از همکاران دلیلش را میپرسم و جوابش را میدهم: «به خاطر اینکه ویژهنامهی جشنوارهی فیلم کودک و نوجوان داشتیم. بنابراین بعضی از بخشها کوتاه آمدند و حذف شدند.»
میگوید: «آقا تو رو به خدا هرچی رو حذف میکنید، جدول رو حذف نکنید.»
میگویم چشم و به صدایش فکر میکنم که نوجوانانه نیست. حتی جوان هم نیست. میپرسم: «ببخشید شما چند سالتونه؟»
با لحنی جدی میگوید: «آقا به سن و سال مردم چیکار دارید؟»
میگویم: «همینجوری پرسیدم، آخه بیشتر مخاطبان ما نوجوان هستند و معمولاً اونا تلفن میزنند.»
رضایت میدهد و میگوید: «بالای شصت سالمه. با این حال هر پنجشنبه به عشق دیدن دوچرخه روزنامهی همشهری رو میخرم. چون هم مطالب جذاب و خوبی داره و هم جدولهای سادهای داره.»
تشکر میکنم و بعدش خداحافظی. گوشی را میگذارم و فکر میکنم چه بزرگسال نازنینی!
تصویرگرىها: نازنین جمشیدى
همسفر دوچرخهای
فریبا خانی: در یکی از سفرهایم، یکی از همسفرانم از برجستهترین شخصیتهای علمی کشور بود. دکتر مخدوم شهنازی را میگویم. او سالهاست در دانشگاه تدریس میکند و بارها بهخاطر فعالیتهای علمی مورد تقدیر قرار گرفته است. آقای دکتر از نشریهی دوچرخه خوشش میآمد.
او وقتی شنید من در این نشریه مینویسم، گفت:« بیشتر هفتهها دوچرخه را ورق میزنم و بعضی مطالبش را آن قدر دوست دارم که می بُرم و زیر شیشهی میزکارم میگذارم.»
او یکی از شعرهای نوجوانان را از حفظ بود و میگفت:« شاعران نوجوان را خیلی دوست دارم. شعرهایشان بی پیرایه و زیباست.»
همسر آقای دکتر هم از مشتریان دوچرخه بود و کلی راجع به دوچرخه با من حرف زد.
پایان نافرجام جهان
محمد سرابی: یکی دو سال قبل ستون جهان را مینوشتم. موضوع آن هفته تفاوت دو تقویم ژولیانی و گرگیوری بود. در یک مهمانی بودیم که کسی داشت دربارهی سال 2012 صحبت میکرد و اینکه جهان به زودی نابود میشود و مایاها و نوستراداموس... من میگفتم که اصلاً این حسابها درست نیست و برای اثبات حرفم گفتم که پنجشنبهی هفتهی قبل توی روزنامه همشهری دربارهی این موضوع مطلبی نوشته است (که خودم آن را نوشته بودم ) چون شب بود شرط شام بستیم و رفتیم سراغ روزنامه باطلهها. همشهری پنجشنبه نبود. جستوجو به سطل زباله هم کشید و پیدا نشد. همراهان گروه انگیزهی فراوان پیدا کرده بودند. راه افتادیم که هر طور شده همشهری پنجشنبه را پیدا کنیم.
طبیعی بود که بعد از مدتی جستوجو منصرف شدیم و به این نتیجه رسیدیم که دوستانه چند ساندویچ بگیریم و دور از اختلافات تقویمی به مسائل غذایی بپردازیم. شرط را کنار گذاشتیم و قرار شد کسی که آن شب خبر خوشی دریافت کرده بود و بیخودی کلی امیدوار بود بقیه را مهمان کند. توی ساندویچی منتظر سفارش بودیم. زمانی که فروشنده سینی محتوی گوجهفرنگی و خیارشور را از قفسهی یخچال بیرون کشید ابتدا لوگوی دوچرخه و بعد نوشتهی درخشان من از زیر سینی پیدا شد. زیر بقیه سینیها صفحات دیگر دوچرخه را گذاشته بودند تا به طبقههای شیشهای نچسبند. خود ساندویچی هم میگفت دوچرخه را اول خوانده و بعد مورد استفاده قرار داده است. حیف که شرط را باطل کرده بودیم.
مگر میشود دوچرخه را دوست نداشت؟
آیدا ابوترابی: سلام من آقای الف- سین هستم. میخواستم بدانم این گیاهی را که معرفی کردهاید، نصفش پرتقال و نصفش توتفرنگی بود از کجا گیر بیاورم؟!
خانم میم دیروز تماس گرفتند و گفتند دربارهی مقالهای که نوشته بودید بیشتر بنویسید، برای تحقیقشان لازم دارند!
من توی خانه دارم کارهایی دربارهی بازیافت انجام میدهم، خیلی دلم میخواهد مطلب من را هم چاپ کنید. آخر من و نوهام عاشق دوچرخهایم!
هفتهی پیش نوهی خالهی دختر عموی برادر خانم دال ذال توی مهمانی گفت: «بهت بگم هر هفته دوچرخه رو میخره و تا ته میخونه!»
***
سالهای اول که در دوچرخه کار میکردم، این موضوع برایم خیلی جالب بود که بزرگترها هم دوچرخه را دوست دارند، کمکم این موضوع برایم جا افتاد که این موضوع نه تنها تعجبی ندارد بلکه باید هم همین طور باشد! مگر میشود کسی دوچرخه را دوست نداشته باشد؟ مگر کسی وجود دارد که نخواهد هر از گاهی نوجوانی و کودکیاش را از لابهلای خاطرات خاک گرفته بیرون بکشد؟ دوچرخه با این همه خبر و رنگ و این همه انرژی رکاب میخورد و جلو میرود. جادهها هم همیشه صاف نیستند، اما مهم این است که جلو بروی و نمانی! اصلاً خوبی دوچرخه به همین است، که میتوان لذتِ بودن را احساس کرد. مهم نیست چند ساله و کجا باشی. وقتی با دوچرخه میروی تجربه میکنی. سرعتت نه آن قدر زیاد است که نبینی و ثبت نکنی و نه آن قدر آرام که خستگیِ راه بیشتر عذاب شود تا درمان! برای همین است که اصلاً نمیشود دوچرخه را دوست نداشت...
این خاصیت نشریه است
آتوسا رقمی: آن زمان فقط دو نفر در تحریریهی دوچرخه کار میکردیم و آمادهسازی سیزده صفحه بین ما تقسیم میشد. تقریباً همهی زندگیمان شده بود دوچرخه. بعد از مدتی من کار دیگری را در شهری نسبتاً دور از تهران شروع کردم، اما دلم نمیخواست دوچرخه را از دست بدهم. برای همین چهارشنبهها عصر به طرف تهران راه میافتادم، پنجشنبهها و جمعهها در دوچرخه همهی کارهای یک هفته را انجام میدادم و جمعه شبانه برمیگشتم. تا صبح در راه بودم و بلافاصله میرفتم سر آنیکی کارم. اما هیچوقت احساس خستگی نمیکردم، چون هر دو کارم را خیلی دوست داشتم.
یک بار که کار دوچرخه سبکتر بود، تصمیم گرفتم بهجای چهارشنبه عصر، پنجشنبه صبح راه بیفتم. اواخر پاییز بود و برف و باران میآمد و همه جا گلی بود. وقتی خواستم سوار اتوبوس بشوم چیزی آشنا توجهم را جلب کرد: صفحههای دوچرخه که هفته پیش آماده کرده بودم روی پلههای اتوبوس پهن شده بودند تا گل کفش مسافرها را بگیرند. خندهام گرفت. از خودم پرسیدم: مگر خودت وقتی پنجرههای خانه را با روزنامه تمیز میکنی، به زحمتی که همکارهایت برای آن صفحهها کشیدهاند فکر میکنی؟ این خاصیت روزنامه و نشریه است، قرار نیست برای همیشه نگهش داری، مگر این که برایت خیلی عزیز باشد.