هیچوقت هم حرف نمیزد و فقط درددلهای شیوا را گوش میکرد و تازه هروقت دخترک دلش پر بود، در اتاقش ظاهر میشد. آخر او یک دوست خیالی بود.
آن روز بعدازظهر، وقتی شیوا از دعواهای پدر و مادرش برای او حرف میزد، ناگهان مادرش در را باز کرد و گفت: «شیوا، با کی داری حرف میزنی؟»
«من؟... با هیچکی...»
مادرش سرش را تکان داد و در را بست. شیوا آهی کشید و خیالش راحت شد، ولی وقتی به صندلی دوستش نگاه کرد، هیچچیز آنجا نیافت...
هیچچیز...
مهتاب قبادی
خبرنگار جوان از کرج
تصویرگرى: آیدا عظیمى، 14 ساله، خبرنگار افتخارى از تبریز