کتاب قبلی خانم یوسفی «حالا تو» نامداشت که با 150شعر، آثار قدیمی تر او را دربر میگرفت. سال گذشته حالا تو برگزیده جایزه پروین اعتصامی شد. با اینحال کتاب دوم بسیار پخته تر و خواندنی تر است.
پرده نخست: شاعر و شهر
یکی از شاعران تهرانی که راه فروغ فرخزاد را ادامه میدهد فریبا یوسفیست. شاعر اگر شاعر باشد فقط کنار چشمه های روشن، شاعر نیست، در تونل های تاریک هم شاعر است. برای شروع، بیت های پایانی غزل صفحه17 را ببینید:
مثل عبور تند دو خط از کنار هم
هر یک، دو چشمِ دوخته بر شیشه قطار
رفتند دو قطار و دو بیتاب کم شدند
از ایستگاه مترو، در آخرین قرار
حتما همه متروسواران این تصویر را دیدهاند؛ تلاش ناموفق مسافران دومترویی که از کنار هم رد میشوند برای دیدار باهم و لرزش سریع مردمکها.
نمونه دیگر این شاعری در مترو، مسمط عود است:
پله ها یک یک، پایین، پایین
شهر را ریخته زیرزمین
پنجره باز به عکسی رنگین
میدود این سوی آن، آن سوی این
ایستگاه است ولی نیست یقین
سر بجنبانی رفته ست قطار
روایت با پایین آمدن از پله های مترو آغاز میشود تا آنجا که از داخل مترو شاعر گریزی (به قول سینماییها: فلاشبکی) به یک رؤیا میزند و در آن حل میشود و همین باعث میشود سمط آخر مسمط اینگونه تمام شود:
چند خط رفته و من جاماندم
باز هم محو تماشا ماندم
حل شد انسان و معما ماندم
بین جمعیت تنها ماندم
خواستم گم شوم اما ماندم
خانهام گم شده در گندمزار
این اتفاق هم بسیار میشود که برای شهرنشینان بیفتد؛ چه در تاکسی، چه مترو؛ اینکه شما وسط شلوغی های زندگی شهری میخواهی برای لحظهای به فراغتی پناه ببری. این فراغت ممکن است-آنچنانکه برای راوی این شعر- در فکر و خیال فرو رفتن باشد، میتواند گوشدادن به موسیقی یا صحبت کردن با دوستی یا حتی چرتزدن و تکیه دادن به شیشه پنجره باشد. همه اینها فراغتاند و ممکن است باعث شوند آدم شهری از خانه زندگیاش جابماند.
از دیگر غزلهایی که شاعر در آن از شهرش صحبت میکند غزل صفحه55 است:
خورشید را پنهان نمیخواهند بارانها
ابرند و میبارند خود را بر خیابانها
ما قطرهایم و قطره قطره جوی میگردیم
در شهر میگردیم و میگردند میدانها
ما شهر را شستیم اما باز چرکین است
از بس که با هم قلب میورزند انسانها
شاعر در این شعر تا یکی دو بیت با شهر کنار میآید و کمک و تحملش میکند، اما بعد خسته میشود. من فکر میکنم وقتی ما خودمان شهرمان را ساختهایم، اگر بد ساختهایم مقصر ماییم. شهر جلوه تمنیات و توانایی های ماست. شهر ِ دیگری نیست. شهر ماست و شهر، ماست. وقتی شهر خودمانیم باید از خودمان شکایت کنیم نه از شهر. به قول صفایی اصفهانی:
مَردم ز فلک، داد ز بیداد کنند
ما خود فلک خودیم، داد از که کنیم؟
در غزل صفحه19 که شهریترین غزل این دفتر است، شاعر بسیار به این نگاه آرمانی نزدیک میشود؛ یعنی هم مثل شعر قبل، خسته نمیشود هم مثل جوزدگی بعضی از شعرهای نسل دوم انقلاب، بین خودش و شهرش فاصله زیادی نمیاندازد. بیشتر ادبیات این غزل مرتبط با شهر است:
تهرانتر از همیشه، خرابآباد، مانند زادگاه خودم حالا
مانند کوچههای شلوغش زشت، مثل پرنده های کمش زیبا
بیرون زدم شبیه خودش از خود، بیمرز مانده گستره ام، بیمرز
با حفظ آن دو قطب نبرد آور، از دیرباز آمده تا حالا
این جمعها همیشه پریشانند، اضداد چون دو قطب گریزانند
از خط فقر اینهمه، این پایین، از خط فقر آنهمه، آن بالا
من مثل شهر و شهر شبیه من، هر دو چه خاکهای بدی هستیم
هم او برای سبز شدن سنگی، هم من برای باغ شدن تنها
...
آشفته پشت پنجرهام رفتم، یک شهر بیترانه پریشان بود
دیدم شبیه او شدهام اما، در من نبرد سختتری برپا
شاید نصیحتی پدربزرگانه شود اینکه بگویم باید برای این شهر تنها و بیترانه، ترانه خواند. نباید مثل بیت چهارم غزل ص 55 از ترنم و ترانگی خسته شد، باید مثل بند آخر چارپاره ص 34 بود!
شاعر و تنهایی
تنهایی و سکون و سکوت به دو معنا، در این کتاب ظهور و حضور دارد. نخستین معنا ناظر به افسردگی و رخوت است و دومین معنا دایر بر تفرد و وحدت. اولی، تنهایی انسان شهری و تنهایی از خداست. دومی تنهایی انسان خدایی و تنهایی از خلق خداست. از اینهمه سجع ملیح و توصیف و تلمیح قلم بازیگوش من که بگذریم، تنهایی اول را بیشتر در همان شعرهای شهری میبینیم و شهروندی را روایت میکنند که وقتی از دنیای کودکی خود به جمع بزرگترها میآید دنیای زیبایش خراب میشود (روایت دو غزل اول کتاب). او بین اینهمه شلوغی و جمعیت احساس تنهایی میکند، گم و سردرگم میشود و حس میکند انسانها از هم دورند. اما تنهایی دوم را بیشتر در آندسته شعرهایی میبینیم که درونمایه عرفانی دارند. این شعرهای دسته دوم، فردی را روایت میکنند که خود، زبان درکشیده. او گم نشدهاست، پنهان شده. مثل جوابی است که به طفره رفته. مثل بودی که بینمود است.
مثل وبلاگنویسی که وبلاگ دارد اما چیزی در آن از دنیای درون خود نمی نویسد. /ص59:
ره به دنیای من نخواهی برد، این مجازی که خانهی من نیست
سالها گشتم و نبود، نگرد! روح در سردخانه ی تن نیست
این تنهایی همانطور که گفتیم رو به سوی لحظه توحید دارد و مسافر جایی که جایی نیست است. پس نه به اجبار بلکه به اختیار از محدودهها و مرزها فاصله میگیرد /ص67:
نه، مرزهای زمین را نمیشناسم از این پس
خوشم که رودم و پایین، خوشم که ابرم و بالا
انگار شاعر قصد دارد از تنهایی اول بگریزد به تنهایی دوم.
شاید روترین و آشکارترین نمود این تنهایی از جمع، و سفر از کثرت به وحدت، آخرین غزل مجموعه باشد که نام کتاب هم از آن انتخاب شده:
از روح تنهای تنها تا روح تنهای تنها
متن سفرنامه این بود خواندیم اگر بر کفن ها
هو بود، او بود و رو بود، پنهان عیانی که از بس
از خود ضمیر آفریدیم گم شد در انبوه منها
یکی از دیگر نمودهای تنهایی و سکون و سکوت یقینا وزن شعرهاست. فقط اشاره میکنم به اینکه وقتی تعداد ارکان عروضی وزن زیاد باشد، از طرفی خبری از سر و صدای موسیقی، مخصوصا قافیههای درونی و میانی نباشد، از طرفی شکستهای وزنی هم در بیت باشند، حس سکون و سکوت به ما القا میشود که گاه همراه با آرامش است و گاه پیامآور رخوت.
پرده آخر
نشد هیچ حرفی بزنم از عاشقانههای کتاب، بهترین غزلی که درباره حج (ص44) و نوترین شعری که درباره دفاع مقدس (ص30) در زندگیام خواندهام. اینها را دیگر بر خودم میبخشایم که مرتکب گناه نابخشودنی پرحرفی نشوم.