دوم بهصورت تغییرهایی که این چرخشها در احوال دوچرخهخوانها ایجاد کرده. به گمانم همین تغییرات است که اندازهی واقعی عمر دوچرخه را تعیین میکند.
فرض کنید از شما میخواهند طول و عرض یک میز را اندازه بگیرید. برای این کار از چه ابزاری استفاده میکنید؟ میگویید: معلوم است از خطکش و متر. میپرسند: بسیار خوب، طول و عرض زندگی آدمها را چهطور؟ و شما لابد میگویید: این هم تا حدودی معلوم است. طول زندگی هر آدم را با نگاهکردن به شناسنامهاش حساب میکنیم.
اما محاسبهی عرض زندگی آدمها به حساب متر و دو دوتا چهارتا نیست. شاید بشود گفت که عرض زندگی هر شخص بسته به بهرهای است که از این جهان برده و بهرهای که به دیگران رسانده است. همینجاست که میبینیم ماندگاری دو نفر با تاریخ تولد و درگذشت همزمان یکسان نیست.
شاعری به نام «تین چی ین» همین حرفها را زیباتر ودلچسبتر
گفته:
آدمهایی هستند که دست روی دست
موی خود را سفید میکنند.
آدمهایی دیگر، اما، بهروزی
چه بسیار قلهها که فتح میکنند،
به ژرفای جنگل باستانی پیش میتازند
و گنج هفته را به چنگ میآورند.
راه دور نرویم. همین شل سیلور استاین یا به عبارت خودمانیتر عمو شلبی را در نظر بگیرید. طول عمر او چهقدر است؟ شناسنامهاش به ما میگوید که او در 25 سپتامبر 1932 به دنیا آمده و در دهم می 1999 از دنیا رفته است؟ اما واقعاً سیلور استاین از دنیا رفته؟
پس چگونه است که او را لابهلای شاخههای «درخت بخشنده»، در غرش «لافکادیو»، در پرتو «چراغی زیر شیروانی» و بسیار جاهای دیگر میبینم؟ اینها به جای خود، او پس از خود هم مجموعه شعری به نام ranny babbit چاپ کرده و باز همین دو، سه ماه پیش، مجموعه شعر تازهتری به چاپ رسانده!
ما که هیچ، خود سیلور استاین هم به مرگ خود باور ندارد. ببینید به چه قشنگی و طنازی از آن دوردستها با ما حرف میزند (اگر دلتان خواست، مثل من با کمی لبخند و نمی اشک بخوانید):
وقتی شعرهایم را ورق میزنی
نمیتوانم صورتت را ببینم
اما از جایی در آن دوردستها
صدای خندهات را میشنوم
و لبخند میزنم.
حالا من برای چشمروشنی شما و به مناسبت یازدهمین سالگرد تولد دوچرخه، ترجمهی چند شعر تازه از آخرین مجموعهی سیلور استاین را به شما پیشکش میکنم. چشمبهراه ترجمهی بقیهی شعرهای مجموعه بمانید. با امید به پربارترشدن دوچرخه و با آرزوی پویایی و شادابی بچههای دیروز و امروز و هر روز!
این را هم بگویم که در آرایش و ویرایش این شعرها مهرنوش پارسانژاد با من همکاری کرده است.
تولدت مبارک
اگر کسی نیامد چی؟
هرچی چای و بستنی هست خودم میخورم
خودم میگویم و خودم میخندم
خودم میرقصم و با خودم میگویم:
«تولد، تولد، تولدت مبارک!»
*
پایان خوش؟
پایان خوشی در کار نیست
پایانها همه غمناکاند و ناخوش
پس من یک میانهی خوش میخواهم
با آغازی بسیار خوش.
خاراندن
بیزحمت پشتم رو بخارون، تا از پول بینیازت کنم
یه نقطه هست که دستم بهاش نمیرسه
دستت درد نکنه، هزارهزار بار ممنون دوست عزیز!
چی گفتی؟ پول میخوای؟ برای چی؟
من که پشتم دیگه نمیخاره، آقای عزیز!
*
مدرسه
تگرگ و باران
سرمای فراوان و برفهای دانهدانه
بهانههای خوبی هستند
برای ماندن توی خانه
*
مسابقهی زشتترینها
مسابقهی انتخاب زشتترین زشتها شروع میشود...
اول آنهایی میآیند که چانههای باریک و نوکتیز دارند
بعد بیدندانهایی که قاه قاه میخندند
بعد آنهایی که با صورت مثل ماهیبالههاشان را تکانتکان میدهند
بعد آنها که تخم چشمشان تو رفته
بعد آنها که توی سطل آشغال چار دستوپا بیرون میآیند
بعد آنها که پوست سبز کبرهبسته دارند
بعدش هم جکوجونورهای جوروا جور
حالا نوبت توست؛ جلو بیا!
تو برنده شدی، هورا!
*
عاقبت
عاقبت در نود و دو سالگی
سلمان سلمانی نرو با آن همه مو
پا به سلمانی گذاشت و گفت:
«لطفاً ... یه دونه شامپو!»