنان مهابت و تأثیرش را حفظ کرده است. این شاید بهترین روایت سینما از اصولگرایی باشد؛ اصولگرایی مومنانه مردی که از جانش گذشت اما از اعتقادش نگذشت.
رفاقت بر بستر خشونت
جهان خشونتبار و یکسره مردانه سامپکینپا در وسترن یگانهاش «دارودسته وحشیها» (گروه خشن) بهتر از هر اثر دیگری از او میتواند متبلور کننده دورانی سپری شده باشد. «دارو و دسته وحشیها» با وجود تقلیدهایی که از آن صورت گرفت
(به خصوص در استفاده از تکنیک اسلوموشن در صحنههای خشونتبار) همچنان اثر یگانهای است. اصالتی در تکتک نماهای فیلم پکینپا موج میزند که هیچ کدام از مقلدانش نتوانستهاند آن را به دست بیاورند.
یکی از مهمترین دستاوردهای پکینپا تبلور درست رفاقتی مردانه است؛ رفاقتی که در دل شرایط دشوار و خشونتبار معنی مییابد و نمودش را نه فقط در رابطه پایک (ویلیام هولدن) و گروهش که در آنچه میان پایک و دیک(رابرت رایان) دوستان دیروز که حالا ظاهراً خصم یکدیگرند جریان دارد. در این زمینه نکته مهم، گذشتهای مشترک میان 2 رفیق است که پکینپا از طریق فلاشبکهایی موجز به آن اشاره میکند. در همان سکانس افتتاحیه فیلم، در درگیری گروه پایک با ولگردان جایزه بگیر، ریک فرصت مناسبی برای از پادرآوردن پایک دارد ولی این کار را نمیکند؛ نکتهای که از دید نماینده راهآهن نیز دور نمیماند.
پکینپا خوب میداند که در وسترن مرثیهگونهاش چگونه غنای ماجرا را با تأکید بر گذشته افزون کند؛ گذشتهای که رد و سایهاش در فیلم کاملاً محسوس است. «دارو و دسته وحشیها» در زمان ساختش با واکنشهای متفاوتی مواجه شد و آن را باید جزء وسترنهای نوگرایی دانست که بازتاب زمانه را نیز در آن میشد مشاهده کرد؛ رویکردی متفاوت به سنتیترین ژانر تاریخ سینما که البته رهروان دیگری چون سرجولئونه با شاهکارش «خوب، بد، زشت» نیز داشت؛ با فاصله از وسترنهای کلاسیک جانفورد و هوارد هاکز با خشونتی که با تمام جلوههای بیرونی گستردهاش، بیشتر درونی است و با پرداخت بصری فوقالعادهای که با این کیفیت در دیگر فیلمهای پکینپا هم تکرار نشد، دربردارنده نوعی زیباییشناسی تازه در سینما بود؛ زیباییشناسی خشونت. امروز فیلم پکینپا شاید خیلی همخشن به نظر نرسد. سینما در این سالها نمونههای بسیار خشنتری به خود دیده ولی به ندرت پیش آمده که فیلمسازی بتواند مانند پکینپا کیفیتی اینگونه برای اثرش رقم بزند.
ماندگاری فیلم را باید مدیون نگاه غمخوارانه پکینپا به آدمهای برگزیدهاش نیز بدانیم. در حالی که توانمندی قهرمان یکی از مؤلفههای وسترن است و در همین «دارو و دسته وحشیها» نیز نمود دارد، پکینپا با نمایش آسیبپذیری وسترنش، جلوهای انسانیتر به او میبخشد. نقطه اوج این مسئله را میتوان در سکانس درخشان افتادن پایک از اسب مشاهده کرد. کابوی خسته و از نفس افتاده دورهاش سرآمده و پکینپا برایش مرثیه سرمیدهد.
پکینپا لحن حماسی را نیز فراموش نمیکند. نمای 4نفره بینظیری در سکانس آخر فیلم وجود دارد که در آن پایک و گروهش مصمم و رها به مسلخی خودخواسته میروند. قهرمانان دیر سرآمدن دورهشان را با انتخاب آگاهانه مرگ اعلام میکنند.