این شایعه عجیب و نگرانکننده، همراه هیچ سندگویایی نبود اما ظرف 24ساعت، همه درهم پیچیدیم. بعضیها، شایعه را داغتر کردند و گفتند که چندنفری عزیزجان را در حالی که در حوالی یکی از بیابانهای اطراف شهر رها شده بود دیدهاند، اما هرچه میگشتیم راوی اصلی را پیدا کنیم، موفق نمیشدیم. نوعی وجدان درد بهجان همه ما افتاده بود و مدام از خانهای به خانه دیگر میرفتیم!
نگرانی وقتی بیشتر شد که یکی خبر آورد که عزیزجان در خانه سالمندان نیست. دیگر جای تردید نبود که در یکی از بیابانهای اطراف شهر سراغ او را بگیریم. اما تا آنجا که من خبر داشتم هفته گذشته مادربزرگ صحیح و سالم و سرحال در خانه سالمندان برای هم سن و سالهایش لطیفه تعریف میکرد و به آنها روحیه میداد. چارهای نبود و دستهجمعی به تکاپو افتادیم. یکی، دو ساعت بعد مطلع شدیم که خانه سالمندان، برای تنوع و هواخوری چندتن از سالخوردگان را بنا به میل و رغبت خودشان به یکی از پارکها برده تا زیباییهای طبیعت را در این وقت سال ببینند و عزیزجان هم یکی از همانهاست!
حوالی شامگاه که مینیبوس دم درخانه سالمندان توقف کرد و سالمندان داخل آن از جمله عزیزجان پیاده شدند، مادربزرگ ما با دیدن حدود 17نفر از بستگان نزدیک و دورش به شعف آمد. یک هفته بعد، عزیزجان راغب شد که خانه سالمندان را ترک کند و در میان عزیزانش باشد، ما هم که بعد از آن همه دلشوره، دیگر دوست نداشتیم مادربزرگ از ما دور باشد از او استقبال کردیم چون در واقع آن خبر پرسروصدا باعث این همه تحول در مناسبات ما و عزیزجان شده بود. اسمش را گذاشتیم بیابان درمانی!
شاید آن حادثه رها کردن بیماران در بیابان خاطره تلخی به جا گذاشته باشد اما خاطره بازگشت مادر بزرگ برای ما شیرین است.