او بدون شک یکی از بهترینهای سینمای معاصر جهان است. او در طبقه کارگر نیوجرسی متولد شد و در سن17 سالگی به کالیفرنیا آمد تا به عنوان پیک در استودیو متروگلدنمایر مشغول بهکار شود.
راجر کورمن در حالیکه جک تنها 19 سال داشت، او را برای بازی در فیلم مستقل Cry Baby Killer برگزید و او چند سال بعد را در آکادمی ویژه کورمن در کنار چهرههایی چون فرانسیس فورد کاپولا، جاناتان رمی و پیتر باگدانوویچ گذراند و در سایه همین همکاری بود که پیشنهاد بازی در فیلم ایزی رایدر را از سوی پیتر فوندا و دنیس هاپر که دوستان نزدیک کورمن بودند، پذیرفت.
پس از آن نیکلسون با دو کارگردان همسن و سالش- باب رافلسون و مونت هلمن- همکاری کرد. او برای بازی در دو وسترن پیاپی هلمن به نامهای تیراندازی و سواری در گردباد، 300 هزار دلار دریافت کرد، اما بازی او در دو فیلم باب رافسلون در اوایل دهه70میلادی- پنج قطعه آسان و پادشاه باغهای ماروین- به مراتب برای او توفیق بیشتری به همراه داشت.
از آن پس نیکلسون را در نقشهای ضد و نقیض زیادی دیدهایم همچون عاقلی که تظاهر به دیوانگی میکند (دیوانهای از قفس پرید، 1974) و دیوانهای که میخواست عاقل باشد (1980 Shining).بازی او در نقش ژوکر در بتمن (1989) نیز از سوی منتقدان به عنوان بهترین شخصیت منفی تاریخ سینما انتخاب شده بود. نیکلسون در ظرف این مدت با جمعی از بهترین کارگردانهای جهان از جمله الیاکازان، آرتور پن، جان هیوستون، استنلی کوپریک، تیم برتون، مایک نیکولز، مارتین اسکورسیزی و وارن بنینی همکاری کرد.
جمعی از دوستان او به مناسبت هفتادمین سال تولد نیکلسون از او میگویند:
دنیـس هـاپـر- کـارگـردان، نـویسنده، هنـرپیشه ایزی رایـدر(1969): جــک یــکـــی از قــدیمــیتــرین دوستان من است، همیشه با هم گلف بازی میکنیم و قبل از فیلم ایزی رایدر در شرکت امریکن اینترنشنال پیکچرز با هم کار میکردیم.
جک در سال 1967 فیلمنامهای تحت عنوان سفر نوشت که کورمن آن را کارگردانی کرد. کورمن بابت آن فیلم که من بازیگر اول آن بودم، پولی به من نپرداخت ولی اجازه داد تا در ساخت فیلم با او همکاری کنیم چون همه ما تشنه فیلمسازی بودیم.
ما مدتها در انتظار فرصت بودیم و ایزی رایدر این فرصت را به هر دو ما داد. جک هنرپیشه فوقالعادهای بود و از آن پس انتخابهای خوبی داشت. او یکی از بهترین استعدادهای بازیگری است که من در تمام عمرم دیدهام.
کتی بیتس- هنرپیشه، درباره اشمیت (2002): زمانی که در فیلم درباره اشمیت بازی میکردم، نظرم درباره جک کاملاً عوض شد. من از او چهرهای پر دردسر در ذهنم داشتم اما او در سر صحنه با همه خوش برخورد بود.
نکتهایکه در نبراسکا (محل فیلمبرداری فیلم درباره اشمیت) جالب بود، عدم استقبال او از شهرت بود. او همیشه سعی میکرد دور از هیاهو باشد و از اینکه در رستوران مردم برای امضا گرفتن سر میز او بیایند، عصبانی میشد.
جان ریلی در یک میهمانی به من گفت که در کنسرتی از گروه رولینگ استونز، او به همراه جک از بین جمعیت رد شده بود و جک مراقب بود تا کسی متوجه او نشود. او در سر صحنه برای همه اسم مستعار انتخاب کرده بود و مرا هم «بتیس متل» صدا میزد.
تیم بـرتـون- کــارگــردان، بتــمن (1989) مـریـخ حمـله میکند(1996): در بتمن، من واقعاً به دردسر افتاده بودم ولی جک دائماً از من حمایت میکرد و به من میگفت: فقط به من بگو به چه چیزی احتیاج داری و سعی کن کار را پیش ببری.
گاهی اوقات ما تا 6 برداشت انجام میدادیم ولی او به قدری خوب بود که دوست داشتم هر شش برداشت را در فیلم داشته باشم و در مریخ حمله میکند! معتقد بودم که او به قدری رئیسجمهور خوبی است که من قطعاً به او رأی خواهم داد!
راب رایـنــر- کـارگردان، چند انســان خوب (1992): نیکلسون همیشه مارلون براندو را الگویش میدانست ولی امروز اکثر هنرپیشهها جک را الگوی خودشان میدانند. او حتی منزل براندو را پس از فوت او خریداری کرد. او علاوه بر بازیگری، نویسنده و نقاش خوبی است و در کلکسیون شخصیاش علاوه بر پیکاسو، دالی و ونگوگ، نقاشیهای خودش را هم قرار داد که واقعاً تابلوهای خوبی است.
من 19 سالم بود که با او آشنا شدم. آن روزها پاتوق ما مکانی به نام بارنی بنیری بود و وارن بنینی هم اکثراً آنجا بود. به نظر من او برای بازی در نقش کلنل جسپ بهترین گزینه بود و علیرغم تیم خوب هنرپیشهها، او دیگران را تحت تأثیر قرار میداد.
در سکانس دادگاه ما چند برداشت داشتیم ولی هر بار جک سخنرانیاش را با قدرت تمام ایراد میکرد. من به او گفتم که شاید بهتر باشد انرژیاش را برای سکانس بعدی حفظ کند ولی او پاسخ داد: «تو متوجه نیستی. من عاشق بازیگریام و نقشهای خوبی مثل این همیشه به من داده نمیشود.»
سوزان ساراندون- هنرپیشه، جادوگران ایستوویک (1987): فیلمبرداری جادوگران ایستوویک طولانی و خستهکننده بود و من دائماً نگران دختر 18 ماههام بودم اما جک با درک موقعیت غیرعادی من، سعی میکرد تا رابطه خوبی با دخترم داشته باشد و شرایطی را ایجاد کند که غیبت من چندان به روحیه دخترم ضربه نزند.
من نام اولین پسرم را جک انتخاب کردم هر چند که بسیاری از دوستان به شوخی به من میگفتند که این نام باعث شرور شدن او خواهد شد ولی حالا که او بزرگ شد، پسر عاقل و سر به راهی است.
رابـرت تاون- فیلمنامهنویس، محله چینیها (1974): من با جک زمانی آشنا شدم که او در هانا باربرا به عنوان پیک کار میکرد. او 18سال داشت و ما در کلاس بازیگری جف کوری شرکت میکردیم. در آن روزها همه او را جکو صدا میزدند و من به شوخی به او میگفتم: «یه روزی تو ستاره بزرگی هستی و من برای تو فیلمنامه مینویسم».
ما روزهای بدی را میگذراندیم و یادم هست که یکبار تمام شب را بیدار ماند چون مسئول دفتر بیمه به او گفته بود که باید دنبال کاری باشد و بیمه بیکاری دیگر به او تعلق نمیگیرد. در همان روزها بود که انگشت او شکست و او به خاطر اینکه پول نداشت نتوانست آن را معالجه کند.
من محله چینیها را با در نظر گرفتن جک در نقش اصلی نوشتم و دلیل آن خاطرهای بود که از بازیهای او در کلاس بازیگری داشتم. ما چند سال قبل هم به اتفاق فیلم را دیدیم و واقعاً آن را پسندیدیم. در زمان اکران، همه میگفتند که پایان فیلم سردستی و حتی تکراری است ولی با گذشت زمان مشخص شد که این اعتقاد چندان درست نیست.
دنی دوویتو- هنــرپیــشه، دیوانهای از قفس پرید(1974): من و جک عزیز تقریباً در نیوجرسی بچه محل بودیم ولی همه پیش من درباره او درددل میکردند. حتی خواهرهای من هم با خواهر او دوست بودند و از همان موقع او را فرد خوشتیپی میدانستند که برای ستارهشدن به کالیفرنیا رفته است.
البته او از این قضیه خبر نداشت تا اینکه ما در فیلم دیوانهای از قفس پرید همبازی شدیم. در مراحل پیش تولید من سعی کردم او متوجه این رابطه ما نشود تا اینکه مایکل داگلاس (تهیهکننده فیلم) قضیه را لو داد و پس از آن ما مدتها درباره دوستان مشترکمان و خاطرات کودکی صحبت میکردیم.
او در فیلم سفر به جنوب نقشی به من داد و من او را در فیلم هونا کارگردانی کردم. ما همیشه مثل یک تیم دونفره بودیم که فقط در جستوجوی شادی بودیم و از دردسر متنفر بودیم.
گاردین، 14 آوریل