بیمار است، قرار نیست هیچ‌وقت خوب شود؛ خودش این را خوب می‌داند.


 هر دو‌ماه یک‌بار می‌رود دکتر تا هم ویزیت و هم سهمیه داروهایش در دفترچه نوشته شود. بعد راهش را کج می‌کند می‌رود داروخانه و حدود200هزار تومان پول می‌دهد تا داروهایش را بگیرد. مدارکش را ضمیمه می‌کند تا از بیمه تکمیلی پول داروهایش را بگیرد. شش‌ماه از سال گذشته است. مأمور بیمه شرکت مدارک را می‌گیرد و دو روز بعد زنگ می‌زند که؛ «بیمه تکمیلی پول داروها را پرداخت نمی‌کند.» چرا؟ «سقف یک‌سالت پر شده است و میزانی که بیمه تعهد کرده بود دریافت کرده‌ای پس تا آخر سال پول دارو پرداخت نمی‌شود». شش‌‌ماه از سال مانده؛ یعنی سه بار ویزیت دکتر و دارو گرفتن باقی‌مانده است.

بالا رفتن روزبه‌روز قیمت دارو ترس را در چهره‌اش نمایان می‌کند و به این فکر می‌کند که با ‌این تورم تا چند‌ماه دیگر می‌تواند مقاومت کند؟ امان از این سقف‌های لعنتی. شاید بهتر است فاصله بین ویزیت‌های دکترش را زیاد کند یا مثلا دو‌ماه دارو بخورد و یک‌ماه فاصله بیندازد. هزار راه دیگر هم هست اما با این کلیه‌های روبه‌نابودی مگر می‌شود سلامتی را نادیده گرفت؟ سلامتی بزرگ‌ترین نعمتی است که هر انسانی می‌تواند از آن برخوردار باشد؛ هرچند همه کسانی که نفسشان به‌راحتی فرو می‌رود و برمی‌آید شاید مدت‌ها متوجه حضور این نعمت گرانمایه نباشند. خیلی بد می‌شود که سلامتی آدم‌ها به پول گره بخورد. خیلی بد می‌شود که کسی بیمار باشد و جز نگرانی بیماری‌اش نگران این هم باشد که نکند پول دارویش را نداشته باشد.

بیمارهایی هستند که قیمت داروهایشان از ماهی 400هزار تومان هم بیشتر است. یک بیمار مبتلا به ‌ام‌اس در داروخانه می‌گفت که بدون مشورت با دکترش دوز دارویش را نصف کرده. می‌گفت از پدر بازنشسته‌اش خجالت می‌کشد که باید هر‌ماه پول دارو بدهد؛ بنابراین تصمیم گرفته دوز دارویش را نصف کند و به خانواده‌اش بگوید که چون حالش بهتر شده، دکتر داروهایش را کم کرده است. می‌گفت و بغض کرده بود. انگار دلش برای جوانی و شادابی خودش سوخته بود که حالا در 24-23سالگی باید با یک بیماری بی‌درمان سر کند و درد بی‌درمان بی‌پولی هم داشته باشد. دفترچه بیماران خاص را دستش گرفته بود و می‌گفت:« فکر می‌کردم اگر این دفترچه را بگیرم هزینه درمانم را دولت می‌دهد. فکر می‌کردم دولت موظف است به درمان و سلامتی مردم سامان بدهد. فکر می‌کردم لازم نیست نگران پول دارو باشم و باید همه تمرکزم را بگذارم روی مبارزه با بیماری‌ام». حالا همه فکرها مثل رشته‌هایی بود که پنبه شده بود و شب‌ها آهسته‌آهسته به حال خودش اشک می‌ریخت اما داروهایش را نصفه و نیمه می‌خورد و فکر می‌کرد چقدر بد است که آدم سلامتی‌اش در گرو پول باشد. فکر می‌کرد چرا از بچگی یادش داده بودند که مال دنیا چرک کف دست است، آدم باید اخلاق‌گرا باشد و باید از کارهای ناپسند دوری کرد. فکر کرد شاید اگر پدرش به‌جای درستکاری قدری هم پا کج گذاشته بود حالا یک تکه زمینی داشت که می‌شد فروخت و خرج دوا و درمان کرد یا یک آپارتمان کوچکی بود که می‌شد اجاره‌اش را برای پول داروها هزینه کرد.