تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۵:۱۷

همشهری آنلاین: روزی و روزگاری حکایات زیبایی از فقر و تنگدستی نقل می‌کردند. حکایاتی که برای انسان‌های عصر حاضر، بعید و به نوعی افسانه به نظر آنها می‌آیند.

حکایاتی چون حکایت پیر مرد تهی دست که ‌ در نهایت فقر و تنگدستی زندگی ‌می‌کرد. او با سائلی برای زن و فرزندانش نان و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

یک روز از قضا به آسیاب رفته بود. آسیاب‌بان مقداری گندم در دامن لباس او ریخت و پیرمرد گوشه های لباس خود را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با خدای خود از راز و نیاز می‌کرد.

او برای گشایش مشکلاتش یاری می‌طلبید و آرام زمزمه می‌کرد:

ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای...

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و راه  می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای خدای عزیز، که این گره بگشای و گندم را بریز. آن گره‌ها را چون نیارستی گشود، این گره گشودنت دیگر چه بود؟!

پیرمرد دل شکسته نشست تا گندم‌های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه‌های گندم روی کیسه‌ای  از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوند شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش و عفو نمود...

 

 از طرفی در یک بیابان دور از شهری پیر خردمندی  با مرید خود در سفر بود. هوا تاریک شد و آنها راه را از بی‌راه تشخیص ندادند. همانطور که که به بی راهه می‌رفتند، نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقر با چند فرزند خود در نهایت فقر و نداری زندگی می‌کند. آنان اجازه خواسته تا آن شب را مهمان او باشند. زن آنها را پذیرفت و از شیر تنها بزی که داشت آنان را مهمان کرد تا گرسنگی راه  را بدر کنند...

روز بعد، پیر خردمند و مریدش از زن تشکر کرده و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذراند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمکی کنند.

از این رو مرید رو به پیر خردمند کرد و گفت: ای پیر چگونه می‌توان به آن زن و فرزندانش کمک کرد.
پیر فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: اگر واقعا می خواهی به آنان کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش...

مرید ابتدا بسیار تعجب کرد، ولی از آن جا که به استاد خود ایمان داشت، چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد...

   سال‌های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمده است.

تا آنکه روزی از روزها آن دو در یکی از سفرهای خود وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجارت نگین شهرهای دیگر بود. آنها به دنبال جایی برای استراحت بودند که مردم آنان را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل، خدم و حشم فراوان که طبق عادت قدیمی به گرمی از مسافران استقبال و پذیرایی می‌کرد. زن تا آنها را دید، دستور داد به آنان لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحتشان را فراهم کنند.

 پس از استراحت آنها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنان را مرید و مرشدی فرزانه یافت،  پذیرفت و شروع به گفتن شرح حال خود کرد.

سال‌های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتم زندگی بسیار سختی را سپری می‌کردیم. یک روز صبح دیدیم که بز ما مرده و دیگر هیچ نداریم.

 ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت‌هایی در کارشان کسب کردند.

فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زد و شروع به حمد و سجده پروردگار مهربان را کرد...

 

منبع: همشهری آنلاین