رفیع افتخار: مامان شهین که رفت خشکم زد. رو راستش خیلی جا خوردم. سابقه نداشت مامان شهینم جلوی بابا کاووس در بیاید و یا قهر بکند

حتماً جان به لب شده است. چند دقیقه بعد از رفتنش بابا سرم داد کشید: «بچه، چرا همین‌طور ایستادی و داری منو بروبر نیگا می‌کنی؟»

به خود آمدم و اوضاع را سبک سنگین کردم: «شما اصلاً نگرون نباشین. این مامان شهین رو هر کی نشناسه من می‌شناسم. با پای خودش رفته، با پای خودشم بر می‌گرده. بیچاره، جایی‌رو نداره. چند روز بعد خان بابا جوابش می‌کنه. اون‌وقتش دس از پا درازتر برمی‌گرده. مگه چند روز می‌تونن شکمشو سیر کنن؟ این روزا نون درآوردن کار هر کسی نیس. شما که خودتون بهتر واردین. اگه شما تو قاب طبقه سه‌ای‌ها باشین، خان بابا اینا میون طبقه چهار و پنج در رفت‌واومدن ... .»

بابا پرید وسط حرف‌هام:«بسه، تو یکی دیگه زبون نریز. رفت که رفت. حالا زود برو رد کارت.»

سرم را انداختم پایین. بدجوری خوده بود تو ذوقم. چند دقیقه بعد صدایش آمد:

-یه چیزی تو این خونه پیدا نمی‌شه کوفت کنیم؟

از این سؤالش چشم‌هایم روشن شد:«به جون شما از صبح تا حالا یه تیکه نون خشکم پیدا نشده تا لااقل من یکی سق بزنم.» و آب دهانم را قورت دادم:«همین الانم شکمم در قارو قوره.»

بابا زیر چشمی نگاهم کرد: «خوبه، این قده واسم انتریک نیا. پاشو برو از آقا مصطفی کبابی چند سیخ کباب بگیر بخوریم. بگو بابا کاووسم بعداً خودش می‌آد حساب می‌کنه.»

از ذوق داشتم بال در می‌آوردم: « این تن بمیره شوخی نمی‌کنین؟ کباب؟»

-مگه چیز دیگه‌ای شنفتی؟

آّب دهانم را دوباره قورت دادم: «پس کاشکی مامان شهین زودتر می‌رفتش. چند سیخ بگیرم؟»

-یه ... یه ... سه تا سیخ بگیر.

با انگشت‌هام حساب کردم: «بابا کاووس، من تو ریاضی ضعیفم، اما به گمونم وقت خوردن و سهمیه‌بندی کبابا به ده بر یک و رقم اعشاری برسیم. می‌خواین خودتونم حساب کنین.»

لبخندی گوشه لب‌هایش آمد که باعث شد گوشه سبیلش کش بیاید.

-فری، نقشه‌ت پاکه، دو فروندش قبلنی سند خورده. خوب چشاتو باز کن کبابش مردنی نباشه.

پاک دمغ شدم.پرسیدم: «با مخلفات یا خشک و خالی؟»

بابا کاووسم افتاده بود به ولخرجی. به نظرم از لج مامان شهینم بود.

-یه سیخ گوجه‌م بخوابونه تنگش.

آمادة رفتن بودم که یکهویی چیزی یادم آمد: «می‌گم یه قوطی شیر خشکم واسه آبجی شهره‌م بخرم. به جون شما وسط کباب خوردن ونگ بزنه، کبابا کوفتمون می‌شه. شیرش رو که خورد دهنش یه هفت، هشت ساعتی بسته
می‌شه.»

بابا جواب نداد. از سکوتش متوجه شدم حرفی ندارد. دم در داد زدم: «قوطی شیر رو هم می‌گم بنویسن به حساب.»

دو، سه سالی می‌شد که کباب نخورده بودم. از زور گرسنگی همان دم مغازه آقا مصطفی یکی از کباب‌ها را لمباندم. بوی کباب بدجور اذیتم می‌کرد. پیه همه چیز را به تن مالیدم و همان گوشه خیابان، با حرص ترتیب سیخ دیگر را هم دادم.

بابا وقتی روزنامة دور نان را باز کرد چشم‌هایش گرد شدند. با تندی پرسید: «پس چرا یه سیخ گرفتی،‌خنگ؟»

سرم را پایین انداختم: «قصه‌اش طولانیه. به پیازش دس نزدم گفتم دهنم بدبو می‌شه. عوضش ریحونش تازه‌س، شما هم که زیاد ریحون دوس دارین.»

بابا داد کشید: «ای کارد تو اون شکم صاحاب‌مرده‌ت بخوره که افسارشو ول کنی، دنیا رو خراب می‌کنه.» بعد با عصبانیت روزنامه را وسط اتاق پهن کرد وشروع کرد به لف لف خوردن. همین‌جوری زل زده بودم به سیخ کباب که ذره ذره آّب می‌شد و می‌رفت تو حلقوم بابا. حاضر بودم نصف عمرم را بدهم و جای دهان‌هایمان عوض می‌شد. بابا که کباب قورت می‌داد من‌هم آب دهان قورت می‌دادم. بابا یکهویی سرش را بالا آورد و متوجهم شد. لقمه‌ای دیگر گیراند و با دهان پر گفت: «بچه، برو شیر خواهرتو درست کن، ممکنه بیدار بشه.»

در حالی که آب از لب و لوچه‌ام راه افتاده بود قوطی شیر خشک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. برای امتحان مزه‌اش اول خودم دو، سه قاشقی خوردم. می‌خواستم مطمئن بشوم شیرش تقلبی نیست. سابقه‌اش را داشتم. مزه‌اش خوب بود اما شیر خشک شهره کجا، کباب‌های آقا مصطفی کجا؟

شهره هنوز خواب بود. داشتم شیشه‌اش را تکان می‌دادم که چشم‌هایش را برایم باز کرد. بهش خندیدم: «یه یه یه مامانی. ماشالّا ماشالّا خیلی شامه تیزی داری. معلومه به خودم رفتی.» و پستانک شیشه را در دهانش گذاشتم و تودلم تا پنجاه شمرده بودم که شیر را تمام کرد و بلافاصله خوابید. پاورچین پاورچین بیرون آمدم و به بابا چشمکی زدم.

- خیالتان راحت. آّجی رفت به موقعیت لالا. حالا می‌تونیم به دور ازهر مزاحمتی یه خواب مَشت بکنیم. بعد از کباب، خواب خیلی می‌چسبه.

هرچند سیر سیر نشده بودم اما بعد از عمری دو سیخ کباب خورده بودم. دو تا بالش ‌آوردم و دراز کشیدیم. هنوز در فکر مزه کباب‌ها بودم که غیژی یک مگس سیاه گنده از تو پنجره آمد و صاف روی قوز دماغ بابا کاووسم نشست. بابا با چشم‌های نیم‌بسته دستش را بالا آورد و محکم روی دماغش کوبید. مگسه جاخالی داد و بعد از یک پرواز کوتاه آمد و همان جای قبلی‌اش نشست. انگاری دماغ بابا کاووس‌ زیر زبانش مزه کرده بود. بابا غلتی زد و سرش را تو بالش فرو کرد.

من به پهلو چرخیدم و گفتم: «چه مگس مزاحمی! مگه دماغ بابای من کبابه که مزه کنه؟ اگه مردی بیا رو دماغ من بشین تا حالتو جا بیارم.» و بلند شدم از گنجه تنبانی کشیدم بیرون و افتادم دنبال مگسه. بالاخره موفق شدم مگس را بیرون کنم. پنجره را بستم و دراز کشیدم. یاد مامان و دعوایش با بابا بودم که پلک‌هام سنگین شدند، اما هنوز خوب چشم‌هایم گرم نشده بودند که صدای ونگ شهره آمد. بابا غرید:

-چه مرگشه؟ مگه شیرشو ندادی بخوره یا اینو هم خودت خوردی؟

-فقط مزه مزه‌ش کردم مونده نباشه. خودش یه ضرب همه‌ش‌رو سر کشید.

بابا با چشم‌های پراز خواب به‌م چشم غره رفت: «خدا بگم چی‌کارت بکنه که از شیر خشک بچه‌م نمی‌گذری. پاشو برو ببین چشه.»

کرخت و سست از جام بلند شدم. شهره دهانش را تا ته باز کرده‌بود و تو تختش دست و پا می‌زد. گفتم: «نه،‌ نه ... چی شده، چی شده، نازی نازی ...» و جلو رفتم. اما تا خواستم بلندش بکنم مثل مار گزیده‌ها به عقب پریدم و مثل فشنگ خودم را رساندم به بابا: «زود خودتون‌رو برسونین. خبر بدی واسه‌تون دارم.»

بابام از جاش نیم خیز شد: «چی شده؟»

-آبجی‌م خراب کاری کرده.

بابا روی سرش زد: «ای وای من، ای وای من!»

-مثل این که مایه شیرش زور داشته، زود خودشو خراب کرده. از بوش نمی‌شه نزدیکش شد.

بابا به‌م زل زده بود.

پرسیدم: «من برم؟»

-آره،‌ برو. چرا معطلی؟ زود برو بشورش. حالا دیگه همه کاره این خونه فریدونه. ماتم برد. پرسیدم: «با من بودین؟»

-آره دیگه، جای مامانت رفت و روب و شست‌وشو بکنی ویتامین کبابا زودتر جذب هیکلت می‌شن.

وقتی فهمیدم من باید شهره رو تمیز کنم،‌ مزه کباب که از زیر زبانم پرید، هیچ، گفتم کاش مامان شهینم هرگز نرفته بود قهر.

منبع: همشهری آنلاین