تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۰:۱۷

سیداحسان عمادی: رستم، قهرمان ملی ما، حالا یکی از شخصیت‌های کارتونی محبوب آمریکایی‌ها هم هست.


این می‌تواند هم خوشحال‌کننده باشد و هم ناراحت‌کننده. خوشحالی بابت صدور فرهنگ ایران و ناراحتی بابت بلایی که آمریکایی‌ها سر رستم ما آورده‌اند.

«نداریم شیر ژیان را به کس». این، مصراع دوم بیتی است که در آن تأکید می­شود ایرانی ‌جماعت در هنر حتی شیر ژیان را هم داخل آدم حساب نمی­کند، چه رسد به باقی باقالی­ها! به همین خاطر است که علما و فضلا و حکما و ادبای حی و حاضر ادب و فرهنگ این مرز و بوم، مدام گریبان می­درند که اگر این قند پارسی اصل درجه یک را سریعا به بنگاله و توابعش صادر کنیم، همة طوطیان و قوطیان آن سوی آب­ها به شغل شریف شکرشکنی روی خواهند آورد.

اما یک مشکل کوچک این­جا هست. آن هم این­ که همة ما ـ از جمله همان علما تا ادبا ـ فراموش کرده‌ایم که در همین کوله­بار پر و پیمان فرهنگی تاریخی­مان فرموده­اند: «دو صد گفته چو نیم کردار نیست». نتیجة این فراموشی هم این شده ­که موسسة انتشاراتی «هایپر ورکس Hyperwerks» آمریکا این هفته جلد دوم از سری کتاب­های داستان­های شاهنامه را بیرون داده و حسابی هم ترکانده و بازار را قبضه کرده، آن‌وقت ما هنوز... هیچی به هیچی.

لابد می‌پرسید اول بگو این هایپر ورکس چی هست و چطوری آمده سراغ شاهنامه تا بعد یک جواب حسابی دندان شکن بگذاریم توی کاسه­ات. هان؟ پس بفرمایید:

کتاب «رستم، داستان­هایی از شاهنامه»، براساس اشعار قوی شاعر مشهور پارسی، فردوسی ساخته شده­ است؛ داستان­هایی حماسی از دلاوری­ها، رشادت­ها و از جان گذشتگی­ها که برای اولین‌بار در ژانر کمیک آمریکایی منتشر می­شود.»

این جملات را که کار جدید هایپرورکس را معرفی می­کنند، از خود سایت رسمی شرکت برداشتیم. هایپرورکس یک موسسة انتشاراتی آمریکایی است که سال 1997 تأسیس شده و کارش تهیه و نشر کتب مصور یا به قول خودشان «کمیک ­بوک» است.

صاحب این مؤسسه آقای کارل آل­استاتر نامی است که خودش از آن گرگ­های تصویرسازی  است. سال 2000 توی سان­فرانسیسکو آل­استاتر به همراه تیمی برای کاهش مصرف دخانیات کار تبلیغاتی انجام می­داد و قصه­های مصور تهیه می­کرد.

توی نویسندگان این پروژه، یک آقای ایرانی­الاصل هم بود به اسم بهروز بهمنی که البته دوستان آمریکایی­اش «بروس» صدایش می­کردند. (اگر «عطر سنبل عطر کاج» را خوانده باشید، لابد مشکل یانکی­ها با اسامی غیرانگلیسی ـ به­خصوص آن­هایی که از حرف «ز» بهره می‌برند ـ را می­دانید!)

بهروزخان می­بیند که یکی از طرح­هایی که کارل برایشان فرستاده، انگار که خود تصویری است که او همیشه از چهرة زال (پدر رستم) در ذهنش ساخته ­بود. جرقة تبدیل شاهنامه به یک کتاب مصور، همان­جا در ذهن بهروز زده می­شود.

رستم، از سیستان تا تگزاس
یکی دو سالی طول می­کشد تا ایدة بهروز، از حد حرف و شوخی بگذرد و جدی گرفته شود. او علاقه مند بود که کار تصویرسازی کتاب را هم یک ایرانی انجام دهد، اما دور و برشان از هموطنی که در این کار حرفه­ای باشد، خبر و اثری نبود.

پس بهمنی تصاویری از مینیاتورهای قدیمی مربوط به شاهنامه تهیه می­کند و برای ایده گرفتن و تصویرسازی برای آل‌استاتر می­فرستد؛ مینیاتورهایی که به گفتة خودش، پر از اسب­های چاق جنگی، گونه‌های سرخ و ابروان پرپشت رستم و البته فاقد هرگونه پرسپکتیوی بودند.

آل­استاتر به بهمنی می­گوید که این تصویرها خوراکش است و به راحتی می­تواند سبکشان را تقلید کند. اما معلوم نیست بهروزخان چه دشمنی‌ای با مینیاتور داشته ­که: «به کارل گفتم نه! من دلم می‌خواهد یک کارِ به کل متفاوت از زیر دستت بیرون بیاید.

الان توی کتاب، تمام سلاح‌ها، لباس­ها، زره­ها، معماری ها و... کاملا جدید و تازه­اند و هیچ ربطی به تصویر سنتی ما از شاهنامه ندارند. ما فکر می­کردیم که می­توانیم برای خودمان تا حدی آزادی عمل قائل شویم. چرا که شاهنامة اصلی، خودش فاقد تصویر بوده و اولین تصویرهایش هم بعد از نوشته شدن آن کشیده شده.»

نتیجة این آزادی عمل، یک رستم چشم سبز با ریشی شبیه ایمان جلیلی است که وجنات و سکناتش بیشتر به انیمیشن­های جدید ژاپنی می­برد تا یک پهلوان اسطوره­ای ایران. (اگر به چهرة خود آق بهروز دقت کنید، چندان بی­شباهت به او هم نیست!) بهمنی در مورد این شکل تصویرسازی، حرف‌های بامزه‌ای دارد: «می­خواستیم موهای رستم کمی قهوه­ای باشد، اما کار چاپ، زیاد دقیق نیست و اندکی روشن­تر شد. چشم‌هایش را هم سبز کردیم، چون گفتیم به پرچم ایران می­خورد.

ضمن این ­که بنا به قانون کمیک‌بوک، چشم قهرمان باید از بقیه شخصیت­ها روشن­تر باشد. برای جامعة آمریکایی موی بلند، قد کشیده، ضدنابودی بودن و چشم روشن  ـ بیشتر آبی ـ ایده­آل است که رستم همة این ویژگی­ها را دارد.»

البته شاید دلایل بهمنی برای عوض کردن تجسم معمول ما از شخصیت­های شاهنامه واقعاً آنقدرها هم  بیراه نباشد. مثلا او ریش بلند و دوشاخة رستم یا کلاهخود جمجمه­ای دیوها را حذف کرده، فقط به این علت که یک وقت این آمریکایی­های بدجنس در مورد ملت ما ظن بیهوده نبرند و انگ خشونت‌طلبی و این­طور چیزها را به فرهنگ ناب  ما نچسبانند.

ایرانی­سازی با «وای ننه»
کار بهروز فقط ایده دادن به تصویرساز کتابش برای ترسیم فضا و چهره­ها نبوده ­است. او باید یک داستان از شاهنامه را انتخاب و آن را طوری تنظیم و خلاصه می‌کرد که در 32 صفحة استاندارد کمیک بوک­های هایپرورکس جا شود.

همان­طور که می‌شود حدس زد، برای این کار، سراغ معروف­ترین داستان شاهنامه یعنی رستم و سهراب رفت. او فکر می­کرد این قصه برای غربی‌ها جذابیت خاصی داشته­ باشد؛ چرا که در داستان‌های آن­ها معمولا جوانان بر مسن­ها پیروز می‌شوند، اما این­جا پدر پیری پسر جوانش را شکست می­دهد. «می­خواستم نشان دهم که نسل قبل به نسل جوان‌امروز توجه نمی­کند و هیچ برنامه­ای برایش ندارد. هرکس به فکر کار خودش است.»

پروژة خلاصه کردن داستانی به این عظمت در آن حجم کم برای بهمنی کاری دشوار بوده­. او برای این کار مجبور می­شود از قصه­های فرعی داستان رستم و سهراب صرف­نظر کند؛ ضمن این‌که به قول خودش مشابه الگوی «جنگ ستارگان»، اول می­رود سراغ وسط قصه بعد با چند فلاش­بک و فلاش­فوروارد به تعریف کردن کل آن می­پردازد.

بهمنی اعتقاد دارد که از شاهنامه برداشت­ها و تفسیرهای متفاوتی شده و «شما نمی­توانید دو شاهنامه‌خوان را پیدا کنید که نظر یکسانی در مورد آن داشته ­باشند.» او البته این نکته را هنر فردوسی می­داند. به همین خاطر خودش نیز موقع خلاصه کردن قصه، تأویل و قرائت خودش را از داستان داشته­ است. (ای بر پدر هر چی مرگ مولف و هرمنوتیک لعنت!) در عین حال، سعی کرده به روح اصلی اثر وفادار بماند.

زبان کتاب، زبانی عامیانه است، نه سخت و کلاسیک. چرا که مدیران این پروژه فکر می­کردند مردم با چنین زبانی ارتباط نمی گیرند: «کاری که ما می کنیم این است که مزه­ای به خواننده بدهیم تا بعد اگر علاقه­مند بود، سرفرصت ببیند که اصلا شاهنامه چیست.»

با همة این حرف­ها، رستم و سهراب بهمنی، یک قصة ایرانی است یا آمریکایی؟ خود استاد که عقیده دارند نشانه‌هایی در اثر وجود دارد که معلوم کند کار ایرانی است. مثلا: «رستم در حال تمرین تیر و کمان است که یکی از پیک­های شاه برای دادن خبری می­آید. رستم فکر می­کند شاید جاسوس باشد و تیر می­زند که از بیخ گوش پیک رد می­شود. ما  زدیم «وای ننه». آمریکایی که بخواند، فکر می­کند یک اشارة لحنی آن زمانه است، ولی خوانندة ایرانی لبخند می­زند.»

در کتاب، اصوات و اصطلاحات دیگری از این دست نظیر «شترق»، «شیطون» و «دِهکی» دیده می­شود که پیش از این در کتاب­های اینچنینی سابقه نداشته ­است.  جالب این­جاست که خیلی از خوانندگان فارسی زبان به ایشان گفته­اند که این تکه­ها برایشان بهترین و شیرین­ترین بخش کتاب بوده­است!

ما کجا؟ ملامتگر بیکار کجا؟
«رستم، داستان­هایی از شاهنامه» بهمن دو سال پیش (یعنی ابتدای سال 2005 میلادی) با سرمایه اولیه‌ای در حدود 40 هزار دلار به بازار آمد و حسابی ترکاند! عید همان سال، ایرانی‌های مقیم آمریکا و انگلیس دسته‌دسته و عده­عده مثل نقل و نبات کتاب را از هر جایی که می­شد، گیر آوردند و خریدند. حتی بعضی نقاشان ایرانی از داخل و خارج کشور، نمونه کارهایشان را برای بهمنی فرستادند تا شاید از آن­ها در جلدهای بعدی این سری کتب استفاده شود.

در این دو سال، محصولات جانبی مثل کلاه و تی‌شرت و لیوان با مارک تجاری «رستم» وارد فروشگاه‌های آمریکایی شد. و شهرت کتاب به حدی رسید که دانشگاه­های مختلف آمریکا حتی هاروارد، از بهمنی برای معرفی آن دعوت کردند.

تمام این موفقیت­ها هایپرورکس را تشویق کرد که به فاصلة کمتر از دو سال، انتشار جلدهای بعدی داستان را هم توی دستور کار بگذارد. جلد دوم داستان­های شاهنامه، با عنوان «رستم در جست­وجوی پادشاه»، همین هفته گذشته منتشر شد.

ماجرای این کتاب، ماجرای مأموریت دادن زال به رستم برای پیدا کردن شاه جدید در زمان حملة اول تورانی‌ها به ایران است که در جریان حمله، نوذر پادشاه ایران کشته شده. البته این کتاب هم پایان ماجرا نیست و قرار است انتشار سری کتاب­های رستم به سرپرستی بهمنی همچنان ادامه داشته­ باشد.

بهمنی در مورد واکنش ایرانی­ها نسبت به کتابش می­گوید: «پدربزرگی مرا دید و گفت نوة
 ایرانی ـ آمریکایی­اش پیش او آمده و گفته باباجون تو شاهنامه را می­شناسی؟ پسری که هیچ معاشرتی با شاهنامه نداشت، حالا چیزهایی از آن می‌خواند و می‌داند که پدربزرگ ایرانی­الاصلش آن را می‌شناسد. او گفت که رابطة جدیدی بین او و نوه­اش آغاز شده ­است.»

فارغ از تمام ضعف­ها و کاستی­های انکارناپذیر کتاب بهمنی، این نکته شاید مهم­ترین نتیجة اثر او باشد.

یکی داستان است پر‌آب‌چشم*
انگلیسی­ها  ضرب­المثلی دارند که می­گوید: «analysis, paralysis». یعنی که چه؟ یعنی تحلیل زیادی، آدم را فلج می­کند. وقتی هی بنشینی و فکر کنی و سبک سنگین کنی و به جزئیات گیر بدهی و حالت­های مختلف را در نظر بگیری و این­ها، آخر سر هیچ کاری نمی­کنی و همین­طور بروبر دور و برت را نگاه خواهی کرد. (هملت را یادتان هست؟)

ما ایرانی­ها هر وقت صحبت از مولوی و فردوسی و نظامی می­شود، بادی به غبغب می‌اندازیم و می‌گوییم: «دربارة فلانی که باید یک کار اساسی کرد.» و کار اساسی یعنی این­قدر بنشین و مثلا در حالت تفکر عمیقانه، دست روی دست بگذار تا همینی بشود که الان هست. که مثلا مولوی بدون حتی یک غزل ترکی، به لطف تلاش­های شبانه‌روزی کشور دوست و همسایه، به عنوان یک شاعر ترک در دنیا معرفی شود.

این­قدر براساس تأویل «به نزد نبی و وصی گیر جای» دنبال این باش که حکیم توس شیعه بوده یا سنی یا پی لف و نشر مرتب «برید و درید و شکست و ببست» بگرد تا هایپرورکسی پیدا شود و دو جلد کتاب مصور از قصه­های شاهنامه را بدهد بیرون. آن هم با چه وضعی؟ رستم چشم‌میشی موبور ریش پروفسوری، تهمینة مکشوفه­ای که یک روزگاری «برهنه ندیدی تنش آفتاب» و افراسیابی که از پادشاهی توران به دستیاری کاووس شاه رسیده.

می­دانی وقتی همة این عکس و طرح­ها روی لیوان و کارت پستال و تی­شرت و ماوس­پد ایرانی ـ آمریکایی جماعت نقش بست و به قیمت لااقل 15 دلاری هم به دستشان رسید، چقدر باید خرج کرد تا این تصویر باسمه­ای کج و معوج را از خاطره­ها زدود؟

می­پرسی چاره چیست؟ شاید لازم باشد نگاه عمل‌گرایانه به قضیه را توی خودمان تقویت کنیم. منتظر این نباشیم که یک اثر درجه یک اساسی، حسابی، بی­عیب و نقص و  اسطقس­دار بیرون بدهیم.  وقتی رقبا با همین کارهای سی‌چهل صفحه­ای نیم­بند دست­وپاشکستة پر اشکال، از ما جلو زده­اند، چرا باید زمان را بیش از این از دست بدهیم؟ 

 باور کنیم که این کار حتی اگر به نتیجة مطلوب هم نرسد، بهتر از دست روی دست گذاشتن و راجع به ساعت دقیق تولد و مرگ فلان شاعر تحقیق کردن است. مگر نه که: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»؟

* مصرعی از اشعار شاهنامه که در ابتدای داستان رستم و سهراب آمده است.