غلامحسین پرید پایین و گفت: من آن بالا سوار میشوم.
سربالایی تیزی بود. آنقدر تیز که وقتی کسی به آخرش میرسید، دیده نمیشد. رضا که دیگر قیقاج نمیرفت سربالایی را تمام کرد و از نگاه برادرش غیب شد.
غلامحسین که میدانست رضا آن بالا منتظرش میماند، سلانه سلانه میرفت و با خودش فکر میکرد. پس از آن شیب تند، خیابان کفی است. از آن خیابانها که یک پا بزنی دوچرخه ده متر میرود. بقیه راه را میتوانستند با سرعت سواری کنند. غلامحسین به باد پاییزی فکر میکرد که وقتی سرعت بگیرند، برایشان زوزه میکشد. فکر کرد به برادرش میگوید سرعتش را کم کند.
سربالایی عرقش را در آورده بود. داشت فکر میکرد که تند بروند یا نروند که به پایان راه رسید و آن بالا برادرش را در محاصره سهنفر از همسن و سالهای خودشان دید. هول شد و دوید که به آنها برسد. یکی از پسرهای غربیه فرمان دوچرخه را چسبیده بود. غلامحسین پرسید: چی شده؟
رضا که کمی ترسیده بود و زورش نمیرسید دوچرخه را خلاص کند، گفت: میخواهند دوچرخه را ازم بگیرند.
رضا به پسری اشاره کرد که گندهتر از بقیه بود. غلامحسین از آن پسر پرسید: برای چی میخواهید دوچرخه را بگیرید؟!
پسر گندهه که فرمان دوچرخه را ول نمیکرد، گفت: اینجا محل ماست. هرکی بخواهد از اینجا رد بشود، باید دوچرخهاش را بدهد ما یک دوری بزنیم.
غلامحسین پرسید: کی گفته؟
پسر گندهه که هم قدبلند بود و هم چاق، گفت: من میگویم.
غلامحسین به برادرش نگاه کرد و فهمید که او هم نمیداند چهکار کند. فکر کرد اولین کار این است که آنها را از دوچرخه دور کند. به پسر گندهه گفت: یکدقیقه بیا اینجا.
آنیکی دست پسری را که خیلی گندهتر از خودش بود گرفت و دنبال خودش کشید. لحن دوستانهای داشت، طوری که بهنظر میرسید میخواهند تسلیم بشوند. پسر گندهه که رئیس آن دوتای دیگر بود، دوچرخه را رها کرد و دنبال غلامحسین رفت.
چند متری از دوچرخه دور شدند. غلامحسین روبهروی پسرگندهه ایستاد. مثل فیل و فنجان میماندند. غلامحسین بدون اینکه ترسی به خودش راه بدهد، گفت: اسم شما چیه؟
پسرگندهه گفت: اسم مرا میخواهی چه کار؟
غلامحسین گفت: میخواهم بدانم. با هم دشمن که نیستیم!
لحن غلامحسین بوی سازش میداد. برای همین پسرگندهه گفت: مهدی هستم.
لحن صمیمی غلامحسین صمیمیتر شد. آنقدر صمیمی که کمی مسخره بهنظر میآمد.
ـ ببین آقامهدی، این دوچرخه نو است!
مهدی لجش گرفت، چون فکر میکرد غلامحسین حرف مهمی دارد. با اعتراض گفت: نو باشد، ما که نمیخوریمش!
غلامحسین نقشهای داشت و نقشهاش تا آن لحظه خوب اجرا شده بود، گفت: یک دقیقه صبر کن.
از آنها جدا شد و بهطرف برادرش رفت و در گوش او گفت: هر اتفاقی افتاد دوچرخه را ول نکن.
بعد هم از او خواست که از آنها فاصله بگیرد. پس از آن گفتوگوی درگوشی بهطرف مهدی و دوستانش برگشت و گفت: ببین آقامهدی من با برادرم صحبت کردم. اوهم همین حرف مرا میزند.
مهدی پرسید: چه حرفی؟
غلامحسین با تعجب گفت: اِ... مگر نگفتم؟!
بعد مثل کسیکه حرف مهمی دارد، مکثی کرد و گفت: ببین، آقای مدیر گفته دوچرخه نو را به کسی ندهید. رو حرف آقای مدیر هم نمیشود حرف زد.
مهدی، غلامحسین را یک کوچولو هل داد و اعتراض کرد.
ـ مسخره کردی ما را؟
غلامحسین بهطرف برادرش چرخید. میخواست مطمئن بشود که او از آنها فاصله گرفته است. مهدی و دوستانش هم متوجه کلک غلامحسین شدند. مهدی گفت: اِ... دارد میرود!
و به سمت دوچرخه رفت. غلامحسین از پشتسر مهدی را هل داد و فریاد زد: رضا فرار کن!
مهدی تعادلش را از دست داد و با زانو روی زمین نشست. غلامحسین بهطرف برادرش دوید و یکی از نوچههای مهدی دنبالش کرد. غلامحسین فرز بود و چابک. تند و تیز میدوید و ممکن نبود نوچه مهدی که پسر چاقی بود، به او برسد.
رضا با تمام توانش پا میزد و تندتند عقب را نگاه میکرد که ببیند برادرش در چه حالی است. فاصله غلامحسین با پسری که تعقیبش میکرد زیاد شده بود. آنها از دست آن غریبهها گریخته بودند. رضا دیگر پا نزد تا غلامحسین رسید و پرید روی ترک دوچرخه.
هردو خوشحال بودند اما تا خانه هیچکدام حرفی نزدند. هردو به یک چیز فکر میکردند. اینبار را کلک زده بودند، فردا را چه میکردند. میتوانستند راهشان را کج کنند اما خیلی دیر میرسیدند و اگر پدرشان میفهمید که ترسیدهاند، سرزنششان میکرد. میتوانستند دوچرخه را نبرند اما باید دلیل کارشان را برای پدرشان توضیح میدادند. آنقدر برای خرید دوچرخه اصرار کرده بودند که حالا هیچ دلیلی نمیتوانست نبردن دوچرخه را توجیه کند. باید دوچرخه را میبردند و باید از همان مسیر میرفتند. وقتی به هیچ نتیجهای نرسیدند، غلامحسین گفت: باید جلوشان وایسیم.
هردو رفته بودند توی یکی از اتاقها و در را بسته بودند تا کسی صداشان را نشنود. با اینحال رضا آرام حرف میزد. آنقدر آرام که صدایش بهسختی شنیده میشد. او گفت: آنها سهتا هستند، اگر دوچرخه را ول کنیم، یکیشان میتواند آنرا بردارد و فرار کند.
غلامحسین این حرف را قبول داشت و هردو اعتراف کردند که بدجوری گیر افتادهاند. رضا کلافه شده بود. بلند شد در اتاق را باز کرد و بست. میخواست مطمئن باشد که در بسته است و کسی حرفهایشان را گوش نمیکند. دفتر و کتابشان باز بود و مثلاً مشق مینوشتند، اما فقط حرف میزدند تا شاید راهی پیدا کنند. غلامحسین گفت: دوتاشان با من! تو هم دوچرخه را بچسب.
رضا مطمئن نبود که برادر
ریزه میزهاش حریف دوتا گندهتر از خودش بشود، اما این را بهزبان نیاورد. با شجاعت برادرش، قسر در رفته بودند، ولی معلوم نبود روز بعد چه میشود. نگران بود. با نگرانی پچپچ کرد که: اگر ببینم تو را میزنند، نمیتوانم وایسم تماشا کنم.
قرار گذاشتند حتی اگر کتک هم خوردند، دوچرخه را ول نکنند و تمام تلاششان را کردند که از اهل خانه کسی نفهمد که آنها نگران و ناراحتاند. ساکت ماندند و رازشان را پیش خودشان نگهداشتند. با دلواپسی خوابیدند. از درس آن روزشان چیزی نفهمیدند و با همان دلواپسی آن شیب تند را بالا رفتند. اینبار هردو با هم رفتند. رضا دوچرخه را میبرد و غلامحسین هم شانه به شانه او میرفت. سربالایی که تمام شد، مهدی و یکی از نوچههایش دیده شدند. وسط خیابان ایستاده بودند که راه فراری نباشد. غلامحسین گفت: محلشان نگذار! سوار شو ببینیم چهکار میکنند.
رضا بیچون وچرا قبول کرد. سوار شد و راه افتاد. غلامحسین دوچرخه را هل داد که دور بردارد و خودش هم پرید روی ترک.
مهدی که دید آنها سوار شدهاند، خودش را در مسیر دوچرخه قرار داد و دستهایش را باز کرد، یعنی نمیگذارد آنها عبور کنند. رضا پرسید: چهکار کنیم؟
غلامحسین گفت: برو تو شکمش. تندتر پا بزن.
مهدی فکر میکرد که آنها میایستند ولی وقتی دید دوچرخه راست میرود توی شکمش، خودش را پرت کرد کنار. دوچرخه عبور کرد و غلامحسین پرید پایین. مهدی که خودش را کنار کشیده بود، تعادلش را از دست داد و در همان لحظه غلامحسین را روبهروی خودش دید. غلامحسین با لگد زد به ساق پای مهدی و تا او دولا شد پایش را بگیرد، غلامحسین دست گذاشت روی سرش و هلش داد. مهدی عقب عقب رفت و محکم با باسن خورد زمین. آه و نالهاش بالا رفت. مهدی که فکر میکرد آنها فقط میخواهند فرار کنند، غافلگیر شده بود. غلامحسین رفت سراغ نوچه مهدی.
- تو چی میگویی؟
آنیکی حسابی ترسیده بود. به غلامحسین گفت: کی با تو کار دارد!
او رفت سراغ مهدی که کمکش کند. رضا هم با دوچرخه دور زده و برگشته بود. وقتی رضا رسید، مهدی روی زمین بود و دوستش سعی میکرد به او کمک کند. غلامحسین هم رفت کمکشان. او هم از یک طرف زیر بغل مهدی را گرفت و گفت: بلند شو، طوری نیست.
مهدی با کمک آنها سرپا شد در حالیکه نمیدانست چهکار باید بکند. غلامحسین آمده بود کمکش. این یعنی اینکه آندو اصلاً نمیترسند. مهدی پیش نوچهاش کنف شده بود. فکر کرد اگر دعوا کنند ممکن است بازهم حریف غلامحسین و برادرش نشوند. برای همین در جواب غلامحسین که احوال او را پرسیده بود، گفت: خوبم.
غلامحسین گفت: خدا را شکر!
بعد به طرف برادرش رفت که کنار دوچرخه منتظر او بود. آنها بدون هیچ ترسی، سوار بر دوچرخه از آنجا رفتند.