اصلاً کنجکاو نیستند که این اسمها هنوز به شمارههایی که روبهرویشان نوشته شده جواب میدهند یا نه. عجیب است که دفتر تلفنها اصلاً کنجکاو نیستند! من اما مثل دفتر تلفن بزرگی که در دفتر دوچرخه داریم، نیستم. مدتها و مدتها و مدتهاست که اسمهای زیادی و خاطرههای زیادی توی سرم چرخ میخورند و هی از خودم میپرسم مریم و مرضیه و پیمان، علی و نوشین و نگین و متین و... الآن کجا هستند و چهکار میکنند؟
تازگیها هم این فکر به سرم افتاده که اگر زنگ بزنم به الهام، مریم، سارا، سودا، رسول، سپیده، فاطمه، نیوشا، فرزانه، زهرا، راحله، ساره و... چندتایشان به این تلفن جواب خواهند داد؟ یا اینکه چند تایشان مرا و دوچرخه را به یاد میآورند؟ چندتایشان... و بالأخره همهی این فکرها و این سؤالها یکی از همین روزها، روزهای 12 سالگی دوچرخه، نشاندم پای تلفن و شمارههایی را گرفتم که سالها پیش مخاطبهای نوجوان دوچرخه بودهاند. تلفنهای زیادی عوض شده، تلفنهای زیادی جواب نمیدهند، خانهها عوض شده، بچههای قدیم تلفن همراه نداشتند... اما از میان این همه شماره، ناگهان صدای آشنایی میگوید سلام.
وقتی مامان مریم گوشی را برمیدارد، چنان خوب مرا میشناسد که فکر میکنم از نوجوانی مریم زمانی نگذشته است.
مریم رونقی اقبال همچنان در رشت زندگی میکند. کارشناسی حقوق خوانده، میخواهد در آزمون کانون وکلا شرکت کند و در فکر تدریس زبان انگلیسی است.
«از 13 سالگیام نوشتهای دارم برای 25 سالگیام، یعنی همین روزها. آنجا به خودم قول دادهام که همیشه حال و هوای نوجوانی داشته باشم. یک جورهایی همین اتفاق هم افتاده. آرزوهای امروزم خیلی با آرزوهای نوجوانیام فرق ندارد. آن موقع آرزو داشتم بروم لندن و ساعت بیگبن را ببینم، حالا آرزو دارم بروم آلاسکا! اما همیشه زبان انگلیسی را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. همیشه عاشق فیلم بودم، هنوز هم هستم. آرزو داشتم نویسندهی بزرگی بشوم، هنوز هم همین آرزو را دارم.»
از مریم دربارهی آشناییاش با دوچرخه میپرسم.
میگوید: «آخرهای سال 80 یا نوروز 81 بود. کتابهای هری پاتررا خیلی دوست داشتم. به اینترنت هم که دسترسی نداشتم. اما دوچرخه معمولاً چیزی از هریپاتر داشت. هر پنجشنبه میگرفتم، هری پاترهایش را میبریدم، روی مقوا میچسباندم و میزدم به دیوار اتاقم. اتاقم شبیه اتاق نبود، شکل کارگاه بود! بعدتر شروع به نامه فرستادن کردم. اما اولین بار که من و دوستم به دوچرخه نامه نوشتیم، اسممان در ستون ای نامه چاپ شد. دوچرخه را توی دستمان گرفتیم و از خوشحالی توی حیاط مدرسه میدویدیم و جیغوداد میکردیم.»
- خودت هم دوچرخه داشتی؟
- تا کلاس پنجم دوچرخه داشتم. اما پدرم یک دوچرخهی بزرگ داشت که گاهی من را با آن به مدرسه میرساند. خیلی با هم زمین خوردیم، اما خیلی خوب بود.
شب قبلش بلیت داشت که برود شیراز برای یک سمینار. اما همکلاسیهایش گفتند استاد نیامده و فاطمه در کرمان ماندگار شد تا من بتوانم بعد از این همه سال در خانهی خودش پیدایش کنم.
فاطمه دوستمحمدی حالا 23 ساله است و دانشجوی ارشد شیمی خاک در شیراز.
«باورتان میشود که هنوز پاکت و تمبرهایم را نگهداشتهام؟ حتی هنوز یک تمبر هم توی کیف پولم دارم!» و اینطوری حرفهای ما خیلی زود به دوچرخه و خاطرههایمان میرسد.
«یک عید دوچرخه بهم زنگ زد. پیش دانشگاهی بودم. بهم گفت برای عید چیزی بنویس. وقت هم کم بود، یکی دو ساعت. میخواستم شمارهی فکس را بنویسم، خودکار رنگ نمیداد. هول شده بودم. درست گوش نمیدادم چه میگویند. همهاش میگفتم بله، بله، چشم. اصلاً توقع نداشتم باهام تماس بگیرند.میدانید؟ از آن روزها خاطرههای فوقالعادهای دارم. اینکه دوچرخه به ما توجه میکرد. ریز به ریز نامهها را میخواند. باورم نمیشد.»
از فاطمه میپرسم: «حالا هم دوچرخه میخوانی؟»
- گاهی. اگر به دستم برسد، اما همهی دوچرخههایم را دارم. یادتان هست یک مدتی همشهری به شهرستانها نمیآمد و شما برایمان دوچرخه میفرستادید؟ همهی آنها را با پاکتهایشان نگه داشتهام!
- هنوز هم مینویسی؟
- هروقت دلم بخواهد. وبلاگ ندارم. از اولش هم همینطور بود. نوشتن حس جدایی از زندگی روزمرهام بود. من خیلی شیطان بودم و همکلاسیهایم باورشان نمیشد آن چیزهایی را که در دوچرخه چاپ میشد، من نوشتهام. برای اینکه معمولاً از نویسندهها توقع آرام بودن میرود.
- چرا وبلاگ نداری؟
- من اصلاً مدرن نشدهام! چند بار خواستم به دوچرخه ایمیل بزنم. نشد. نتوانستم. فکر میکنم وقتی با خودکار مینویسم، میتوانم حسم را به کاغذ منتقل کنم!
فاطمه از زندگی امروزش راضی است. میگوید: «همیشه میخواستم بیدغدغه درس بخوانم. توانستم. میخواهم دکترا بخوانم. از زندگیام راضیام. خوشحالم.»
صحبت با مادر فرزانه یادم میاندازد چهقدر مرا به عجبشیر دعوت میکردند که هیچوقت نرفتم. حالا فرزانه اشرفیان خانه نیست. دانشجوی کارشناسی ارشد ریاضی در اصفهان است و وقتی زنگ میزنم منتظر سرویس است تا به خوابگاه برود. صحبتمان که تمام میشود، فرزانهی25 ساله، به خوابگاهش رسیده.
فرزانه میگوید: «همیشه آرزو داشتم ریاضیدان بزرگی بشوم. یعنی کسی که به تحقیقات و مقالاتش استناد شود. هنوز هم همان آرزو را دارم.»
میپرسم: «هنوز هم شعر میگویی؟ نوشتن و ریاضی ربطی به هم دارند؟»
- بله، شعر میگویم. وبلاگ دارم و توی وبلاگم مینویسم. اصولاً خوب است که میتوانم بنویسم، چون فکر میکنم آدم نباید یکبعدی باشد. نوشتن برای زمینهی کاریام هم مفید است. اما همیشه فکر میکنم اگر با دوچرخه آشنا نمیشدم، هیچوقت نمینوشتم. یعنی اعتماد به نفس نوشتن را نداشتم.
- چهجوری با دوچرخه آشنا شدی؟
- پدرم همیشه همشهری میخرید. خودم هم عضو کانون بودم و مجلههای آن موقع را میخواندم؛ بچهها گلآقا و سروش نوجوان. تبلیغ دوچرخه را در همشهری دیدم و از همان شمارهی اولش، یعنی 15 دی 79 منتظرش بودم. آن وقتها 13 سالم بود.
- این روزها هم به یاد دوچرخه میافتی؟
- بله، مخصوصاً وقتی دلتنگم. روزهای خوبی بود.
من و الهام قاسمی یک خاطرهی مشترک داریم. خیلی سال پیش دوچرخه در یکی از فرهنگسراهای تهران برنامهای داشت و الهام هم در آن شرکت کرد و در همان برنامه دوربینش را گم کرد. آن روز ما زیر همهی صندلیها را گشتیم، سالن را گشتیم، به اطلاعات و نگهبانی خبر دادیم، اما دوربین پیدا نشد.
«آن موقع خیلی دستوپاچلفتی بودم! خیلی خجالت کشیدم، اما مادر و پدرم خیلی به رویم نیاوردند!»
الهام قاسمی که روزگاری خبرنگار افتخاری دوچرخه از گرمسار بود، حالا 25 ساله است و سالهای آخر پزشکی را در شاهرود میخواند.
- دوچرخه چه تأثیری در زندگیات داشت؟
- من در شهرستان زندگی میکردم و از خیلی چیزها دور بودم. دوچرخه برایم راهی بود که خودم را از محیط دور و اطرافم بالا بکشم. بودن با دوچرخه به من اراده، انرژی و انگیزه داد.»
- من تو را با خط خوبت یادم هست. اما پزشکها معمولاً بدخطند؟ یعنی خط تو هم خراب شده؟
- نه. هنوز هم خطم خوب است. استادهایم بهم میگویند این خط را حفظ کن.»
این همه سال گذشته، اما رسول چنان با عاطفه دربارهی دوچرخه حرف میزند که می گویم اگر ادامه بدهد احتمالاً اشکم درمیآید!
رسول عظیمی امروز 22 ساله است، دانشجوی مدیریت فرهنگی در کرمانشاه و مدیر یکی از فروشگاههای کانون در صحنه. از قدیم هم از بچههای کانون بود و اصلاً از همانجا دوچرخه را دید. سال 82، وقتی 15 سالش بود.
«هنوز دوچرخه میخوانم. دوچرخه میخرم و توی فروشگاه میگذارم و اگر کسی خواست هدیه میدهم.»
رسول خاطرهی مهمی از یک ناهار دارد: «یکبار آمدم دوچرخه. با آقای حسنزاده و آقای خانیان رفتیم ناهار خوردیم. خیلی روز خوبی بود. بعد خانم رستگار (سردبیر) را دیدم. خیلی مهربان بود. از اینکه صحنه را میشناخت خیلی خوشحال شدم. همهی این چیزها برایم خیلی مهم بود.»
- الآن چی مینویسی؟
- هنوز هم شعر میگویم. وبلاگ دارم. اما شعرهایم را در وبلاگم نمیگذارم. دارم آنها را برای چاپ جمعوجور میکنم.
- هیچوقت از دوچرخه دلخور شدی؟
- چهطور از دوچرخه دلخور شوم؟ دوچرخه که این همه چیز به من داد. میدانید؟ وقتی دربارهی دوچرخه حرف میزنم از خود بیخود میشوم. حس عجیبی است. مثل یک قرار است؛ یک قرار عاشقانه. قراری که با همهی قرارها فرق دارد.
مرضیه را در سفری به اصفهان پیدا میکنیم. در لحظههایی که باید برگردد به تهران. مرضیه عابدینی 25 ساله، کارشناسی مدیریت بیمه خوانده و چند سالی است که ازدواج کرده.
«خیلی تنها بودم. دنبال چیزی میگشتم که تنهاییام را پر کند. یکی دوجای دیگر هم کار میفرستادم، اما دوچرخه زمینه را باز میکرد. کشش ایجاد میکرد تا بیشتر کار کنیم. من هنوز هم گاهی دوچرخه میخوانم و دنبال جای خالی خودمان میگردم!»
- اولین بار که آمدی دوچرخه چهطور بود؟
- خیلی برایم عجیب نبود. آن صفا و صمیمیتی که در دوچرخه بود، آنجا هم میدیدم. محیط دفتر و چیدمان اتاقها و کاردستیهای روی دیوار.
- هنوز هم به دوچرخه فکر میکنی؟
- از اینجا که ایستادهام به گذشته نگاه میکنم تا ببینم در 10 سال گذشته چهکار کردهام. نقطههایی روشن میشوند که زیربنای زندگیام بود. یکی از این نقطهها دوچرخه است. به من جهت داد؛ به کارم، زندگیام، نوشتنم. کمک کرد احساسات و عواطفم را بشناسم. خیلی از موفقیتهایی که بعدها کسب کردم، نقطهی شروعش دوچرخه بود. لحظههای خاص دوچرخه برایم چند بخش است. اولین بار که مطلبی از من چاپ شد، اولین بار که در مسابقهای برگزیده شدم، اولین بار که شما را دیدم...
علی را در حال رانندگی پیدا میکنم و قرار میشود دیرتر زنگ بزنم. همچنان در قم زندگی میکند. اینروزها درگیر کابینتهای خانهی تازهاش است. خانهای که قرار است به زودی با همسرش در آن زندگی کند. علی مبینیپور، 25 ساله، فوقدیپلم شیمی که فلسفه هم خوانده است و در بخش فروش یک شرکت بازرگانی کار میکند.
«گاهی دوچرخه میخوانم. به اسمها نگاه میکنم. اسم خبرنگارهایی که حالا همکارتان هستند. نگاه میکنم ببینم کسی از قم برایتان نامه مینویسد. این روزها زیاد به دوچرخه فکر میکنم. حالا که باید از خانهی پدری اسبابکشی کنم، فکر میکنم با دوچرخههایم چه کنم!»
- چهجوری با دوچرخه آشنا شدی؟
- ماجرای آشناییام با دوچرخه جالب است. توی فامیل من را میشناختند. مثلاً اهل کتاب بودم. خانوادهی داییام دوچرخه را دور سبزی دیده بودند. مسابقهی دوچرخه طلایی بود و آن را به من دادند. یک برگ چروکیده و کثیف! مرحلهی اول داور شدم. بعدتر کنجکاو شدم ببینم در دوچرخه چه خبر است و یک روز پاشدم آمدم آنجا. با آنچه تصور میکردم خیلی فرق داشت. آن روز هم شما سرتان شلوغ بود. چند مشکل در نوشتن داشتم و خانم محمدحسین خیلی کمکم کرد.
- هیچوقت از دوچرخه گله داشتی؟
- الآن بیشتر از قبل گله دارم! دورهی ما خبرنگار ماه و برتر انتخاب نمیکردید و لوح و نشان نمیدادید!
- چرا دوچرخه برایت مهم بود؟
- آن سالها دوست داشتم دوروبر کسانی باشم که به چیزهایی که برایم مهم بود اهمیت بدهند و دوچرخه چنین چیزی بود. هنوز هم بهعنوان سابقهی کار با افتخار میگویم من خبرنگار افتخاری دوچرخه بودهام.
«چه جالب! خیلی جالب!»
مکالمهی من با پیمان اینطوری شروع میشود! البته که بعد از این همه سال این تلفن کمی عجیب است. حالا پیمان حقیقتطلبِ 23 ساله مهندسی مکانیک دانشگاه تهران خوانده و خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند.
«از اینکه هنوز دوچرخه هست خیلی خوشحالم. خیلیهای دیگر نیستند؛ مثل سروش نوجوان.»
- چهطور با دوچرخه آشنا شده بودی؟
- از طریق داییام. از شمارهی 11 دوچرخه. کلاس پنجم بودم. اولها دوچرخه را تکه پاره میکردم. مطلبهایش را رونویسی میکردم و عکسها را توی دفترم میچسباندم. یک بار هم با دوچرخه یک روزنامه دیواری درست کردم و برنده شدم. اما اولین بار کارم در شمارهی 128 چاپ شد، همان شمارهای که آقای خلیلی (سردبیر) خداحافظی کرد!
- هیچوقت دربارهی دوچرخه کنجکاو بودی؟
- همیشه موجود کمرویی بودم و کنجکاویهایم هم در کمروییهایم گم میشد!
- دوچرخه تأثیری در زندگیات داشت؟
- نوجوان که بودم آرزو داشتم دنیا را تغییر بدهم. برای همین صفحهی محیطزیست را دوست داشتم. دلم میخواست ایدههای زیستمحیطیاش را اجرا کنم. اما دوچرخه نوجوانیام را رنگی کرد.»
زهرا را در خانهشان در خلخال پیدا نکردم. یک روز بعد خودش زنگ زد و گفت که برای یک دورهی آموزشی در تهران است و یکی دو ساعت بعد برای اولین بار ما همدیگر را دیدیم.
زهرا بیرامی، 25 ساله است و فوقدیپلم گرافیک و کار آرایشگری میکند.
«توی شهر ما امکان کار کردن در رشتهی گرافیک خیلی کم بود. باید برای خودم کاری راه میانداختم. در این کار موفق هستم. چون ظریفکاری بلدم، تمیز کار میکنم و ترکیببندی رنگها را میشناسم.»
زهرا همینطور که به دوروبر نگاه میکند، میگوید: «هیچ فکر نمیکردم بیایم اینجا. آنوقتها وقتی عکسی از دوچرخه چاپ میشد، دلم میخواست ذرهبین دستم بگیرم و پشت عکسها را هم ببینم. بعدها چهرهها برایم آشنا شدند.»
میپرسم: «کدام شماره توی ذهنت مانده؟»
- یک شمارهی خیلی قدیمی. یک تصویرگری بود که یک پسربچه سرش را از بین پاهای بزرگترها بیرون آورده بود.»
یادم میآید. شمارهی 86 را میگوید؛ 19 مرداد81، روز جهانی نوجوان.
زهرا ادامه میدهد: «اما همهی شمارههایی که کارم در آن چاپ شده مهماند. اولین نامهام، نقاشیام برای تولد چهارسالگی دوچرخه. من سه بار مسابقه برنده شدم. همهی جایزههایم را نگه داشتهام، همهی کارت تبریکهای تولد و عید. وقتی کارم چاپ میشد فکر میکردم عضوی از دوچرخهام.»
- یکی از خاطرههایت را میگویی؟
- سال اول دانشگاه قبول نشده بودم. خیلی هم ناراحت بودم. همان روزهای اول بعد از نتیجهی کنکور بود. از بیرون آمده بودم که خواهرزادهام یک بسته بهم داد. هدیهی یکی از مسابقهها بود. کلی در روحیهام تأثیر داشت.
زهرا به یک موضوع جالب اشاره میکند:«شما همیشه با تعداد زیادی نوجوان سروکار داشتید، اما برای منِ نوجوان همهی توجه شما به من بود. هر چه مینوشتید و میگفتید دربارهی من بود.»