حبیبه بدری: اتوبوس بی‌آرتی که به مقصد نزدیک می‌شود و مسافرها که کم می‌شوند، جایی برای نشستن پیدا می‌کند.

 کیسه فال‌ها که توی دستش شل می‌شود، یعنی خوابش برده. هوا تاریک- ‌روشن است که اتوبوس می‌رسد به پایانه آزادی و راننده صدایش می‌زند:

«پیاده شو...» و «واو» را آنقدر می‌کشد که مطمئن شود پسر بیدار شده.
- صبح به این زودی چرا اومدی؟
- زود بیام بهتره.
- غیر از تو دیگه کی کار می‌کنه؟
- برادرم.
برادر «سرگرد» 11ساله است. پدر و مادرش هم می‌گوید مریض‌اند. دو خواهر بزرگ‌تر هم دارد که 15سالشان تمام‌نشده، ازدواج کرده‌اند؛ یکی دیگر را هم می‌خواهند شوهر دهند؛ اما خودش نمی‌خواهد. اینها را سرگرد می‌گوید. در خانواده سرگرد هیچ‌کدام از بچه‌ها درس نخوانده‌اند؛ بنا هم نیست کسی درس بخواند اما او دوست دارد کار کند تا هم خودش درس بخواند هم بچه‌های کوچک‌تر. اینها را برادر بزرگ‌تر توی کله‌اش کرده. سرگرد فرزند پنجم خانواده 13نفره‌شان است.

***
هر روز جلوی ورودی مترو دستمال می‌فروشد؛ اوایل بدون فال بود، حالا فال هم دارد؛ این‌جوری بیشتر می‌خرند. راضیه مدرسه هم می‌رود، چون روز اول مهر با مانتوی مدرسه‌اش آمده بود؛ همین که زنگ خورده بود.
- مشقامو شب می‌نویسم
مادر راضیه مریض است. پدرش هست، اما نیست یعنی راضیه نمی‌داند کجاست. روی مقنعه‌اش اسم و آرم مدرسه را دوخته‌اند. برای خواندنش که دقت می‌کنم دست‌های کوچکش را می‌چسباند به سینه. دست‌هایش از نام مدرسه کوچک‌ترند.

***
صدای گریه دختر کوچک‌تر کوچه را برداشته. عتاب‌های پسر بزرگ‌تر هم تمام که نمی‌شود هیچ، گاهی به سقلمه هم تبدیل می‌شود. اینجا کوچک‌تر یعنی شش یا هفت‌ساله و بزرگ‌تر یعنی 11، 10ساله.
- به جای اینکه مراقبش باشی اینجوری می‌کنی؟
این را وقتی به پسر بزرگ‌تر می‌گویم که می‌فهمم برادرش است اما این فکر که «پس چه‌کسی مراقب او باشد» باعث می‌شود کلمات کش بیایند.
- بازم فال‌ها رو تموم نکرده، هر شب کتک می‌خوره.
بغض گلوی برادر را می‌گیرد، وقتی نمی‌تواند در خانه مراقب خواهرش باشد.
- هیچ‌کس نباید شماها رو بزنه، حتی پدر و مادرتون؛ اصلا هرکی شما رو زد، به 123زنگ بزنین بگین.
گریه دختر کوچک‌تر بند آمده و با دقت گوش می‌کند. پسر بزرگ‌تر هم رفته توی فکر؛ «اینکه فقط سه تا شماره‌س، نمی‌شه که»
- چرا می‌شه، مثل 125 که شماره آتش‌نشانی‌یه.
آغوش برادر جان‌پناه خواهر می‌شود و بدون حرف می‌روند.

***
خودش را از ماشین‌ها آویزان می‌کند؛ همانطور که از رهگذرها. داد می‌زند. گل را می‌اندازد توی ماشین. اگر شیشه را پایین نکشند آنقدر لگد می‌زند تا اعصاب سرنشین‌ها را به هم بریزد. «یاور» همه این کارها را می‌کند تا همه آنچه برای فروش آورده تا شب تمام شود. هیچ‌کدام از آنها که از یاور بدشان می‌آید و سر چهارراه نرسیده زیر لب می‌گویند «باز این پسره تخس» نمی‌دانند که یاور نه مادر دارد، نه پدر، نه خواهر و نه برادر. او فقط شب‌ها جایی برای خواب دارد که اگر همه گل‌های لعنتی‌اش (صفتی که یاور به گل‌ها، آدم‌ها، ماشین‌ها و همه اسم‌هایی که به‌کار می‌برد، ‌می‌دهد) تمام نشود، آن جای خواب را هم ندارد.

***
جثه‌شان آن‌قدر ریز است که پنج نفری صندلی عقب پیکان نشسته‌اند. فال، دستمال و گردو؛ چندتایی توی دستشان مانده. سر و صورت سیاهشان که در تاریکی شب دیده نمی‌شد اما جست‌وخیز و شلوغی‌شان راننده را پشیمان کرده از سوار‌کردنشان. برای همین با اینکه کرایه مسیر را همان اول می‌گیرد و خیالش راحت می‌شود اما دست‌بردار نیست؛ با تلخی‌اش خنده‌های بچه‌ها را می‌خشکاند. هنوز چند متر مانده به مقصد پیاده‌شان می‌کند. دختر کوچک‌تر که باید اول از همه پیاده شود می‌خواهد قبل از اینکه مرد راننده چیز دیگری بارشان کند زودتر پیاده شود، اما در باز نمی‌شود. در را از بیرون برایش باز می‌کنم و اشاره می‌کنم که: «بفرمایید». غرور دخترانه‌‌اش برمی‌گردد.نان درآوردن در این سن‌وسال خیلی سخت است.