وقتی چند نفر کارگر، پس از جدا کردن چند درخت گوجهسبز، خرمالوی جوان و شاتوت جوان که البته به ثمردهی رسیده بودند، باغچه را بعد از چند ساعت تقلا جمع کردند، توی دل من آشوبی به پا شده بود. با اینکه در آن موقع سال (آخرین هفتههای زمستان) امکان زندگی برای آن دو تا درخت در فضای دیگری فراهم شده بود اما دلم برای آن باغچه میسوخت و جای خالیاش را در حیاط خانه احساس میکردم. آن روز ماشین جدید یکی از همسایگان در حیاط خالی از باغچه به جمع 5 خودرو دیگر پیوست و از این بابت، میوه و شیرینی هم پخش شد.
از فردای آن روز، شیرینی جابهجایی سریع خودروها و فضایی که در حیاط باز شده بود، یاد باغچه را از خاطرهها برد و یکی از همسایگان که کموبیش متوجه اندوه من شده بود، میگفت که این خانه کلنگی است و دیر یا زود باید جایش را به یک ساختمان مدرن چندطبقه بدهد و سعی داشت، از این بابت دلداریام بدهد.
ایام از پی هم گذشتند و زمستان جایش را به بهار داد. از نیمه دوم فروردین چشم من در جستوجوی شکوفههای زیبای درخت گوجهسبز بود که حیاط خانه را مزین میکرد.
وقتی به مناسبت یک جشن تولد دور هم جمع شده بودیم، پسر جوان همسایهمان که همگی برای سالگرد تولد او گرد هم آمده بودیم، ضمن تشکر از میهمانان، در میان حیرت جمع، گفت که ماشیناش را فروخته است و به این نتیجه رسیده که یک خودرو برای خانواده چهارنفری آنها کافی است.
این اتفاق برای من که بیشتر از بقیه دغدغه آن باغچه را داشتم جالب و تکاندهنده بود. کمتر از 3 روز همسایه دیگرمان هم، تعداد ماشینهایش را به یک رساند و در یک بعدازظهر پنجشنبه، همه در تلاش بودیم تا باغچه کوچک حیاط را دوباره برپا کنیم؛ هر چند برای جایگزینی درختها باید مدتها صبر میکردیم.
اما، جوانه زدن گلو گیاه و سبزه، در باغچهای که حالا در گوشهای از حیاط جا خوش کرده است، همه ما را به وجد آورده و چشم و همچشمی برای داشتن بیشتر از یک خودرو و انباشتن حیاط، جای خودش را به کنجکاویهای شیرین و احوالپرسی همه روزه از باغچه جوان ما داده است؛ به خصوص که کمکم اولین محصول سبزی خوردن ما دارد آماده میشود!