- بگذارید از قصه شروع کنیم. چرا اسم قهرمان قصه «علیرضا مولایی» یا همان «علی مولا» است؟
میخواستم نام این شخصیت طنین فتوت را داشته باشد. شاید در گذشته، آدمها عموما صلاح جمع را به منافع فردی ترجیح میدادند اما در حال حاضر چنین رویکردی تقریبا استثناست.
- روبهروشدن با واقعیت، خیلیها را تغییر داد؛ نمونهاش، نسل وحید و دوستانش...
آنها هم تقسیم شدند. دکتر دریایی در دیالوگی میگوید: کار اشتباهی میکنید که احساسات علی مولا را تحریک میکنید و میفرستیدش وسط. کاری از دست او برنمیآید. به فردا فکر کنید که ممکن است چه اتفاقی برایش بیفتد. ممکن است سرخورده شود یا اصلا بگذارد و برود و تبدیل به یک آدم تندرو شود. این تقابل دونگاه است که همیشه در طول تاریخ وجود داشته؛ نگاه واقعگرا و نگاه آرمانگرا و ایدئالیست که به چیزی که میخواهد باشد و نیست فکر میکند.
- اگر قرار باشد ایده «خانه همدلان» یک راهکار و نظریه باشد و فساد اخلاقی اعضا، دوباره از درون آنها را از هم بپاشد، ما چه نتیجهای میگیریم؟
در یکی از قسمتها، استاد دانشگاه در حال تعریفکردن قصه شهری است که همه در آن به یک بیماری دچار شدهاند و هیچکس جز یک نفر که لال است از این بیماری مطلع نیست. این فرد چگونه باید این مطلب را به دیگران بگوید؟ رئیس هم آمده تا با او مصاحبه کند. در کلاس نیمهباز است. وقتی قصه تمام میشود، رئیس قید گفتوگو را میزند. عادات و رفتار ناهنجاری که در جامعه شیوع پیدا میکند، دامن تمام افراد اجتماع را به یک میزان میگیرد اما معمولا مصلحین اجتماعی، جریانهای سیاسی و نهادهای آموزشی، هر کدام خودشان را جدا از دیگران میبینند که قدری هم پارادوکسیکال است. نخستین پیشفرض یک حرکت اصلاحی این است که بپذیریم اگر عادت یا یک بیماری عمومی وجود دارد، همه ما به آن دچاریم. حتما یک اثر هنری، آن هم از جنس نمایشی، راهکار هم ارائه میدهد و نتیجهگیری میکند، حتی قضاوت هم میکند اما چیزی که باقی میماند، طرح پرسش است.
- آیا دغدغه شما در این سریال، طرح بحران اخلاق در فرهنگ معاصر بوده است؟
بحران انسان معاصر ایرانی و تضادهایش، بحث نظری مشهوری است و خیلی از متفکرین ما راجع به آن صحبت کردهاند. انسان ایرانی در حال زیست در ذیل سه فرهنگ است: فرهنگ اسلامی و مذهبی، فرهنگ ایرانی و فرهنگ غربی که نخستین بار در دوره صفویه وارد ایران شد. تا قبل از آن دو فرهنگ اسلامی و ایرانی به تعامل خوبی رسیده بودند و دوران درخشش تمدن اسلامی، حاصل همین تعامل است. از زمان مشروطه که روزنامه، پارلمان، بانک و نهادهای غربی ظهور پیدا کردند و رسید به زمان پهلوی اول و دوم، معادله سهوجهی شد و نخبگان ما رفتند به طرف گفتوگوی بین این سهفرهنگ. همیشه هم بهترین راهحل، گفتوگوی انتقادی این سه حوزه بوده. آثار ماندگار سینمای ما هم به همین مسئله پرداختهاند. فرهنگهای ایرانی و اسلامی بهخاطر دیرپابودن این تعامل توانستهاند تا حدودی به وحدت برسند اما تکلیف ما با مظاهر و نهادهای مدرن هنوز معلوم نیست. سازوکار زندگی مدرن خیلی جاها آدمها را دچار تضادهای جدی میکند. معمولیترین جلوه مدرنیسم که همه ما با آن روبهرو هستیم مصرفگرایی است و همان تفاخرهای قدیمی که در فرهنگ سنتی ما بوده، در قالب مدرن جلوه میکند؛ مثلا قبلا تفاخر آدمها به حسن شهرت در محل، بازار، تعداد بچهها، خانواده منسجم و تربیت فرزندان بوده؛ حالا تبدیل شده به تفاخر به ماشین، مارک لباس و... .
- عدمگفتوگو بین این سه فرهنگ چه چیزی را بیشتر از همه تهدید میکند؟
چیزی که این وسط قربانی میشود و بهشدت خطرناک است، اخلاق است؛ اخلاق فردی و عمومی؛ یعنی آدمها نمیدانند ملاک خوبی و بدی چه چیزی است؛ ازبس که مرجعهای مختلفی وجود دارد... و جامعهای که دچار این بحران میشود، نخستین چیزی که از دست میدهد «خلاقیت» است. آدمها تکلیفشان با خودشان معلوم نیست؛ وقتشان صرف چندشخصیتیبودن و ریاکاری میشود. جامعه ما از نظر انسجام، هویتی دچار گسست شده است. انسجام محصول وحدت گروههای مرجع است. در دهه60 که دوران کودکی ما بود، گروههای مرجع، خانواده، مدرسه، دانشگاه و نهادهای سنتی دینی بودند و تلویزیون که بهشدت محدود بود. وقتی تنوع گروههای مرجع زیاد میشود و هیچکدام با هم نسبتی ندارند بحران بهوجود میآید. این سردرگمی، بستری برای خلأ هویت ایجاد میکند. آدمهای جامعه ما درون خودشان احساس تضاد میکنند. آموزههای مختلفی از اجتماع، خانواده و مدرسه میگیرند و هیچکدام از این آموزهها با هم سازگاری ندارند و در نهایت افراد، چندشخصیتی میشوند.
- البته سراغ سوژههایی هم رفتهاید که در واقعنمایی آنها دستتان خیلی باز نبوده است.
آیا بهتر است تمام ضعفها و نقصها بهصورت عیان بیان شود و افکار عمومی با هم درصدد حل آن باشند یا نیازی نیست امنیت روانی جامعه به خطر بیفتد و بهتر است با شیوههای پنهانی این کمبودها را پیدا کنیم و درصدد رفع آنها باشیم؟ این مسئله هم ربطی به مسائل سیاسی ندارد و یک فلسفه مهم از زمان افلاطون تا به حال است.
- «مترو» هم بهعنوان یک پدیده مدرن در ایران، بهنظرم بستر خوبی برای طرح این ایده بوده است.
آقای آهنج به من گفتند که پیشنهادی در مورد کار برای مترو دارند. من ابتدا این کار را رد کردم و گفتم: نه بلدم و نه چنین دغدغهای دارم. ایشان گفتند: حالا فکر کن. تا به حال مترو رفتهای؟ آدمها از هر گروه و دستهای میآیند. انگار آدمها زیر پوست شهر برای چند دقیقه دور هم جمع میشوند و بعد جدا میشوند. زیر زمین سفر میکنند و این سفر دیده نمیشود. با این توضیحات گفتم که به آن فکر میکنم و بعد این ایده به ذهنم رسید که یک گروه جوان و آرمانگرا با نیت خوب و صادقانهای کمک به دیگران را شروع میکنند ولی خودشان به مرور دچار مشکل میشوند؛ همان داستان قدیمیای که در سینمای سیاسی همیشه وجود داشته. ابتدا همین یک خط بود و بعد کمکم شخصیتها به آن اضافه شدند. یک روانشناس مشهور انسانها را به ۹تیپ شخصیتی مهم تقسیمبندی کرده؛ مثل کمالگرا، مریدصفت، هنرمند و... . فکر کردم که برای این شخصیتها قصه تعریف کنم.
- فکر میکنید سریال راستش را بگو چقدر در طرح انتقال مفاهیمی مثل «بحران هویت» و«تضاد شخصیتی انسان معاصر» به مخاطب عام موفق بوده؟
من سعی کردم برای مخاطب عام خیلی ساده حرف بزنم و شخصیتها کاملا آدمهای واقعی و قابل باور باشند؛ ضمن اینکه قصهگویی خیلی به این امر کمک میکند.
- کمی به شعار نزدیک نشدهاید؛ در دیالوگها و نوع اجرا؟
حذف بسیاری از صحنهها، خیلی از ظرایف کار را گرفت. البته گونه مضامین، در کل گفتوگومحور است؛ مثل فیلمهای الیور استون یا سیدنی لومت. سیاست یک شیء بیرونی نیست بلکه ذهن است و بهصورت کلمه بیان میشود.