استالین در حالی میلیونها انسان بیگناه را به عنوان «دشمنان ملت» در اردوگاههای گولاگ سیبری به مرگی تدریجی دچار میکرد که خود از بزرگترین دشمنان بشریت بود.فاجعهای که 20میلیون انسان را قربانی تمامیتخواهی بیمارگونه استالین کرد دستمایه آثار ادبی فراوانی شد. رمان «پیادهروی طولانی: داستان واقعی سفری به سوی آزادی» نوشته اسلاویر راویچ از بحثانگیزترین آثاری است که در این باره نوشته شده است؛ روایتی حماسی از فرار 7 زندانی از اردوگاه گولاگ که سالها جنبههای اسنادیاش مورد بحث قرار گرفت. اما اینکه اسلاویر راویچ که خود به عنوان سربازی لهستانی گرفتار اردوگاههای گولاگ شده بود هرگز فرار نکرد و رمانش را بر اساس شنیدههایش نوشت، چیزی از تکاندهندگی «پیادهروی طولانی» نکاست.
هالیوود در طول 50 سال بارها برای اقتباس سینمایی از کتاب پیادهروی طولانی دورخیز کرد و هر بار به دلایلی آن را از دستور کار تولید خارج کرد تا اینکه پیتر ویر به کارگردانی آن علاقهمند شد.
3 سال تلاش ویر سرانجام به بار نشست و حاصلش اثری شد که عظمت را نه فقط در چشماندازها که در روح بزرگ انسان جستوجو میکند؛ انسانی که بیرحمی طبیعت هم نمیتواند اشتیاقش به آزادی را کمرنگ سازد.
یانوش(جیم استرجس) افسر لهستانی با وجود شکنجه حاضر نیست زیر برگه اعترافاتی که او را جاسوس مینامد امضا کند اما همسرش مقابل چشمانش شهادت میدهد که او دشمن ملت است. پیترویر«مسیر بازگشت» را با چنین سکانس تأثیرگذاری آغاز میکند؛ با شکسته شدن انسان تکافتادهای در چنگال دژخیمانی که همسرش را به شهادت دروغ وادار کردهاند. اسارت در یکی از اردوگاههای گولاگ سیبری عقوبت گناهی است ناکرده! ورود به اردوگاه محملی است برای ویر تا بار دیگر تواناییاش را در خلق فضا نمایان کند؛ جایی که زیستن در آن باید آنقدر غیرقابل تحمل باشد که بشود کوشش شگرف زندانیان برای رهایی از آنجا را باور کرد.
در فضایی که خشونت و بیرحمی در آن حرف اول و آخر را میزند، میان چهرههای بهتزده و محنتآلود زندانیان، مهری که در سیمای یانوش موج میزند او را از بقیه متمایز میسازد.
وقتی جیره غذاییاش را به پیرمردی بیمار میبخشد آقای هریس(اد هریس) به او میگوید مهربانیاش میتواند باعث شود زیاد نتواند در اینجا زنده بماند. طولی نمیکشد که میبینیم یانوش اساسا قصد ندارد در اردوگاه بماند و از همان ابتدا در اندیشه گریز است. خاباروف (مارک استرانگ) هنرپیشهای که به جرم ارائه تصویری مطلوب از اشرافیت قدیم در آخرین فیلمش به 10 سال زندان محکوم شده، اندیشه فرار از گولاگ را در ذهن یانوش تقویت میکند هر چند که خود فاقد چنین عزم و ارادهای است. فرار از گولاگ چندان دشوار نیست، مشکل اصلی فضای بیرون از زندان است؛ جایی که تا چشم کار میکند برف است و یخبندان و اگر سرما کلکت را نکند از گرسنگی خواهی مرد.
چنانکه فرمانده اردوگاه در ابتدای فیلم میگوید: «اسلحههای ما، سگهای ما یا سیمخاردارهای ما، زندان شما را شکل نمیدهند، سیبری زندان شماست.»
در چنین شرایطی نقشه فرار، در نهایت بلندپروازی طراحی میشود؛ پیادهروی دهها هزار کیلومتری برای گذر از سرزمین منجمد سیبری، دشتهای فراخ مغولستان، دیوار بزرگ چین، گرمای سوزان صحرای گوبی، گذر از تبت، کوههای پربرف هیمالیا و در نهایت رسیدن به هند. به تعبیر پیترویر این سفری ماجراجویانه به سوی آزادی است.
زندانیان گولاگ به 2دسته تقسیم میشدند؛ زندانیان سیاسی و مجرمان عادی؛ گروه دوم اراذل و اوباشیاند که دستشان برای آزار سیاسیها باز گذاشته شده. خاباروف در صحنه معرفی این گروه به یانوش در پاسخ به این سؤال که چرا آنها اجازه تحت فشار قرار دادن زندانیان سیاسی را دارند به شکل طعنهآمیزی میگوید: «چون آنها از دل جامعه بیرون آمدهاند و دوست مردم محسوب میشوند ولی ما زندانی سیاسی هستیم و بنابراین دشمن ملتیم.»
طبیعی است که همراهان یانوش را در فرارش سیاسیها تشکیل دهند؛ آقای هریس آمریکایی مهندس راه، تاماش(الکساندر و یوتوسین) هنرمندی لهستانی که در زندان هم از طرح زدن و نقاشی کشیدن دست برنمیدارد، کازیک(سباستین یورزندوفسکی) که جوانترین عضو گروه است و از شبکوری رنج میبرد، واس (گوستاف اسکار سگارد) لتونیایی که قبل از جنگ کشیش بوده و زوران (دراگوس بوکور) حسابدار اهل یوگسلاوی که نوعی روحیه تلخاندیشی همراه با طنز دارد که به این جمع والکا(کالین فاری) نیز اضافه میشود که جزو گروه جنایتکاران زندان است. والکا، روس است و روی سینهاش هم تصویر استالین و لنین را خالکوبی کرده. او دلیل موجهی برای فرار از گولاگ دارد. بدهی بزرگی که سر اعتیادش به قمار با ورق در زندان بالا آورده و این ممکن است به قیمت جانش تمام شود.
ویر برخلاف فیلمهای معمول این ژانر، فرار از زندان را بهاختصار برگزار میکند. زندانبانان خیلی به تعقیب فراریان نمیپردازند، چون بزرگترین خطر نه نگهبانان و نه حتی محلیها هستند که به طمع جایزه زندانیان را تعقیب میکنند، بلکه طبیعت بیرحم منطقه است. به این ترتیب هیچکس گروه یانوش را تعقیب نمیکند. آنها در سرمای استخوانسوز سیبری مأموریتی غیرممکن را آغاز میکنند و در همان ابتدای مسیر، کازیک که آسیبپذیرترین عضو گروه است جانش را بهخاطر شبکوریاش از دست میدهد. ویر تلاش برای زندهماندن را به گونهای بهتصویر میکشد که گویی این کاراکترهای محنتزده برای بقا راهی جز غریزی زیستن ندارند. تجلی هنرمندانه این نگاه را میتوان در سکانسی مشاهده کرد که زندانیان فراری به گرگها حمله میکنند.
در شرایطی که آذوقه گروه تمامشده، شنیدن صدای گرگها ابتدا تهدیدی به جانشان بهنظر میرسد؛ گرگهایی که در حال دریدن حیوانی هستند. در سکانسی تکاندهنده این انسانهای گرسنه هستند که به گرگها حمله میکنند، آنها را فراری میدهند و خود به بلعیدن بقایای جسد حیوانی که قربانی گرگها شده، میپردازند؛ گویی شرایط دشوار آنها را به حیوانهایی انساننما بدل کرده است؛ تا آنجا که بعید نیست در ادامه، کارشان به خوردن یکدیگر بکشد؛ نکتهای که والکا نیز به آن اشاره میکند. آنچه وضعیت را تلطیف میکند تمهید هوشمندانه پیتر ویر است که دختر جوانی را به گروه اضافه میکند. ایرنا (سائوریس رونان) مانند آنها یک فراری درمانده است و برای اینکه مورد پذیرش گروه قرار گیرد میکوشد تا داستانی تأثیرگذار از گذشته محنتبارش تعریف کند؛ داستانی که هریس خیلی زود به قلابیبودنش پی میبرد ولی داستان واقعی زندگی ایرنا هم تلخ و متأثرکننده است.
او که والدینش را از دست داده، به تازگی از یتیمخانه فرار کرده است. درحالی که در ابتدا برخی از اعضای گروه مخالف پیوستن ایرنا هستند به این دلیل که سرعت حرکتشان را کند میکند و از جیره غذایی سایرین میکاهد، اما طولی نمیکشد که حضورش حس گمشده انساندوستیشان را بیدار میکند؛ مردانی که در مقام حامیان دختر جوان ظاهر میشوند. تا پیش از ورود ایرنا به داستان، به گذشته کاراکترها، علایق فردیشان و زخمهایی که در زندگی خوردهاند جز اشاراتی گنگ و گذرا پرداخته نمیشود.
هیچکس درباره گذشتهاش حرفی نمیزند و همه تنها به تداوم پیادهروی طولانیشان در دل شرایطی صعب و دشوار میاندیشند. با حضور ایرناست که زندانیان فراری هریک پیشینهشان را در برابر پرسشهای دختر جوان بیان میکنند. ایرنا حسی از معصومیت را در دل درام اثر زنده میکند؛ معصومیتی گرانقدر برای آدمهایی که به قول هریس همهشان برای زندهماندن دست به کارهای وحشتناکی زدهاند. ایرنا گروهی را که تا پیش از این، بیشتر به حکم غریزی و نیاز متقابلشان به یکدیگر کنار همه باقی ماندهاند، به رفقایی همدل تبدیل میکند. نشانههای این تأثیر حتی در والکا نیز قابل مشاهده است؛ تبهکار روسی که در لحظه رسیدن به مرز حاضر نمیشود وطنش را ترک کند.
روش تحسینبرانگیز ویر در پردازش کاراکترها با پرهیز از هر نوع مستقیمگویی مقابل دوربین، حرکت در مسیر درام است. این راهپیمایی طولانی و سفری اودیسهوار است که به تدریج حس همذاتپنداری و نگرانی آمیخته به احترام تماشاگر را نسبت به آدمهای برگزیده پیتر ویر جلب میکند. طبیعتی که دشمن بزرگ آدمهاست در عین حال بخش قابلتوجهی از جذابیتهای اثر را رقم میزند. قابهای شکیل و پرمفهوم راسل وید به چشماندازها هویتی تازه میبخشد. ورود به صحرای سوزان گوپی تماشاگر را ناخودآگاه به یاد «لارنس عربستان» دیوید لین میاندازد و ویر نهتنها ابایی از این مسئله ندارد که با میزانسنها و نماهایی مشابه گویی به اثر کلاسیک لین ادای دین میکند.
جز تلاش برای زندهماندن و رسیدن به آزادی آنچه از نیمهدوم فیلم مشهود بهنظر میرسد، پیوستگی عاطفی آدمهاست. آقای هریس حس پدرانهاش را که پس از مرگ پسرش از دست داده، در ارتباط با ایرنا بازمییابد و همچنین یانوش و بقیه نیز حکم برادران دختر جوان را دارند و بیش از همه «واس»، که قبل از جنگ در زادگاهش لتونی کشیش بوده است. دشوارتر از سرمای سیبری، تحمل گرمای صحرای گوپی است؛ جایی که تشنگی امان آدمها را میبرد و دیدن سراب پدیدهای عادی بهشمار میآید. تصویر ذهنی تکرارشونده یانوش که نمایی لرزان و رو به جلو از در ورودی خانهاش است در اینجا میتواند بخشی از سراب باشد ولی به منزلگاهی مطمئن میانجامد تا گروه از هلاکت نجات یابند.
ویر خشونت محیط را کنار احساسات بشری بهتصویر میکشد. مسیری طولانی و دشوار را همپای کاراکترهایش طی میکند و تماشاگر را همراه و همدل این سفر پرمخاطره میکند؛ تا آنجا که بیننده پابهپای آنها از یافتن چاه آبی در دل بیابان خشنود میشود و با مرگ ایرنا چنان سوگوار که گویی یکی از عزیزانش را از دست داده است. در هنگامهای که تاماش (الکساندرو یوتوسین) هنرمند نقاش نیز جانش را از دست میدهد و در نهایت 4عضو گروه سفر را به انتها میرسانند: یانوش، هریس، واس و زوان. رسیدن به هند سرانجام گوهر آزادی را به بازماندگان فرار حماسی از گولاگ هدیه میکند. ویر فیلم را با یانوش آغاز میکند و با او به پایان میبرد. در این مسیر پی بردهایم که انگیزه قوی او برای زندهماندن، رسیدن به همسرش و رهاکردن او از حس عذاب وجدان است. «مسیر بازگشت» روایتی حماسی از پیروزی اراده انسان و ستایشی تحسینبرانگیز از آزادی است. دیگر نیازی نیست یانوش در خیالش دست دراز کند تا درب خانهاش را باز کند.
مسیری دشوار طی شده تا این سفر دور و دراز به خانه، فرجامی خوش داشته باشد. تأکید بر گذر زمان و نمایش پیری یانوش و همسرش تمهید هوشمندانهای برای پرهیز از هپیاندی هالیوودی است. در گذر از رنجها، این نسیم آزادی است که انسانبودن را به حکایت ناگریز بدل میکند... .