مامانم میآمد دنبالم. مامانش میآمد دنبالش. موهای مامانش سیاه بود. چشمهایش سیاه بود. خیلی سیاه بود. زیر چشمهایش هم سیاه بود. کبود بود. باد داشت. عینکش هم سیاه بود، اما باز هم سیاهی زیر چشمهایش دیده میشد. بعد از اینکه تعطیل میشدیم، با مامانم میرفتم خانه.
او فردایش باز هم سفید بود.
مامانش هر روز میآمد دنبالش تا اینکه یک روز دیگر نیامد. بابایش آمد. سبیلهای بابایش سیاه بود. موهایش ریخته بود. همانقدر هم که مانده بود، سیاه بود. شلوارش سیاه بود. موتورش هم سیاه بود. موتورش صدا میداد، اما خودش صدا نمیداد. ساکت بود. بابایش دود میکرد. از دهنش دود میآمد بیرون، مثل دودکش. موتورش هم دود میکرد. او هم شبیه موتورش بود. فکر کنم راننده هم داشت. یک نفر پشت چشمهایش مینشست و میراندش. فکر کنم رانندهاش هم سیاه بود.
خودش آنقدر سفید بود تا اینکه یک روز دیگر سفید نبود. چشمهایش آبی بود، ولی زیر چشمهایش سیاه بود. کبود بود، باد کرده بود. من هم سیاه شدم. هر روز بابایش میآمد. بابایش سیاهتر شده بود. لباسهایش گشادتر شده بود. آستینهایش را بالا زده بود. آستینهایش مچاله بود. صورتش هم مچاله شده بود. خانههایمان روبهروی هم بود. خانهشان مثل باباش بود. سیاه بود. کوچک بود. پیر بود. خانهشان بو میداد. خودشان هم بو میدادند. او هم کمکم داشت بو میگرفت.
او دیگرسفید نمیپوشید. مجبور بود سرمهای بپوشد. باید مدرسه میرفت. حالا نه لباسهایش سفید بودند، نه خودش.
بابایش دیگر موتور نداشت. پیاده میرفت، اما خودش به اندازهی یک موتور دود میداد.
او آنقدر مدرسه رفت تا اینکه یک روز دیگر نرفت. دیده نمیشد. فقط نور بود. نور از پنجرهی اتاقش بیرون میآمد. پنجرهی اتاقش کوچک بود. بسته بود. پردهی اتاقش تیره بود. کلفت بود.
او آنقدر نور داد تا اینکه یک روز دیگر نور هم نداد. او بود. هنوز هم سفید بود...
علی کاظمی، 17 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگرى: الهه علیرضایى